امام و کاروانش و حرّ و لشکرش هر کدام از سویى آمدند تا به بیضه رسیدیم.
امام(ع) در بیضه براى هر دو سپاه سخن گفتند . نامه های حاکی از بیعت آنان را یادآوری کردند و فرمودند :
“اگر بر این پیمان خود باقى و وفادار باشید به سعادت و ارزش انسانى خود دست یافته اید”
مولای من ! اگر این لشکر نیز حرف تو را گوش کنند، شما رشدشان می دهید؟
“زیرا من حسین فرزند دختر پیامبر و فرزند على هستم که وجود من با شما مسلمانان درهم آمیخته و فرزندان و خانواده شما به حکم فرزندان و خانواده خود من هستند، و من برای شما الگو و اسوه هستم . پس آن کس فریب خورده است که به حرف شما اعتماد کند و به پیمان شما مطمئن شود. بزودی خداوند مرا از شما بى نیاز می سازد والسلام.”
آقا جان! تو از ابتدا نیز فریب حرفهای آنها را نخوردهای. اصلا برای تو دعوت کوفیان و حرکت به سوی کوفه اصل نیست.
هنگامی که امام(ع) به عذیب هجانات رسید، اصحاب ایشان آمدند و دربارۀ نصرت و همراهی فرزند فاطمه(س) شروع به صحبت کردند.
یکی می گفت : ما از امام خویش جدا نخواهیم شد تا به ما برسد آن اندوه و مصیبتى که به تو میرسد. زیرا نزدیکترین حالات ما به خدا، زمانى است که با تو باشیم . دیگری ادامه می داد : خدا ما را پس از فرزند رسول خدا زنده نگذارد، نه بخدا از تو جدا نمیشویم . و جوانمردی می گفت: به آن خدایى که همراهى اباعبدالله را بر من منت نهاد، از تو جدا نشوم تا این که شمشیر و اسبم کارزار باز مانند و خود کشته شوم.
آقاجان! تمام عمر قاصدک ها فدای یک لحظه بودنت. دست از دامان تو بر نمی داریم.
این درحالی بود که فرزند و برادر و اهلبیت امام(ع) در حالی که به این سخنان گوش میدادند، بیرون آمدند و به تماشای اصحاب پرداخته و در نزد امام(ع) جمع شدند.
امام ما که صلوات خدا بر او باد گریست و فرمود: خدایا ما عترت نبی تو، محمد(ص) هستیم، به تحقیق ما را از حرم جدّمان خارج نموده و آواره کرده و طرد ساختهاند و بنی امیه بر ما تعدّی نموده اند. خدایا! پس حقمان را برایمان بگیر! و ما را بر قوم ظالم یاری فرما!
سپس با صدای بلند در میان اصحاب فرمود: حرکت میکنیم!