آقای شوق الشعرا بنویس ،برای مردم بنویس!!!نه برای .....
یزدفردا :محمد رضا شوق الشعرا در آخرین پست وبلاگ خود با مطلبی تحت عنوان "چه سخت است مسئول بودن و مسئولیت داشتن"مطلبی را با چاشنی سوز و گداز درونی خود نوشته و با یک بدرود در پایان آن ساز رفتن را کوک کرده است .
شاید بسیاری از مخاطبان دنیای مجازی شوق را در فضای مجازی شناخته باشند و خبر از گذشته او نداشته باشند وبسیاری او را به دلیل سیاه نوشتنش نفی می کنند و متهم !
بعضی می گویند او از سر باج خواهی می نویسد و غافل از اینکه در عصر حاضر کسی پول برای نوشتن نمی دهد و تنها برای ننوشتن است که همه حاضرند که همه کاری انجام دهند و آنهایی که می نویسند، همیشه متهم هستند "که نوشتی ، پس آن طرفی هستی و مقابل ما و غیر قابل اعتماد!
بارها مورد نقد فرداییان قرار گرفتیم که چرا فلان مطلب شوق الشعراء در یزدفردا منتشر شده است ولی شوق را باید با عینک شوق شناسی دید .
شوق را در عصری که همه با تملق و تعریف از دیگران بزرگ شده اند با نقد های تند و تیزش شناختیم ،شوق را با مطلب "صفر بالای درخت چه می کند" در روزنامه اطلاعات در دفاع از حقوق کارگران شهرداری ،"نامه ای برای امشب " و" شب بخیر آقای رییس جمهور" و ....شناختیم .
شوق با قلم خدادادی که دارد می توانست به جای نوشتن دردها و سیاهی های جامعه ،سفیدی ها را بنویسد و همیشه عزیز باشد و در تمامی گنگره ها تندیس بهترین ها را دریافت نماید ولی او هرگز با اینکه می توانست ، نخواست یک رمان نویس ،داستانسرا و سرمقاله نویس متملق باشد او می توانست دهها کتاب را با اتکا به داشته های خود و دیگران تالیف کند و کارنامه ای درخشان از تالیفاتش را به رخ همه بکشد ،ولی هرگز نخواست و در این راه قدمی هم برنداشت او در برابر تمام ناملایمات روزگار به تنهایی نوشت و اگر او را از ورود به جلسه ای محروم کردند باز هم نوشت و نوشت .
منتقدین شوق کافی است برای یکبار هم که شده در محیطی خلوت و بدون هیچ پیش داوری "نامه ای برای امشب" او را بخوانند و آن وقت در مورد او و قلمش قضاوت کنند .
شاید شوق هم ایراداتی داشته باشد که قطعا دارد و شاید در بسیاری از نقد هایش به بیراهه رفته باشد و در مواردی قضاوت نادرست کرده باشد ،که طبیعت قلم این است ،شوق بر اساس دانسته هایش سکوت نکرده و فریاد زده است و اگر فریاد های او بی پاسخ مانده ،ایراد از او نیست بلکه از سکوت ماست .
شوق تنها فردی است که در با نام و نشانی کامل همه را نقد نموده و هرگز به آن فکر نکرده که فلانی ثروتمند و قدرتمند است و هرگز حریمی برای قلمش قرار نداده ، او هیچ کاره همه کاره بوده است و اولین نسخه افرادی که درد داشته اند و محلی برای اظهار درد خود نیافته اند .
او دردمندی بوده که دردمندان به او توسل کرده و هرگز کسی از درد او نگفته ،که او هم درد دارد !
دردش را سینه نگه داشته و برای همه سینه زده و هیچ کس نوحه او را نخوانده است شوق را باید تنها شوق دید نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر که اگر غیر این باشد به او و خودمان ظلم کرده ایم .
شوق باید باشد تا شاید شوق های جدید فرصت ظهور پیدا کنند و اگر تنها منتقد با نام را ساکت کنیم پرونده نقد را پاره کرده ایم و تنها با دیدشدن شوق هاست که شوق های جدید متولد خواهند شد!
آقای محمد رضا شوق الشعراء
بنویس
بنویس
نه برای مسئولین
بنویس به احترام
آن پیره زن مانده در سفر
آن بیوه زن درمانده و بی نفس
و تمامی کسانی که درد مشترکشان را در نوشته هایت یافته اند
بنویس و بدان که تمام نوشته هایت دیده شده ومسئولین هم می شنوند و شنیده اند! مسئولینی که از جنس مردمند و آماده شنیدن کم نیستند !
ولی منتظر پاسخی که نشان دهنده شنیدن باشد ،نباش که همان بی مهری های روزگار خود گواه شنیده شدن است .
