سروده:محمود ملک ثابت
تشنه ای مشک آب داشت به دوش
آب بودش امید و جوش و خروش
آتشی در نهاد او می گفت
عطش از حد گذشته آب بنوش
کف خود زد به آب و، دریا گفت
آی عباس نوش جانت نوش
ناگه از خیمه گاه حضرت دوست
العطش العطش رسید به گوش
غیرتش گفت یا ابافاضل
کودکان تشنه اند آب ننوش
علقمه زیر نیزه ها گم شد
مشک با خاک گشت هم آغوش
ماه بر روی دامن خورشید
چشم بر هم نهاد و شد خاموش
مطلب این صفحه را به زبان دلخواه خود ترجمه کنید