افزون برسه دهه ییش آموزگار دبستان رباط پشت بادام بود دانش آموزانش کودکان معصومی بودند که چشم به دهان آموزگار خود داشتند و گفته هایش را با گوش جان می شنیدند و حرکات دستش را برروی تخته سیاه دنبال می کردند . همه با صفا بودند و بی آلایش ، با صداقتی که خاص بچه های کویراست .
ازجان و دل ، معلم خودرادوست داشتند و معلمشان نیز آنان را دوست می داشت و سعی می کرد وظیفه معلمی را در نهایت درستی به انجام برساند .
درآن ایام رفت و آمدها خیلی سخت بود و درهمین راه دچارسانحه شد و پایش شکست .هرچند پزشک معالج تا بهبودی کامل برایش استراحت نگاشته بود ولی او آن را نپذیرفت.
چون معلمی نبود تا جای خالی او را پرکند .فلذا خانه را رها کرد و پای درکچ راهی رباط شد تا دانش آموزانش از درس عقب نمانند .بچه ها چون پروانه دورشمع وجودش می چرخیدند و او چونان پدری مهربان ، برادری همراه ، معلمی وظیفه شناس به شاگردانش وکارش عشق می ورزید و انجام وظیفه می کرد.
ایام سپری شد و زمان گذشت . بچه ها روز به روز بزرگ و بزرگتر شدند . از ابتدائی به راهنمائی بعد دبیرستان ، دانشگاه ، ازدواج ، کار و.... هریک از این دانش آموزان به سوئی رفتند تا زندگی خود را بسازنند و آنچه از تعلیم وتربیت آموخته بودند در جریان زندگی به کارگیرند و به جامعه وآیندگان خود خدمت کنند .
احمد یکی از دانش آموزان دیروز دبستان رباط پشت بادام بود آن روزها هم جدی و مصمم ، پیگیر وعلاقمند درس را دنبال می کرد وامروز او درجایگاه خدمت به نظام وکشور، رئیس پلیس راه استان یزد است برحسب اتفاق به نام فامیل معلم دوران ابتدائی خود می رسد ، این نام برایش خیلی آشناست ، به جستجو می نشیند ، دنبال می کند تا آموزگارش را ملاقات کند .نشانه ها را دنبال می کند و...
به روستای عزآباد می رود تا معلمش را تکریم وتجلیل کند چه زیبا بود این ملاقات وچه بیاد ماندنی بود این عرض ارادت دانش آموز دیروز وسرهنگ امروز ، با دیدن آموزگار ، دیگر زبان را یاری حرف زدن نبود ، چشم ها به هم دوخته شد و دست ها در یکدیگر گره خورد وآن هنگام بوسه های "سرهنگ احمد مظفری "بردستان " لطفعلی درخشی " بود که اشک شوق را دردیده حاضران نشاند .
معلم از سرهنگ احوال سایر همکلاسی هایش را جویا شد انگار از همین دیروز حرف می زد .معلم ازتک تک بچه ها ونوع رفتار وکردارشان سخن می گفت حتی رنگ و نوع لباسی که احمد در روز اول مدرسه پوشیده بود را بیاد داشت
احمد از همکلاسی ها گفت آن عزیزی که به مقام شامخ شهادت رسیده بود از حسن که درسمت یک پزشک متخصص به مردم خدمت می کند و..
خاطرات یک به یک بازخوانی می شد و قطرات اشک که برگونه ها جاری و لبخندهایی که برلبان این دو عزیز نقش می بست نشان از خاطرات تلخ وشیرین گذشته داشت .
ساعت های این ملاقات مانند 35 سال دوری این دو عزیز به سرعت گذشت وهمه حاضران مات و مبهوت از رفتار وگفتار آنان ، گذشت زمان را حس نمی کردند
و براستی چه زیباست وقتی آدمی موفقیت فرزندان خود را می بیند و چه لذت بخش است معلمی که دانش آموزش را بعد از 35 سال درجایگاه پرافتخارخدمت ملاقات کند و چه لذتی دارد وصال کسی که با عشق به دانش آموزانش خدمت کرده باشد
مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید