كامكارا منم آن نادرِ فرخنده پيام |
شهريارا منم آن شاعرِپاكيزه كلام |
«وحشي»
یزدفردا"حسین مسرت نویسنده و پژوهشگر :مولانا «كمالالدّين» و به قولي «شمسالدّين محمّد» متخلّص به «وحشي»** به سال 939 ق (و به گفتهاي نادرست 929 ق) در بافق*** (يزد) به دنيا آمد. نام پدرش دانسته نشد، ولي آن گونه كه برميآيد، پدرش مردي گمنام و زراعت پيشه بوده است[1]. نوجواني بيش نبود كه به محضر سخنور تواناي بافق «شرفالدّين علي بافقي****» راه يافت و در محضر او زانوي شاگردي به زمين زد. آنگاه با اشراف برادر بزرگش «مرادي بافقي» به كسب علم و فضايل همّت گماشت، سرانجام به انجمنهاي ادبي راه يافت و توانست از محضر سخنوران توانمند روزگار خود چون: نجاتي بافقي و همّتي بافقي بهرهها ببرد.
كمالالدّين، تازه پا به دوران شباب گذاشته بود كه يكباره زادگاه خويش را رها كرد و همراه برادرش به يزد آمد. چندي نيز در اين شهر از محضر دانشمندان و سخنوران آن كسب فيض كرد و سپس به كاشان رفت.
|
يوسف ديگر به دست آريم«وحشي»، قحط نیست |
|
||
|
ما مگر در مصر، يعني شهر كاشان نيستیم؟ |
|
||
ديـوان*: 113
چند سالي «در آنجا روزگار گذرانيد و نوباوگان آن شهر را خواندن و نوشتن آموخت.»[2] در كاشان به واسطۀ سرودن بيتي، توجّه حاكم آن شهر را جلب كرد. امّا با اينكه بازار شعر و كلام در آن شهر رواجي درخور داشت، پس از چندي به واسطة حسادت چند تن از شعراي آن ديار و به ميان آمدن هجوهاي ركيك، كاشان را نيز ترك كرد و از آنجا راهي عراق (اراك كنوني) و سپس بندر جرون (هرمز كنوني) شد:
آگه نيي كه از پي وجهِ معاشِ خويش |
|
||||
|
هر چيز داشت «وحشي» بيخانمان فروخت |
||||
|
چيزي كه از بلادِ عراق آمدش به دست |
|
|||
|
|
آورد و در ديارِ جرون، در زمان فروخت |
|||
ديـوان:279
هاشمپور سبحاني مينويسد: «مدّتي به بندر هرمز رفت و به عراق مسافرت كرد و باز به كاشان بازگشت».[3] شايد براي زيارت آرامگاه پير ماهان، شاه نعمتالله ولي به آن شهر هم سفري كرده باشد:
شاها به طوافِ شاهِ ماهان |
|
ني شاه، كه ماهِ بيكم و كاست |
آن قبله كه در طريقِ سيرش |
|
ره تا در كعبه مي رود راست |
«وحشي» شده مستعدِّ رفتن |
|
نعليْنِ دو ديدهاش مهيّاست |
ديـوان: 302-301
خوشگو در سفينۀ خود ادّعا نموده كه وحشي در «اوايل عهد اكبر شاهي وارد سِند شده، در تتهه سكونت گرفت»[4]. شبلي نعماني[5]، منزوي[6] و ابن يوسف[7] نيز اشارهاي به رفتن وي به هندوستان دارند.
حسين نخعي ميآورد: «چون اين سفر با خوي گوشهنشيني و وارستگي و خرسندي وحشي سازگار نيست و از نويسندگان همزمان وحشي يا ديگران و يا خود او هيچ كدام سخني در اين باره به ميان نياوردهاند، نميتوان آن را باور داشت».[8]
سعيد نفيسي هم اين گفته را نادرست ميداند: «به هيچ وجه درست نيست ... بجز وحشي بافقي، چهار تن ديگر اين تخلّص را داشتهاند: وحشي بيرجندي، وحشي جوشقاني، وحشي فرّخآبادي، وحشي دولتآبادي ... به گمانم خوشگو يكي از اين دو تن را با وحشي بافقي اشتباه كرده باشد و كسي كه در زمان جلالالدّين محمّد اكبر در هند ميزيسته، يا وحشي دولتآبادي و يا وحشي فرّخآبادي بوده باشد.»[9]
عبدالحسين آيتي[10] و ذبيحالله صفا، رفتنش را به هند نادرست ميدانند. صفا مينويسد: «وحشي، مردي پاكباز، وارسته، حسّاس، خرسند، بلند همّت و گوشهگير بود، با آنكه سنّت شاعران عهد وي، سفر و مهاجرت به هند، و بهرهمندي از نعمتهاي دربار گوركاني هند و اميران و سرداران و بزرگان آن دولت بود، او از ايران پاي بيرون ننهاد و حتّي از بافق، تنها چند گاهي به كاشان و باقي عمر را به يزد رفت و در همان جا بماند. مقصود او از شاعري در حقيقت، اشتغال به هنر و ادب و بيان انديشهها و احساسهاي خود از آن راه بود، نه كسب مال و اندوختن سيم و زر».[11]
بنابر آنچه آمد، نميتوان سفر او را به هند پذيرفت.
شاعر دلسوخته پس از اين آوارگيها، سرانجام هواي «خاك پاك يزد»[12] را در سر كرد و بدان شهر رهسپار شد و در آنجا به كمال شاعري رسيّد، چندي نيز به قصد بارگاه مير ميران كه نوادة شاه نعمتالله ولي و حاكم يزد بود، به تفت در حومة يزد رفت. وحشي اشعار بسياري در ستايش اين حاكم و پسرش شاه خليلالله سروده است:
تفت، رشكِ رياضِ رضوان است |
|
كه در او جاي مير ميران است |
غيرتِ باغِ جنّت است، آري |
|
هر كجا فيضِ عامِ ايشان است |
ديـوان: 175- 173
برخي از منابع، اشاره به رفتن وي به اصفهان دارند. امّا سندي استوار به دست نيامد و چنانچه از نوشتة نفيسي بر ميآيد وحشي به قزوين نيز رفته است.[13] و همچنين است در مآثر رحيمي و مقالۀ رشيد ياسمي: «ممكن است كه به قزوين هم رفته باشد. زيرا كه پايتخت شاهطهماسب بوده و وحشي، قصايد بسيار در مدح او دارد».[14]
زماني هم به زادگاهش بافق سر زد، امّا دلشكسته و اندوهبار آنجا را رها نمود، چنانكه گويد:
در اظهارِ انعامِ حكّام بافق |
|
سخن بر لب و گريهام در گلوست |
در آن ده مجاور شدم هفت ماه |
|
نپرسید حالم، نه دشمن، نه دوست |
ديـوان: 279
وحشي، سرانجام دلش در هيچ آشيانهاي قرار نيافت و تا پايان عمر در شهر يزد، گوشهنشيني اختيار كرد و شمعِ جان را در طلب عشق گداخت.
