غبار تن و سنگینی روحش را به آب فرات می شوید . فاصله نخلستان تا قتلگاه را که طی می کند فرصت خوبی است تا خاطرات پنجاه سال همراهی که نه، پنجاه سال رفاقت با او را مرور کند. آمده است تا به محضر امام برسد. اما نه آمده است تا دوستش را زیارت کند. باور این جدایی برایش سخت است. عمری است با هم رفیق بوده اند . گریه امانش نمی دهد. خود را بر خاک می اندازد.
- حسین!
جوابی نمی شنود.
- حسین! حسین!
جوابی نمی آید. تمام وجودش حسرت است، می سوزد. با سوز دل و اشک چشمانش بار دیگر دوست را صدا می زند ولی جز سکوت پاسخی نمی شنود. بغض فراق راه گلویش را سد کرده است . مشتی تربت را به دست می گیرد :
- حَبیب ، لا یُجیبُ حَبیبه؟
تنها صدایی که به گوش می رسد ، زمزمه باد است بر گوش خاک و گریه پیرمرد که حالا دیگر به هق هقی تبدیل شده است. پیرمرد ادامه می دهد :
- آری! چگونه جواب دهد در حالی که سر در بدن ندارد!
و این همه را قاصدکی شاهد است. خود را به پیرمرد می رساند.
- ای جابر! از مولای من توقع جواب داری؟ و گمان برده ای چون سر در بدن ندارد جواب تو را نمی دهد ، در حالی که می دانی برای جواب هیچ کس نیازی به زبانِ سر ندارد. تو بیش از پنجاه سال با او دوستی کردی ولی نفهمیدی با چه دوستی، با که دوستی؟
پیرمرد سرش را بالا می آورد. چشمانش را به اطراف می چرخاند. صاحب صدا را نمی بیند. قاصدک ادامه می دهد.
- جابر! او پرنده ای بود در قالب بشر. آیا نفهمیدی که با پرنده دوستی کرده ای؟ پرنده پر زد و رفت . پرنده از قفس تن رها شد، پر زد و رفت . اگر می خواستی دوستی ات ابدی باشد باید در این مدت رفاقت، تو هم پرنده می شدی. او رفت و تمام پرنده ها را نیز با خود برد . جای پرنده بر روی زمین نیست . آشیانه پرنده در اوج است . پرنده آمده است که پرواز کند نه اینکه بالهایش را به زمین زنجیر کند!
اولین زائر اربعین، از خود بیخود شده است و دیگر کلام مرا نمی شنود . کاش او را با سخنانم ناراحت نمی کردم .
عجیب است جمله جابر در حافظه تاریخ ماندگار شد. هر کسی این جمله را در زمانی می شنود و یا در مکانی می خواند ، می سوزد. به یاد می آورد و عبرت می گیرد که نکند من هم …
حبیب را با محبوب خویش تنها می گذارم.
مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید