زمان : 19 Tir 1403 - 10:30
شناسه : 81445
بازدید : 5548
شهری پر از تناقض در مثنوی ! (1نظر) شهری پر از تناقض در مثنوی ! (1نظر) فاطمه محسن زاده

 

ای برادر قصّه چون پیمانه ای ست / معنی اندر وی مثال دانه ای ست / دانه ی معنی بگیرد مرد عقل / ننگرد پیمانه را گر گشت نقل ( مولوی )


این شهر و این آدم های پر از تضاد و تناقض ( کور، کر و برهنه ) برایتان آشنا نیستند ؟!

اطفال حکایت را این طور نقل می کنند : مملکت سبا کشوری بسیار بزرگ شکوهمند بود، ولی وسعت آن به اندازه ی یک کاسه ی گلی بیشتر نبود؛ مملکتی بسیار بزرگ و پهناور و در عین حال بسیار محکم و استوار درست به اندازه ی یک پیاز!
جمعیّت ده شهر در آنجا جمع شده بودند، ولی همه ی آنان عبارت بودند از سه نفر ناپاک ناقص مفت خوار!
یکی از آن سه بسیار دوربین بود، ولی چشمانی نابینا داشت؛ با این که حضرت سلیمان را نمی توانست ببیند، امّا می توانست پای مورچه را ببیند!
دومی در عین این که گوشی بسیار شنوا داشت، امّا خیلی کر و ناشنوا بود!
سومی هم شخصی برهنه و عریان بود، امّا دامن های او بسیار دراز بود!
کور به رفقایش گفت : لشکری دارد می آید، من می بینم از چه قومی هستند و چند نفرند!
کر گفت: بله! من هم سر و صدایشان را می شنوم و حتّی حرف هایشان، چه بلند و چه درِگوشی!
برهنه گفت: می ترسم این لشکریان بیایند و دامن بلندم را قیچی کنند!

آنها از ترس از شهر فرار کردند . وارد یک روستا شدند. در آن روستا مرغی پیدا کردند که یک ذرّه گوشت بر تن نداشت و لاغر بود؛ مرغی مرده و خشکیده که استخوان هایش بر اثر ضربات منقار کلاغ ها مانند ریسمانی باریک شده بود.
آن سه نفر همان طور که شیر از شکار می خورد، از آن مرغ خوردند و از آن همه خوردن، مثل سه فیل بزرگ و تنومند شدند؛ چنانکه از شدّت چاقی و تنومندی در جهان جا نمی گرفتند. آنها با این که آن قدر چاق و درشت شده بودند، از شکاف دری بیرون جهیدند و رفتند!

مولوی در پایان این حکایت می گوید : این راه، راهِ مرگ مردمان است که محسوس نیست... و در بخش بعدی با عنوان " شرح آن کور دوربین و آن کر تیز شنو و آن برهنه ی دراز دامن " از این حکایت نتیجه ی مطلوب خود را شرح می دهد : کر ِ این حکایت خبر ِ مرگ دیگران را می شنود، امّا خبر ِ مرگ خود را نمی شنود و رفتن خود از این سرای را نمی بیند
آن نابینا ، انسان آزمندی است که دیده ی باطن ندارد و عیب مردم را با همه ی جزییاتش می بیند، امّا ذرّه ای از عیب خودش را نمی بیند.
آن برهنه ی دراز دامن، دنیا طلبی است که در واقع تهیدست و بینواست و همیشه در حال بیم و هراس از دست دادن اموالش است... 



 ـ  :  جدای از آنچه مورد نظر مولوی است، چقدر این شهر و آدم هایش آشنا هستند! دوست داشتید ادامه ی نتیجه ی حکایت و دیدگاه مولانا را بخوانید، بروید سراغ دفتر سوم مثنوی، حکایت " قصّه ی اهل سبا و حماقت ایشان و اثر نا کردن نصیحت انبیا در احمقان