وحشي در دوراني زندگي ميكرد كه سه دولت قوي در اين گوشة جهان فرمانروايي ميكردند: گورکانيان در هند، شاه سليمان قانوني در عثماني و شاه طهماسب صفوي در ايران كه از لحاظ سياسي، اقتصادي و اجتماعي بر اوضاع زمان خود تأثيرگذار بودند.
دوران زندگانيِ اين سخنور شوريده و اين شاعر نامور و بزرگ سدة دهم در ايران برابر بود با پادشاهي: شاه طهماسب صفوي: (984 – 930 ق)، شاه اسماعیل دوم صفوی: (985-984ق) و شاه محمّد خدا بنده صفوي فرزند بزرگ شاه طهماسب (996-985).
شاعران كيستند؟ شيرانند |
گرسنه خفته، چشمْ سيرانند |
ديوان: 364
«وحشي از آغاز كودكي تا پايان زندگي، هيچگاه روي خوشي و آسايش نديده و هماره در گوشهاي از يزد به بينوايي و تنگدستي و سوختگي و آشفتگي روزگار گذرانيده و با ديو ترسناك نياز دست و پنجه نرم كرده است. اگر بخواهم سخناني سوزناك و دردآگين دربارة تنگدستي و بينوايي و سوزش اين سرايندة آتشين سخن بگويم، به ناچار بايد به ديوان خود او دست يازم و از سينة آتش افروز و دل پرسوز او در اين باره ياري بخواهم.»[15]
مجنون به منِ بیسر و پا ميماند |
|
غمخانة من به كربلا ميماند |
جُغدي به سراي من فرود آمد و گفت: |
|
كاين خانه به ويرانة ما ميماند! |
ديـوان: 346
يا در جاي ديگر ميگويد:
نيست پوشيده كه گر تاج و قبايي بودم |
|
مردمان، نادره خواندند مرا در ايّام |
بارها داشت بر آن كوشش، عريان تنيام |
|
كه برو جامه و دستارِ كسي گير به وام |
ديـوان: 249
وحشي در داستان «ناظر و منظور» نيز با بياني ديگر، بينوايي خود را آشكار ميكند و چگونگي سرودن مدايح را بر ميشمارد:
سرِ افسانة غم، باز كردم |
|
به روزِ خود شكايت، ساز كردم |
كه از بختِ بدم، خاك است بستر |
|
چه بخت است اين، كه خاكش، باد بر سر |
نه ساماني كه بينم شاد، خود را |
|
ز بندِ غم كنم آزاد خود را |
به خويشم بود زين سان گفتگويي |
|
كه ناگه اين ندا آمد ز سويي: |
دهن بگشا و بنما گوهرِ خويش |
|
مكن لبْ بستگي، آيين از اين بيش |
پيِِ اين جنس، بازاري طلب كن |
|
براي خود، خريداري طلب كن |
ديـوان: 428-427 (با تلخیص)
تنها چند زماني و از روي ناچاري و بينوايي به ستايش خوشنامان و برخي از بزرگان يزد و كرمان پرداخت:
شاه داند كه غرض چيست ازاينها «وحشي» |
|
به دعا رو كه بود رسمِ گدايان، ابرام |
دیوان: 247
امّا با آن همه تنگدستي و بيچارگي و اندوهِ بيپايان كه داشت. بلند نظر و شكيبا بود. كمتر به پايتخت و دربار شاهان صفوي رفت و بر بالاي همّت بلند خود مردانه ايستاد:
المنۀُلله كه ندارم زر و سيمي |
|
كز بخل، خسيسي شوم از حرص، لئيمي |
شغلي نه که تا غير بَرَد مائدۀ خلد |
|
بايد ز پي جان خود افروخت، جحيمي |
نه عاملِ ديوان و نا پا در گِلِ زندان |
|
ني بستة امّيدي و ني خستة بيمي |
ماييم و همين حلقي و پوشيدنِ دلقي |
|
يك گوشة نان بس بود و پاره گليمي |
ديـوان: 335
در جاي ديگرگويد:
دلاوحشيْصفتيكحرفبشنودرلباسازمن |
|
مكشسردر گريبانِ غم از اندوهوعرياني |
ببين آبِ روان را با وجود آن روانبخشي |
|
كه از عريانْتني ميلرزد از بادِ زمستاني |
ديـوان:271
وحشي سفارش به درويشي نيز دارد:
دلا اندوهِ دشمن گر نخواهي |
|
ز درويشي طلب كن پادشاهي |
چه خوش گفتند اربابِ فصاحت: |
|
خوشا درويشي و كنجِ قناعت* |
ديـوان: 467
زشتي روي و سَرِ بي موي و «طبعِ قانعِ تغافل جوي» او را از همان كودكي به گوشهنشيني خـو داده و از مردم گريزان و رمان كرد. چنانكه خود ميگويد: برگُزيدنِ همدم و همـسر را هـماره آرزو داشته، امّا تنگدستي و بيتـوشي وي را از دسـتيابي
بدين آرزو باز ميداشته است:
يك همدم و همنفس ندارم |
|
ميميرم و هيچ كس ندارم |
گويند: بگير دامنِ وصل |
|
ميخواهم و دسترس ندارم |
ديـوان: 131
وحشي همه جا نالان از ريا كاران است، يك جا از دوستان ريايي مينالد:
دلا برخيز تا كُنجي نشينيم |
|
ز ابناي زمان، كُنجي گزينيم |
عجب دوري و نا خوشْ روزگاري است |
|
نه بر مردم، نه بر دوْر اعتباري است |
اگر صد سال باشي با كسي يار |
|
پشيماني كشي در آخرِ كار |
از اين بيمهرْ ياران، دوري اولي |
|
زبزمِ وصلشان، مهجوري اولي |
ديـوان: 431
و در جاي ديگر از گروه رياكاران:
موي زنخدان گذراني زناف |
|
ليك به آن مو نشوي، مو شكاف |
گرچه شود ريش، به غايت دراز |
|
ريشِ درازت نكند نكتهساز |
پايه از اين مايه نگردد بلند |
|
بُزهم از اين مايه بُوَد بهرهمند |
ديـوان: 399
و در ساقينامه از زاهدان ريايي:
خواهم كه شبِ جمعهاي از خانة خمّار |
|
آيم به درِ صومعة زاهدِ ديندار |
در بشكنم و از پسِ هر پردة زرقي |
|
بيرون فكنم از دلِ او صد بُتِ پندار |
بر تن دَرَمَش خرقه سالوس و از آن زير |
|
آرم به در صومعه، صد حلقة زنّار |
ديـوان: 334
نكوهش وحشـي از ريا و تـزوير و عوامْفـريبي اختصاص به اشعار آورده شـده
ندارد، بلکه به هر جايي از ديوان او كه نگاه شود با اين پديده در ستيز است.
كمالالدّين وحشي كه به گفتة نفيسي، همراه سعدي و حافظ از عاشقْپيشگان معروف زبان پارسي و سرآمد داستانْ سرايانِ عشق و دلدادگي هست[16]، در هر دو واديِ عشقِ مَجازي و حقيقي گام نهاده و مهر ورزيده است، كه: «وحشي در جهان عشق و شيدايي و سوز و گداز و دلباختگي و مهر ورزي، مردي يگانه و دلباختهاي بي مانند است»[17].
در وادي عشقي كه آن را «حدّ كمال» ميداند، چنين ميگويد:
وجودِ عشق، كِش عالم، طُفيل است |
|
ز استيلاي قبض و بسطِ ميل است |
نبيني هيچ جز ميلي در آغاز |
|
ز اصلِ عشق اگر جويي نشان باز |
اگر صد آبِ حيوان خورده باشي |
|
چو عشقي در تو نبود، مُرده باشي |
مدارِ زندگي بر چيست؟ بر عشق |
|
رخِ پايندگي در كيست؟ در عشق |
ز خود بگسل، ولي زنهار! زنهار! |
|
به عشق آويز و عشق از دست مگذار |
ديـوان: 513-512
و در جاي ديگر:
تا مقصدِ عشّاق، رهِ دور و دراز است |
|
يك منزل از آن، بادية عشقِ مجاز است |
در عشق اگر باديهاي چند كني طي |
|
بينيكهدراينره،چهنشيبوچهفرازاست |
الـخ. ديوان: 18-17
و سر انجام ما را بدين بيت حواله ميدهد:
هر چه گويي آخري دارد به غير از حرفِ عشق |
|
|
|
كاين همه گفتند و آخر نيست اين افسانه را |
|
ديـوان:10
و در سيرِ چمنِ حُسنِ سبز خطانِ لاله عذارِ نازك نهال، بلبل طبعش چنين نغمه سرايي ميكند:
مرا زد راهِ، عشقِ خردسالي |
|
از اين نورس گُلي، نازكْ نهالي |
فروزان عارضي، مانندِ لاله |
|
ز مشكين هر طرف بر لاله، خالي |
الـخ. ديوان: 158
اين «نورس گُل» كه در سراسر غزليّات وحشي، حتّي در برخي از منظومههاي وي حضور دارد، بر او جفا روا ميدارد. عشق آتشينش را پاسخ نميگويد و سنگدل و ستمكار است، نامش«آرزو» است:
«آرزو» نام، يكي سلسله جنبانم هست |
|
خود به خود من به شكنگيريِ مويش نروم |
ديـوان: 118
گفتههاي گوناگون دربارة تخلّص وحشي وجود دارد. برخي با دست يازيدن به نوشتة فخرالزّماني بر اين باورند كه، بعد از آنكه حاكم كاشان گفت: «اين وحشي، شعر ميتواند گفت؟» خود را متخلّص به وحشي كرد[18]. برخي آن را به واسطة ارادتي ميدانند كه كمالالدّين به برادرش مرادي بافقي داشته است و چون برادر او در گذشته، كمالالدّين تخلّص او را كه «وحشي» باشد، بر خود نهاده است. شايد هم «وحشي» تخلّص اوّليّة برادرش بوده باشد.
به هر حال آنچه درست به نظر ميرسد، اين است كه اين تخلّص با منشِ عارفانه و عاشقانة كمالالدّين محمّد سازگار است. همچون صدها تخلّص عرفاني ديگر مانند: ژوليده، شوريده، مجنون، فدايي، بيخودي، لاهوتي، فقيري، آواره و... .
زرّيـن كوب در اين باره مينويسد: «آنچه مؤلّف ميخـانه دربـارة علّـت شـهرت
وحشي نقل ميكند، متزلزل و نا مقبول به نظر ميرسد»[19]. گلچين معاني هم در پاورقي ميخانه، آن را نادرست ميداند: «از اين رباعي (رباعي غضنفر گلجاري دربارة وحشي و برادرش) و تركيببندي كه وحشي در رثاي مرادي گفته و بيتي چند از آن مذكور افتاد، به خلاف قول متن، چنين معلوم ميشود كه وي در زمان برادرش هم به شاعري اشتهار داشته است.»[20] و شايد هم به گفتۀ نفيسي: «دو برادر داشته كه يكي وحشي و ديگري مرادي تخلّص كردهاند».[21]
چنانكه از لابهلاي اشعار ديوان وحشي بر ميآيد، وي شاعري شيعي بوده و تركيببند و قصايدي در ديوانش ديده ميشود كه در مدح حضرت علي و آل علي همچون امام رضا(ع)، امام مهدي(عج) و ... سروده است. وحشي، قصيدهاي با رديف گل در مدح امام علي(ع) دارد كه با اين ابيات آغاز ميشود:
تا به روي تو شد برابر، گُل |
|
غنچه بسيار خنده زد بر، گُل |
در گلستان، ز مستيِ شوقت |
|
جامه را چاك زد سراسر، گل |
ديـوان: 230-228
نكتة بسيارمهم، انتساب وحشي است به «حروفي» بودن كه از خلال هجوية فهمي كاشاني برميآيد:
هم شافعيّي و هم، حروفي |
|
اينَت كيش است و آنَت، ملّت[22] |
ايـن شـعر را مـيتـوان بـر پـاية هجـويّات آن روزگـار و نسـبت دادن الحـاد و حروفيگري از سوي رقيبان و دشمنان به يكديگر دانست، چنانكه وحشي نيز در هجويّهاي، فهمي را «مُلحد» خوانده است؛[23] امّا پيدا شدن اين بيت در ديوان وحشي و آوردن نام نسيمي* درقافيه با نعيمي** درستي اين مسئله را تا حدّي قوّت ميبخشد، اين است كه نميتوان به آساني از كنار انتساب وحشي به حروفي بودن گذشت.
وحشي ذيلِ گفتار «در ستايش عشق» در مثنوي جاوداني «فرهاد و شيرين» خود گويد:
ز كوي عشق اگر آيد نسيمي |
|
شود هر گلخني، باغِ نعيمي |
ديـوان: 516
هر چند ميتوان پذيرفت در مصرع نخست، «نسيمي» ايهام دارد، امّا بودن «نعيمي» در مصرع دوم، بيگمان جاي درنگ است.***
نخست؛ شرفالدّين علي بافقي است كه از سخنوران و دانشمندان زمان خود بود و همه به خوبي از او ياد نمودهاند. وحشي نيز در دو جاي ديوان خود به نيكي از او نام ميبرد، يك جا ذيل قطعات ميگويد:
«شرفا»! ساقيِ عنايتِ تو |
|
گو دماغِ مرا معطّر كن |
ز آنچه آتش بر آبگينه زند |
|
بزمِ تاريكِ ما منوّر كن |
ديـوان: 288
و ديگر تركيب بندي است كه در سوك وي سروده و با اين بيت آغاز ميشود:
دوستان، چرخ، همان دشمنِ جان است كه بود |
|
|
|
همه را دشمنِ جان است، همان است كه بود |
|
... چند روزي است كه آن قطبِ زمان، پيدا نيست |
|
|
|
افصحِ نادره گويانِ جهان، پيدا نيست |
|
الـخ: ديوان: 324
در اين باره تقيالدّين اوحدي در عرفات العاشقين، خوشگو در سفينة خوشــگو، واله داغستـاني در ريـاض الشّعرا، اشـاره به استادي شرفالدّين علي دارند.*
ديگر استادش به تعبير واله داغستاني و اوحدی: «مرادي بافقي» است، چنانكه واله ميگويد: «مولانا مرادي بافقي، برادر بزرگ مولانا وحشي است و مولانا وحشي را او تربيت كرده»[24]، اوحدي نيز ميگويد: «در خدمت او به شرف صـحبت اسـتادان
ميرسيده»[25]. وحشي، تركيب بندي در سوک اين برادر دارد:
آه اي فلك، ز دستِ تو و جورِ اخترت |
|
كردي چو خاكِ، پست مرا، خاك برسرت |
الـخ. ديوان: 328-327
نيز دربارة برادر، در ناظر و منظور اشعاري دارد كه ابياتي چند از آن آورده ميشود:
«مرادي»، خسروِ مُلكِ معاني |
|
سرافرازِ سريرِ نكته داني |
سمندِ عزم تا زين خاكدان راند |
|
هزاران بكرِ معني، بيپدر ماند |
الـخ. ديوان: 478
در تذكرهها درج است كه چند تن در مكتب عشق او درس آموختند، نخست: قاسم بيگ قسمي افشار (متّوفي 989 ق) كه عاقبت سر در راه عشق باخت و وحشي نيز در رثايش سرود:
پشتِ من بشكست، كوه دردِ جانفرساي من |
|
|
|
بازم افزايد همان اين دردِ كارافزاي من |
|
... اينكه قاسم بيگِ قسمي كشته شد، تحريكِ توست |
|
|
|
هر چه شد از شوميّ روي شبِ تاريك توست |
|
الـخ. ديوان: 319-313
ديگر: رامي اردوبادي كه به نوشتة صادقي كتابدار: «شاگرد محبوب مولانا وحشي بود و اين تخلّص را نيز بدين سبب به وي دادهاند كهچنان آهويوحشي را برخـود رام ساخته بود.»[26]
سديگر: ظهوري ترشيزي كه آذر بيگدلي او را «از تلامذة وحشي يزدي» دانسته است. ديگر: تقيالدّين اوحدي بلياني كه بعدها ديوان وحشي را گردآوري كرد[27]، پس از آن شرف زردوز تبريزي و طهماسبقلي بيگ عرشي را ميتوان نام برد.
در دستگاه بخشنده و در تختگاه رضوان نشان ميرميران در تفت، سخنوران بسياري گرد آمده بودند كه نامورترين آنان عبارتند از: شرفالدّين علي بافقي، اُلفتي يزدي، كسوتي يزدي، فسوني يزدي، ظهوري ترشيزي، غوّاصي يزدي، زماني يزدي، عشرتي يزدي، تابعي خوانساري (يزدي)، ملاّ مؤمن حسين يزدي، موحدالدّين فهمي كاشاني و وحشي بافقي.
وحشي با برخي از سرايندگان درگاه ميرميران، مصاحبت و مكاتبات و با پارهاي معارضت و مهاجات داشت، از آن جمله با فسوني، الفتي، كسوتي، غوّاصي، فهمي كاشاني، كه در اين بارگاه بودند و شجاعالدّين غضنفرِ كاشاني گُلجاري، ضميري همداني، حيدري تبريزي، ياري يزدي و محتشم كاشاني كه بيرون از اين بارگاه بودند، ميانة خوبي نداشت.
بين وحشي و محمّد باقر خرده كاشاني، حافظ حاجي بيگ قزويني، رفيعالدّين ميرحيدرمعمّايي طباطبايي كاشاني «رفيعي»، محمّدولي دشت بياضي، نقي كمرهاي، ميلي هروي، قاضي قلندرهروي، غيرتي شيرازي، فكري اصفهاني، عرفي شيرازي، هلاك همداني، شجاع كاشاني، صرفي ساوجي، قاضي نورالدّين اصفهاني، امير صبري روزبهان، حزني اصفهاني، مظهري كشميري، حسابي نظنزي و تني چند شاعر ديگر مشاعره و مباحثه بر قرار بوده است.
1. ملاّ عبدالنّبي فخرالزّماني، نويسندة تذكرة ميخانه، تأليف 1082 ق.
2. امين احمد رازي، نويسندة هفت اقليم، تأليف 996 تا1002 ق.
3. تقيالدّين اوحدي بلياني، نويسندة عرفاتالعاشقين و عرصاتالعارفين، تأليف 1022 ق.
4. صادقي كتابدار، نويسندة تذكرة مجمعالخواص، تأليف 1016 ق (در همان سالها به يزد نيز آمده است).
5. شيخ ابوالقاسم كازروني، نويسندة سُلّم السّموات، تأليف1014 ق.
6. محمّد عارف لقايي، نويسندة مجمعالفضلا، تأليف اواخر قرن 10 و اوايل قرن11 ق.
7. شاه حسينبن ملك غياثالدّين محمود سيستاني، نويسندة تذكرۀ خيرالبيان، تأليف 1014 ق.
8. تقيالدّين حسيني كاشاني «ذكري»، نويسندة خلاصۀالاشعار و زبدةالافكار، تأليف 1016-975 ق.
