امروز مأموریتی را بر دوش دارم . بر مرکب باد به سمت شمال راهی می شوم. هنوز اوج نگرفته ام که چهار مرد اسب سوار می بینم که از سمت کوفه مىآیند. راهنماى یشان، طِرِمّاح بن عدى، است . خدا را شکر میکنم حتماً آمده اند تا به مولایم بپیوندند. ماموریتم را به یاد می آورم . به سویش می شتابم و بر زین مرکبش جای می گیرم .
- سلام بر طرماح ، راه بلد تیزپای بیابان ها
- و سلام بر تو قاصدک سبک بار، مسافر آسمان ها
- به کجا می روی ؟. جوابم را با بیتی از شعر پاسخ می دهد.
- به سوی انسان بزرگوار و آزاده و فراخسینهاى که خدا او را براى بهترین مأموریت آورده است.
- یعنی می آیی تا اباعبدالله را نصرت کنی؟
- آری! به حضور انسان کریمی می روم که خدا او را تا پایان روزگاران پاینده بدارد. تو اینجا چه می کنی؟
- آمده ام تا تو را ببینم و نکته ای را به تو یادآور شوم.
- چه نکته ای تو را به اینجا کشانده؟
- شنیدم ندادهنده ای می گفت : برو و به طرماح بگو : مبادا در نصرت امام زمانت کوتاهی کنی . مبادا وقتی به امام رسیدی ، کسی،چیزی،حرفی،شیطانی،طاغوتی ؛بین تو و او فاصله بیاندازد. در همراهی با او فقط و فقط معطوف او باش. حواست را جمع کن تا خسران نکنی.
- خیالت جمع . من مسلمانم و محب خاندان رسول الله . من به خویش اطمینان دارم . دمی از حسین جدا نخواهم شد.
- خیالم راحت شد . یادت باشد مبادا از حسین جدا شوی که تا زنده هستی افسوس و حسرت خواهی خورد و این حسرت دردی از تو دوا نخواهد کرد.
چون به امام حسین(ع) رسیدیم آن اشعار را در حمایت از مولا تکرار کرد. امام فرمود: آگاه باشید به خدا سوگند امید من آن است که اراده خداوندى در حق ما خیر باشد، خواه کشته شویم یا پیروز.
حر پیش آمده و می خواست طرماح و سه همراهش را به دلیل همراهی با امام بازداشت کند ولی اباعبدالله(ع) فرمودند: من از ایشان همچون خود حمایت مىکنم. اینان انصار و یاران من هستند. اگر به آنها متعرض شوی با تو می جنگم . حر از مقصودش دست برداشت.
- از کوفیان چه خبر دارید؟
مجمع بن عبدالله عائذى، یکى از آن چهار نفر، عرض کرد:
- اما اشراف کوفه را رشوه هاى بزرگ دادند و از زندگى فریبا سرشار شدند و دلشان را به دست آورده و امیال آنان را ویژه خود ساختند. از این رو همگى آنان دشمن تو هستند. اما بقیه مردم دلهایشان در هواى توست و فردا شمشیرشان آخته بر علیه تو خواهد بود.
- از فرستاده من که نزدتان فرستادم چه خبر دارید؟
- که بود؟
- قیس بن مسهر صیداوى
- آرى. حصین بن تمیم او را دستگیر کرد و نزد عبیدالله فرستاد. ابن زیاد به او دستور داد تا تو و پدر بزرگوارت را ناسزا گوید، ولى او بر تو و پدر بزرگوارت درود فرستاد و ابن زیاد و پدرش را لعن کرد و مردم را به یارى تو فرا خواند و خبر داد که تو مىآیى. ابن زیاد نیز دستور داد او را از بالاى قصر به زمین افکندند.
چشمانم همیشه اشکبار که می بینم اشک در چشمان امام(ع) حلقه زده است.
سپس امام حسین متوجه یاران خود شد و فرمود: آیا در میان شما کسى هست که طریقى غیر از این جاده بداند؟ طرماح گفت: آرى یا بن رسول اللَّه! من راه را نشان میدهم. امام حسین فرمود: پس جلو ما برو! طرماح از جلو و امام حسین و ما به دنبال وى براه افتادیم.
در بین راه بود که دیدم طرماح مشغول نصیحت ولیّ خداست و می گوید:
- به خدا سوگند من کسى را با تو نمىبینم. اگر با تو جز همین سپاه حرّ نجنگد بس خواهد بود، تو را به خدا سوگند اگر مىتوانى حتى یک وجب نیز به کوفه نزدیک نشو، اینک با من به مأمن کوه ما، أجا، بیا. به خدا سوگند ما در پناه آن تاکنون خود را از حمله پادشاهان مصون داشتهایم و از کسى آسیب ندیدهایم، اکنون من در خدمت شمایم تا شما را به قریه برسانم.
- خدا تو و قومت را پاداش نیک دهد. میان ما و این مردم عهدی است که با وجود آن نمىتوانیم برگردیم و نمىدانیم که سرانجام کار ما و آنان به کجا انجامد.
آنچه می ترسیدم اتفاق افتاد . چرا امامش را نصیحت نمود . چرا فکر و هدف و رفتارش را منطبق نکرد . چرا امر و رأیش را با او یکی نکرد . خدایا! اصلاح کن، می ترسم از سرانجام کارش. بخشی از راه را به راهنمایی طرماح طی می کنیم . معلوم است که اندیشه ای او را آزار می دهد . ناگهان برمی گردد و رو به امام می گوید:
- خدا تو را از شر جنّ و انس باز دارد. من از کوفه براى اهل خود آذوقه و خوار و بار مىبرم، آن را به ایشان داده، به خواست خدا نزد شما مىآیم.
- اگر واقعا اهل نصرت ما هستی و چنین قصدی داری شتاب کن. خدا رحمتت کند.
ما قاصدک ها چیزهایی را می بینیم و نجواهایی را می شنویم که شاید دیگران از آن محروم باشند . شنیدم که طرماح با خود می گفت :شاید حسین از دورى مردان خود نگران است که شتابم را مىطلبد.طرماح از امام خداحافظی می کند و می رود.
- الی اللقاء
خبر فوق را به زبان مورد نظر ترجمه کنید