سحرگاهان ، امام (ع) به جوانان کاروان دستور دادند تا آب بردارند . مشک ها و ظرف ها را پراز آب کردیم . از منزل شراّف که حرکت کردیم تا نیمه های روز ادامه مسیر دادیم . کسی فریاد زد: اللهاكبر! امام(ع) نيز فرمود: "اللهاكبر! چرا تكبير گفتى؟" عرض كرد: نخلهايى مىبينم. دیگری جوابش داد: اينجا تاكنون ما هيچ درخت خرمايى نديدهايم. امام(ع) فرمود: "پس شما چه مىبينيد؟" عرض كرديم: گردن اسبان مىبينيم. فرمود: "من نيز چنين مىبينم." به فرمان امامِ به سمت ذوحُسُم كه در سمت چپ ما بود روان شدیم . همزمان گردن اسبان كاملا نمودار شد. چون ديدند ما راه كج كرديم، آنان نيز كه سر نيزههايشان چون دسته زنبوران و پرچمهايشان چون بال پرندگان مىنمود، راه خود را به سوى ما كج كردند.
ما زودتر از آنان به منزلگاه رسيديم. امام(ع) فرود آمد و فرمود تا خيمه ها را بپا داریم. آنان كه هزار سواره به فرماندهى حرّ بن يزيد تميمى بودند نيز آمده ، در شدت گرماى ظهر در برابر امام حسين(ع) و یاورانش صف كشيدند. بسیار جستجو کردم ، خدا را شکر کسی از قاصدک ها در آن لشکر نبود. امام رئوف ما چون آنان را تشنه ديد به جوانان خود فرمود: "اينان و اسبانشان را سيراب كنيد" و ما چنین کردیم.
موقع نماز ظهر است و ما منتظریم تا امام بیایند . امام از خیمه خویش بیرون می آیند و خطبه ای ایراد می کنند . امام بعد از تبیین شرایط زمانه و حوادث جاری شده می فرمایند : "فَإِنِّي لَا اَرَى الْمَوْتَ إِلَّا شَهَادَةً" . "من در چنين شرايط ذلت بارى مرگ را جز سعادت و خوشبختى، و زندگى با اين ستمکاران را جز رنج و نكبت نمى دانم." اباعبدالله الحسین(ع) ادامه می دهند: "مردم برده دنيا هستند و دين لقلقه زبانشان، دينداريشان تا آنجاست كه زندگيشان در رفاه است و آنگاه كه در بوته امتحان قرار گيرند، چه اندکند دينداران."
امام(ع) به حجاج بن مسروق فرمود: خدا تو را رحمت كند، اذان و اقامه بگو تا نماز گزاريم. حجاج اذان گفت. چون تمام شد، امام(ع) به حرّ بن يزيد فرمود: " پسر يزيد! مىخواهى تو با ياران خود نماز بخوان، من نيز با ياران خود نماز مىگزارم." حرّ عرض كرد: همه ما پشت سر شما نماز مىگزاريم. امام نماز را اقامه کردند و کاروان و لشکر نیز نماز را به امامت ایشان خواندیم.
بعد از نماز عصر باز امام(ع) لشکریان حرّ را نصیحت نمودند . وقتی سخنان امام تمام شد ، حرّ گفت: ابا عبدالله! ما از اين نامهها و فرستادهها خبر نداريم. امام(ع) به غلام خود عُقبة بن سمعان فرمود: "عُقبه! آن خورجين نامهها را بياور." عُقبه نامههاى شاميان و كوفيان را آورده، پيش روى آنان ريخت و كناري رفت. آنان پيش آمده و به عناوين نامهها نگاه مىكردند و دور شدند.
حرّ گفت : اباعبدالله! ما از آنان كه براى شما نامه نوشتهاند نيستيم. ما مأموريم اگر با تو ملاقات كرديم، از تو جدا نشويم تا تو را نزد امير خود عبيدالله ببريم. امام(ع) تبسمى كرد و فرمود: "اى حر! آيا نمىدانى كه مرگ تو زودتر از آن رخ خواهد داد."
بعد از مدتی آنگاه که امام همراه با کاروانیان قصد حرکت داشتند ،سواران كوفه پيش آمده راه را بر آنان بستند، امام(ع) دست به شمشير خود برد و به حرّ ندا داد: مادرت به عزايت بنشيند! چه مىخواهى بکني؟!
حرّ گفت: به خدا سوگند چنانچه از عرب ، جز تو نام مادرم را مىبرد هر كه بود پاسخش مىدادم، اما نه به خدا من به ياد مادر تو راهى ندارم، جز آنكه ناچارم تو را نزد عبيدالله بن زياد ببرم. امام(ع) فرمود: بخدا سوگند نمىآيم مگر آنكه كشته شوم.
فرمود: اكنون سخنى با تو ندارم جز همان سخن كه برادر أوسى مىگفت:
من به سوى مرگ خواهم رفت كه مرگ براى جوانمرد ننگ نيست آنگاه كه او مسلمان و هدفش حقّ باشد و بخواهد با ايثار جانش از صالحان حمايت و با جنايتكاران مخالفت نموده و از دشمنى خدا دورى گزيند.
خبر فوق را به زبان مورد نظر ترجمه کنید