9. اسكندربيگ منشي، نويسندة عالم آراي عبّاسي، تاليف 1004 ق.
10. ابوالفضل علاّمي، نويسندة آيين اكبري، تأليف 1004 ق.
به عبارتي ممدوحان وحشي عبارت بودنداز: شاه طهماسب صفوي، شاه اسماعيل دوم صفوي، شاه محمّد خدابندۀ صفوي و از بزرگان: غياثالدّين محمّد ميرميران يزدي (از اعقاب شاه نعمتالله ولي و از نوادگان دختري شاه اسماعيل صفوي)، شاه خليلالله ثاني (فرزند ميرميران)، ميرزا عبدالله خان اعتمادالدّوله (صدر اعظم)، بكتاش بيگ افشار (پسر سلطان افشار و داماد ميرميران)، جانقلي، خان احمد، نوّاب محمّد ولي سلطان افشار (فرمانرواي كرمان)، عبّاس بيگ (برادر محمّدولي سلطان)، قاسم بيگ قسمي افشار (پسر سلطان محمّد و شاگرد وحشي)، شاه نورالدّين نعمتالله باقي و محمّد سلطان، (حاكم كاشان). امّا ممدوح واقعي وحشي، ميرميران فرمانرواي كامكار و دادگر يزد بود:
در طلسمِ باطنِ او گنجِ درويشی نهان |
|
وز جبينِِ ظاهرش سيماي شاهي آشكار[29] |
ديـوان: 198
دربارة چگونگي پروازروح اين عارف دلسوخته واين عاشق دلباخته، سخنان گوناگون و گاه ضدّ و نقيضي به ميان آمده است، برخي بر اين باورند كه: «عرق تند نوشيد و خلعت بقا پوشيد»[30] و يا: «در مجلس باده پا به عالم بقا نهاده»[31] و گروهي نيز معتقدند كه: «به دست معشوق بيمروّت خود كشته شد.»[32] صفا در اين باره ميگويد: «دربارة علّت وفاتش سخناني هست كه اگر راست باشد، ميتواند مايۀ شگفتي خواننده گردد»[33] صبا وفاتش را به دليل «مرض حمي مُحرقه»[34] (تب سوزان) ميداند.
نفيسي نيز اعتقاد دارد: «بيشتر به افسانه ميماند»[35]. زرّينكوب مينويسد: «شايد همين احساس زندهاي كه در شعر او باقي مانده، موجب نقل اين شايعه شده باشد كه شاعر به دست معشوق خود كشته شده باشد.» [36]گويند در واپسين دم زندگي اين غزل را گفته است:
ز شبهاي دگر دارم،تبِغمبيشتر، امشب |
|
وصيّت ميكنم، باشيد از من با خبر، امشب |
الخ، دیوان: 15
دربارة اين غزل، نفيسي ميآورد: «بسياري از غزلسرايان از اين گونه اشعاركه در هجران، اظهار نوميدي از زندگي خود كردهاند، سرودهاند، و اين دليل نيست كه در دمِ مرگ گفته باشد.»[37]
برخي هم ميگويند: هنگام مرگ، كاغذ پارهاي در دستش بود واين بيت بر آن نوشته شده بود:
كرديم نامزد به تو بود و نبودِ خويش |
|
گشتيم هيچ كاره به مُلكِ وجودِ خويش |
ديـوان: 101
هر چند سال مرگ وحشي در تذكرة حسيني[38] و روز روشن[39] سال 961 ق و در سُلّمالسّموات[40] و فهرست مشترك نسخههاي خطّي فارسي پاكستان[41] 999 تا 1000ق، در جامع مفيدي[42] سال 997 ق و در قاموسالاعلام[43] سال992 ق است، امّا اكثريّت بر اين باورند كه مرغ روح اين سوختة عاشق، در 52 سالگي و به سال 991 ق از كالبد تن رها و پيكرش در محلّة پير و برج يزد، در مُغاك خاك نهاده شده است.
ميگويند: وي در همان محلّة پير و برج و كوچة روبروي شاهزاده فاضل كه اكنون معروف به كوچۀ آروك (اَهرُك) است، زندگي ميكرده است. يكي از ساكنان آنجا ميگفت: سنگ بزرگِ مزار وحشي را سر همان كوچه به زير خاك كرده است تا محفوظ بماند.
در مرگ وي مادّه تاريخهايي* سرودهاند كه از آن جمله تقيالدّين اوحدي در عرفاتالعاشقين گفته است:
چو سرمستانه «وحشي»، باده نوشيد از خُمِ وحدت |
|
|
|
روان شد روحِ پاك او به مستي، سوي علّيين |
|
من از پيرِ مُغان، تاريخِ فوتِ او طلب كردم |
|
|
|
بگفتا هست تاريخش: «وفاتِ وحشي مسكين»[44] |
|
991 ق
ملاّقطب شدّهباف به جهت تاريخ فوت او اين قطعه را گفته:
«وحشي» آن دستانسراي معنوي |
|
گشته خاموش و به هم پيوسته لب |
از غمِ لب بستنِ وحشي، گشاد |
|
در پي افسوس، گفتن، بسته لب |
سالِ تاريخش چو جُستم از خرد |
|
در جوابِ من گشود آهسته لب |
دست بر سر، اي دريغا گفت و گفت: |
|
«بلبلِِ گلزارِ معني، بسته لب»[45] |
991 ق
در نشتر عشق آمده:
شد غمين خلق، چو زين دارِ فنا «وحشي» رفت |
|
|
|
كه دُرِّ خوش سخني او به صفايی ميسُفت |
|
عاشقي، سالِ وفاتش به هزاران اندوه: |
|
|
|
«وحشي بافقي اي آه ز عالم شده» گفت |
|
991 ق
يكي از شعرا نيز گفته است:
«وحشي» كه نزدِ اهلِ سخن بود و اوستاد |
|
تاريخِ فوت اوست: «نظامي»* ز پا فتاد[46] |
در استقبال از اين بيت، مادّه تاريخ درگذشت وحشي را ميرحيدر معمّايي از ياران صميمي وحشي به دو گونه گفته است:
«وحشي»، كه شد «نظامي» ايّام، نامِ او |
|
كِش قدرمُستوي به نظامي قَدَر فتاد |
گردون به رسم تََعميه ميخواست بهرِ او |
|
بر صفحة زمانه دو تاريخ را سود[47] |
گفتيم: دور شد ز سخن، «ناظمِ» سخن |
|
گفتند اهلِ نظم: «نظامي» ز پا افتاد[48] |
991 ق
در رياضالجنّه، مادّة تاريخش چنين است:
«وحشي ز جهان رفت، ميآلود و قيآلود**».