با هم مرور می کنیم آخرین نوشته او را و دهها مطلب منتشر شده از او در یزدفردا را :
در همه این سالها خوشحال بوده ایم که بدلیل نداشتن «پست» و «منصب» و «قدرت» و «ثروت»، مسئولیتی در قبال بسیاری از کاستی ها جامعه نداریم. یک قلم نیمه شکسته و یک قلب نیمه سوز و یک نیمه وبلاگ! و اما ناگهان چشم باز کردیم و دیدیم که ناغافل و از روی احساس و بدون تفکر، به درماندگان، «امید» و به فقیران و بدبختان بی کس «وعده» داده ایم!.
مدتی پیش بر حسب یک اتفاق و یک ارتباط ساده، پس از سالها دوباره گذارمان به محلی که ده سال پیش در آن «شب بخیر آقای رئیس جمهور!» را نوشتیم افتاد، باور نمی کردیم که انسانهایی بتوانند در جاهایی زندگی کنند که تصور زنده بودن و ماندن در آن مشکل است. و اما در موسم فصل حج، رفتیم و دیدیم و نوشتیم و امید و وعده دادیم. گفتیم شهردار می آید. نیامد. گفتیم اعضای شورای شهر می آیند. نیامدند. گفتیم بهزیستی کمک می کند. نکرد. دوستانی را می شناختیم که «سیر»بودند و وضع مالی بسیاری خوبی داشتند و اما اگر می خواستند کمک کنند که وضع خودشان خوب نمی ماند. برای بسیاری از چشمها، ندیدن، ساده ترین راه بوده است و هست، و نشنیدن بهترین کار.
برای تغییر وضعیت سه خانواده و زندگی و مانع از سقوط و فنا شدن نوجوان و جوانانی که در این سه زندگی دیده بودیم، تعهد مالی و کاری دادیم. مخروبه هایی که برای قابل سکونت شدن باید مرمت می شد، و شهریه هایی که برای آموزش باید پرداخت می گشت و ... و اما در همه این لحظه ها، وقتی در مقابل ناله ها و خواست ها تسلیم می شدیم و در خود می شکستیم، هیچگاه و حتی برای یک لحظه فکر نکردیم که در این شهر چکاره ایم و در قبال این دردها چه وظیفه و مسئولیتی داریم؟
خوشا بسعادت امام جمعه و استاندار و فرماندار و شهردار، که وضعیت هایی را که ما در این شهر دیدیم ندیدند. شاید خوانده باشند. شایده شنیده باشند، اما اصل دیدن است، که بسیاری فرصت نمی کنند ببینند.
وبلاگ گردان را چه به مناطق محروم گردی!؟ و اما بسیاری از چیزها و اتفاقات دست در دست هم دادند و ما دنبال «سوژه» رفتیم و وقتی رفتیم، درد قلبمان یادمان رفت! و خود «سوژه» شدیم. در بیغوله ها مادری را دیدیم که به عشق فرزند معلولش زنده بود و نفس می کشید و با خنده فرزندش دردهایش تسکین می یافت. پدری را دیدیم که به عشق دختران فقیر و دم بختش عرق می ریخت و با همه توان سخت کار می کرد. ما عشق و نجابت و ایمان و «حرمت» را در میان فقر و محرومیت یافتیم، آنجا که بیشتر از هر چیز نام و یاد خدا تکرار می شد. آنجا که خدا را می شد دید و حس کرد. آری زندگی در جایی که زندگی کردن ناممکن است، معجزه است و درس...
دیگر در این دیار به کسی امیدی نداریم، پس تلاش می کنیم تا به هر قیمت و با هر توان، به تعهداتی که داده ایم عمل کنیم. تا قول و وعده و امید نداده بودیم، مسئولیتی نداشتیم و اما این بار سنگین مسئولیت، بر شانه های کوچک و ضعیفان سخت سنگینی می کند.
ما ضعیف و کم ظرفیت هستیم. توان وطاقتمان بیش ازین نیست و هیچ ادعایی همه نداشته و نداریم و اما برای نجات جهان و ایران، باید انسانها را نجات داد. نه همه انسانها را که فقط یک انسان را، کافیست فقط دستمان را دراز کنیم و دست یک انسان افتاده را بگیریم.
بدرود...
اینک چشمها و دستهایی منتظر ما هستند و ما تعهد داده ایم.
تبصره اول: چندی پیش به آشنایی که ادعاهایی در رابطه با یاری رسانی داشت، در رابطه با کمک گفتیم. و او از روند کار و نامه پیشنماز محله و استشهاد و ... گفت و با خنده گفتیم: می خواهی اصلا نام و فامیل و آدرسش را بزنیم توی سایت و آبرویش را حراج کنیم و خلاص!؟