991 ق
علي نظمي تبريزي در باب مادّة تاريخ وحشي سروده است:
«وحشي» آن شاعر كه از اهليّتش |
|
شهرتِ او بود براوجِ كمال |
آن مهين گوينده كاندر پيشِ او |
|
بود طوطي با دو صد گفتار، لال |
اين شنيدستم كه در ميخانهاي |
|
بهرِ وي زد چرخ، كوس اِرتحال |
خوش به پايان آمد ايّامِ فراق |
|
از كَفِ جانانه زد جامِ وصال |
گفت: «نظمي»، از پي تاريخِ او: |
|
«حَشر وحشي با علي بادا و آل»[49] |
991 ق
برخي، رباعي مستزادِ ميرحيدر معمّايي را كه در تاريخ پايانِ مثنوي فرهاد و شيرين گفته؛ تاريخ درگذشت او دانستهاند[50]. امّا نفيسي آن مادّۀ تاريخ را تاريخِ پايان فرهاد و شيرين دانسته و بر حسب شمارش جمل، 961 ق ميداند[51] كه نادرست است. نيز بنگريد ذيل آثار وحشي: فرهاد و شيرين در همين مقاله.
در ديوان وحشي، مادّه تاريخهاي چندي به چشم ميخورد كه ميتواند بيانگر درستي و نادرستي گفتهها باشد، آخرين مادّه تاريخ مندرج در ديوان، 991 ق است كه در دريغ از شهادت جانقلي، دوست خود گفته است:
طلب كردم چو تاريخش، خرد گفت: |
|
«شهيدِ دشنة جورِ زمانه» |
991 ق تاريخواژهها: 430
از وابستگان وحشي، دو خانواده با نام: «ناجي» در بافق و «دخيلي» در قم باقي ماندهاند، كه يك تن از هر دو خانواده، خود شاعر بوده است.[52]
«وحشيِِ» شيرين سخنِ نكته سنج |
كالبدش شد به زمين، همچو گنج[53] |
جامـع مفيدي
وحشي چنانكه همگان نوشتهاند در يزد درگذشته و گورش نيز در كوي پير و برج، روبروي شاهزاده فاضل بوده و سنگي مرمرين كه يكي از سرودههاي سوزناكش را بر آن كنده بودهاند،* روزگاري آن را ميپوشانيده است. آرامگاه وحشي، سنگ گور و شايد كالبد او، چون خود او به گذشتِ روزگار گزندها و ستمها كشيده است.
در جامع مفيدي درج است كه نخستين ساختمان آرامگاه وحشي به پايمردي محمّدعلي بيگ، ناظر بيوتات يزد در زمان آخرين پادشاهان صفويّه برپا شده و پس از آن شمسالدّين محمّد بافقي، گنبدي برفراز آن ساخته و تا سال 1082 ق، كه مستوفي بافقي اين ساختمان را ديده برقرار بوده است.[54]
سيّدرضا بادي يزدي كه اكنون** صدسال دارد، نقل ميكند: روبروي شاهزاده فاضل، آرامگاهي بود كه مردم به آنجا آمده، شمع روشن ميكردند. اين بنا در تيرماه 1310 به دليل احداث خيابان پهلوي ويران شد. در جامع جعفري آمده كه ميدان روبروي دروازة شاهزاده فاضل به «ميدان وحشي» مشهور بوده است.[55]
در سال 1338ق، امير حسینخان بختياري فرمانروايِ يزد، سنگ مزار وحشي را از گُلخن حمّام صدر بيرون كرده و دستور داد بناي يادبودي در تلگرافخانه (روبروي خيابان فرمانداري كه بعدها ماليّه و دارايي يزد شد) و نزديك دارالحكومه بود، بسازند. سيّدحسن شكوهي يزدي قطعهاي در تاريخ ساخت اين بنا دارد:
به يزد، داورِ دانش پرست، اميرحسين |
|
شنيد، چون سخنِ تابناكِ وحشي را |
از آنكه بوي جراحت دهد، همي دانست |
|
ز عشق، زخمِِ دلِ چاكچاك وحشي را |
نهاد بر سرِ خاكِ وي اين بنا كه كند |
|
ز بادِ حادثه محفوظ، خاكِ وحشي را |
چنانكه از پي تاريخ آن «شكوهي» گفت: |
|
«نمود تازه ز نو روح پاك وحشي را»[56] |
1338 ق
افصحالملك يزدي نيز قطعهاي در بنياد اين بنا دارد:
... سروشِ غيب، چون داد اين ندا را |
|
به تاريخِ بنا، فكري متين كن |
جوابش داد كِلكِ افصحالملك: |
|
«مزارِ وحشي است اينجا يقين كن»[57] |
1338 ق
«در سال 1312ش، كه خوانين بختياري مورد قهر و غضب رضاشاه واقع شدند، حكومت يزد كه آن سال با آقاي مدبّرِ نوري بود، براي خوش خدمتي به دولت، مقبرة وحشي را خراب كرد و سنگ قبر او را به جهودان يزد فروخت»[58].
رشيدياسمي در اين باره نوشته است: «وحشي در زندگي، روي كام و آسايش نديد، نه از حيث معاش و نه از جهت ضمير و خيال، هميشه در تنگي و سختي و تلخكامي به سر برد و عجبي نيست اگر بعد از وفات، سنگ قبرش هم به زشتترين حالتي بيفتد».[59]
بيت زير مصداق خوبي از وضعيّت وحشي تواند بود؛
بعد از وفات، تربتِ ما در زمين مجوي |
|
در سينههاي مردمِ عارف، مزار ماست |
خانهاي تا چندين سال پيش در بافق معروف به «خانة پير» بود كه ميگفتند: خانة
وحشي است، مردم، آنجا را مقدّس ميداشتند[60]، امّا در اثر بيتوجهّي ويرانش كردند.[61]
در سال 1356ش، بنايي به يادبود وحشي، روبروي محلّة پير و برج، واقع در بوستان (پارك) وحشي بافقي پیریزی گردید كه در سال 1358ش به پايان رسيد. هر چند اين بنا به پاس و يادبود وحشی بافقي ساخته شده، امّا چنانكه هويداست، نيمه كاره سر هم بندي شده است.
در دي 1372ش به همّت شهرداري يزد، پيكرهاي از وحشي، كار حميدرضا قوي پنجه در ورودي اين بوستان نصب شد. عبّاس افضلي «نادم يزدي» مادّه تاريخي[62] در نصب اين پيكره دارد كه ابیات زیر از آن قطعه است:
... كيست وحشي، مه گردونِ ادب |
|
جلوة بارز كانونِ ادب |
افتخار و شرفِ خطّة يزد |
|
دُرّ نابِ صدفِ خطّه يزد |
نصب شد پيكرهاش در اينجا |
|
تا شود خلوتِ رازِ شعرا |
شد در اين بُرهه نكو اقدامي |
|
خدمتي در حقّ صاحبنامي |
هر كه اين منظرة زيبا ديد |
|
سنة نصب ز «نادم» پرسيّد |
او كه دُرهاي معاني ميسٌفت |
|
يكي از جمع برون كرد و بگفت: |
«آسمان، ماه ندارد امشب |
|
وحشي اينجا بود اي اهل ادب»* |
پيكرهاي نيز به همّت شهرداري تهران در ورودي بوستان ملّت تهران نصب است. همچنين در شهر دوشنبة تاجيكستان هم پيكرهاي از او قرار دارد.[63]
دلِ وحشي مگر آتش فشاني است |
كه در هر شعرش از آتش، نشاني است؟ |
پژمـان بختياري[64]
وحشي، شاعري بوده كه در همة گونههاي شعر پارسي طبعي آزموده و به گفتة صاحب روز روشن: «بر انواع نظم به طريقة سهلِ ممتنع، قدرت داشته».[65] در پارهاي به نهايت اوستادي رسيّده و در برخي، نمونههاي بديعي آفريده است، گروهي بر اين باورند كه وحشي، طرز نويي را در شوخيِ كلام «بابافغاني» پديد آورد و بدان لطافتي دو چندان بخشيد.* بسياري به تقليد از او برخاستند، امّا هيچ كدام در اين عرصه ياراي برابري با او را نيافتند. چونان لطايفي را بعدها نزد شعراي سبك اصفهاني (هندي) ديديم. نغزترين اثر او را تركيببند مربّع «شرح پريشاني» ميدانند و جاودانهترين اثرش را «فرهاد و شيرين».
به هر حال آنچه از آن پاكباختة بيشة غم و دلباختة دردپيشه برجاي مانده، عبارت است از:
شامل غزليّات، رباعيّات، مثنويّات، قطعات، قصايد و چند تركيببند و ترجـيعبند
كـه در بردارنـدة 5273 بيـت (بنـابـر چـاپ حســين نخعي) اسـت. نخســتين بـار
كليّاتِ* ديوان وي به سعيِ تقيالدّين اوحدی بلياني، معاصر وي در 9000 بيت گردآوري شد.[66]
اگر نوشتة تذكرة ميخانه را درست بدانيم، ميبايد برخي از اشعار ديوان را از آن مرادي، برادر وحشي دانست. امّا در «صُحُف ابراهيم» تعداد ابيات ديوان وي 12000 بيت نوشته شده است. تقريباً كاملترين ديواني كه از وحشي چاپ شده به كوشش حسين نخعي است كه كليّات وحشي را (شامل دیوان و دیگر منظومهها) در 9111 بيت گردآوري و چاپ كرد. امّا برخي از اشعار، به ويژه قصايد وحشي در جُنگها و تذكرهها وجود دارد كه در چاپ نخعي نيامده است.[67] نگارنده ديوان كامل وي را بر اساس هفت نسخة كهن مربوط به سدههاي 10 و 11 ق آماده چاپ كرده است.
گردآورندۀ ديوان وحشي، براي سال گردآوري آن، دو بیت زيرا آورده است:
كسي كاين نظمِ دورانديش خوانَد |
|
اگر تاريخ تصنیفش ندانَد |
شمارد پنج نوبت سي به تضعيف |
|
كه با شش باشدش، تاريخ تصنيف[68] |
960 + 6 = 966 ق
از او اشعارِ شيرين ماند بسيار |
همه ارزنده همچون دُرِّ شهوار |
كه يك گنجينه زان دُرهاي رنگين |
گرفته نقشي از فرهاد و شيرين |
پژمان بختياري[69]
يا به بياني ديگر، «شيرين و فرهاد»، نامورترين نامة اوست كه در آن با بياني سوزناك، لطيفترين دقايق عارفانه را به شورانگيزي تمام بيان داشته است. اين مثنوي 1070 بيتي بر سیاقِ «خسرو و شيرين» نظامي سروده شده است. با اين تفاوت كه در اين نامه، فرهاد جلوهاي در خور دارد. اين مثنوي ناتمام را بعدها: كوثري همداني، حبيب، وصال و صابر (هرسه شيرازي) كامل كردند، امّا هيچ كدام به اندازة كارهاي وصال و صابر مقبول نيفتاد. آن دو نفر منظومه را به 2625 بيت رساندند.
وصال شيرازي كه به گفتة زرّينكوب: «فرهاد و شيرين را با استادي بيمانندي به پايان رسانيده است.»[70]، در انگيزة كارش گويد:
غرض، عشق است و اوصافِ كمالش |
|
اگر «وحشي» سرايد، يا «وصالش» |
ديـوان: 545
در همان زمان، سيّدعلي نياز شيرازي كه از كار وصال با خبر بود، گفت:
نه از فرهاد و شيرينم، روايت |
|
كنم، چون كرد از آن «وحشي»، حكايت |
اگر چه آن عروسِ حجلة فكر |
|
درون حجله باشد همچنان، بكر |
ولي چندي است تا اكنون، «وصالش» |
|
در آورده در آغوشِ خيالش |
به كابينش گهرها سُفت، خواهد |
|
در اتمامش سخنها گفت، خواهد[71] |
پس از مرگ وصال در سال1262ق كه توانسته بود 1251 بيت بر كار وحشي بيفزايد و با انجام ماندن دوبارة فرهاد و شيرين، صابر شيرازي؛ با اين ابيات پا به ميدان نهاد و آن را به پايان برد:
حديثي را كه «وحشي» كرده عنوان |
|
«وصالش» نيز ناورده به پايان |
ز وحشي ديد، ياري روي ياري |
|
وصالش داشت از ياري به كاري |
بسي دُرِّ معاني هر دو سُفتند |
|
به مقداري كه بُد مقدور، گفتند |
ولي زان قصّه چيزي بود باقي |
|
كه پُر شد ساغرِ هر دو ز ساقي |
ز دورِ جامِ مردافكن فتادند |
|
سخن از لب، ز كف، خامه نهادند |
ديـوان: 598
امّا فرهاد و شيرين كوثري با اين بيت آغاز ميشد:
به نام آنكه شمعِ ديده افروخت |
|
به نورِ ديدهام نظّاره آموخت[72] |
از فرهاد و شيرينِ حبيب شيرازي، ابيات اندكی بر جای مانده و (آنچه موجود است) با اين بيت آغاز ميشود:
سوادِ بيستون پيدا شد از دور |
|
سوادي روشن از وي، آتشِ طور[73] |
برخي نيز همچون وحدت و خوارزمي به تقليد از وي به سرودن فرهاد و شيرين پرداختند. زرّين كوب دربارة اين منظومه مينويسد:
«در بين كساني كه بعد از [فخرالدّين اسعد گرگاني] به نظم قصّههاي بزمي پرداختهاند، فقط وحشي در شيرين و فرهاد و مكتبي شيرازي در ليلي و مجنون تا
اين حدّ به شور و درد قهرمان آشنا شدهاند.»[74]
ميرحيدر معمّايي صميميترين دوست وحشي، رباعي مستزادي در مادّه تاريخ سرودن اين مثنوي دارد:
در مثنوي از ذوقِ دلارا وحشي |
|
دُرّها افشاند |
با خاتمه نارسيّده، امّا وحشي |
|
زان دُرّها درماند |
دوران پي مثنويِ بيخاتمهاش |
|
تاريخ چو خواست |
گفتيم كه: «مثنوي ملاّوحشي» |
|
بيخاتمه ماند![75] |
(991 ق)
بيشتر نويسندگان و از جمله گلچين معاني، اين رباعي مستزاد را مادّه تاريخ فوت وحشي ميدانند: «خاتمة مثنوي ملاّوحشي، حرف ياء [برابر 10]» است كه چون آن را حذف كنند، اعداد حروف باقي مانده 991 ميشود.[76] صفا مینویسد:
«ميرحيدر معمّايي كاشاني ... براي تاريخ فوت وحشي از موضوع ناتمام ماندن مثنوي فرهاد و شيرين او استفاده كرده و با استادي تمام چنين گفت»[77]. رشيد ياسمي و ديگران، منظومة فرهاد و شيرين را برجاي مانده از اواخر عمر او ميدانند كه با مرگش ناانجام ماند.
امّا نفيسي هم در ديباچة ديوان وحشي (ص بيست) و هم در كتاب «تاريخ نظم و نثر پارسي»[78] مادّه تاريخ فوق (مثنوي ملاّوحشي بيخاتمه ماند) را برخلاف نظر اكثريّت نويسندگان، مادّه تاريخ اتمام فرهاد و شيرين ميداند. اگر نظر نفيسي را كه معتقد است برحسب جمل، سال اين مادّه تاريخ، 961 است، درست بدانيم، كه درست نيست؛ ميتوان به چند نكتة نسبتاً قابل تعمّق رسيّد. يكي آن كه معمّايي، همنشين و همدم وحشي بوده و طبعاً از كار وي آگاه، دوم، همان معمّايي قطعهاي در مادّه تاريخ فوت وحشي دارد كه بيت پاياني آن چنين است:
گفتيم: «دور شد ز سخن، ناظمِ سخن» |
|
گفتند اهلِ نظم: «نظامي» ز پا فتاد |
991 ق
بر پاية آنچه گفته شد، ميتوان فرهاد و شيرين را وابسته به دورة جواني و پرشوري وحشي دانست و چون ديگر نتوانست آن گونه كه دلخواهش بود، ادامه داده و به پايان برساند، ديگر كوششي براي به انجام رساندنش نكرد. (اگر نظر برخي را بپذيريم كه مادّه تاريخ فرهاد و شيرين 961 ق است.)
برخي به اشتباه نام اين مثنوي را «ليلي و مجنون» نوشتهاند.[79] برخي نيز نام آن را «خسرو و شيرين»[80] گفتهاند، حتّي مدرّس تبريزي در ريحانةالادب، علاوه بر فرهاد و شيرين، خسرو و شيرين را هم منظومهاي از آنِ وحشي دانسته است.[81]
كهنترين نسخة فرهاد و شيرين كه در 997 ق تحرير شده، در گنجينة ايران باستان نگهداري ميشود.
اين كتاب يك بار در سال 1933 م به زبان انگليسي[82]، يك بار به خطّ سيرليك به كوشش: جوره بيك نذري در تاجيكستان و يك بار چنانكه در كتابشناسي خاورشناسان (ص 117) آمده به روسي ترجمه و چاپ شده و اكنون ترجمة چيني آن به وسيلة پنچين لين زير چاپ است.[83]
اين مثنوي عرفاني و اخلاقي نيز بر وزن و به سانِ «خسرو و شيرين» نظامي است، يعني داستان عاشق و معشوقي است كه پس از سالها در به دري، در مصر به يكديگر ميرسند. آنچه شايستة گفتن مينمايد، اين است كه برخلاف تمامي منظومههاي عاشقانه، قهرمانان اين منظومه، هر دو مذكّر هستند و عشق، عشقي است غير زميني؛ همچون رابطة مريد و مراد، همچون اياز و محمود و همچون مولانا و شمس و ديگر پيران و سالكان حقيقت. سال پاياني اين منظومة 1569 بيتي، 996 ق است. وحشي اين مثنوي را در سالهاي مياني زندگيش سروده و در آغاز آن اشاره به زندگي سخت و ناهموار خود دارد.
نصرآبادي مينويسد: «در تاريخِ مثنوي مشهور به ناظر و منظور، يك مصرع گفته، چهار تاريخ از او به ظهور ميرسد. چنانكه نقطهدار، بينقطه و متّصل و منفصل و اين تصّرف، مخصوصِ خود اوست:
كتابِ ناظر و منظور بين كه هر بيتش |
|
ز آسمانِ كمال است آيتي مُنزَل |
[هزار شكر كه جا كرد در سپهرِ جلال |
|
چنان كه خواست دلم از خداي عزّوجل][84] |
چو درسِ دولت و اقبال ميرسد به نظام |
|
ازين كتاب كه در بيمثالي است مَثَل |
سزد كه از پي تاريخِ نظمِ وي گويم: |
|
«دهي نظام دُرِ دُرجِ درس، دَرجِ دُول» |
|
|
966 ق |
گِرهگشاي خيالم، ز مصرعي كه گذشت |
|
چهار عقدة تاريخ ميكند مُنحَل |
يكي زجمله، حروفي كه داخلِ نقطند |
|
دوم از آنچه در او نيست، نقطه را مدخل |
سیم از آن كلماتي كه واصلند به هم |
|
چهارم آنكه در آيند عكسِ آن به عمل[85]» |
966 ق
در ديوان وحشي (نخعي: 490) اين قطعه با چند تغيير آمده است. رشيد ياسمي نوشته است: «عبارت "همه ابيات پرفكر"(= 966ق) تاريخ اتمام ناظر و منظور است.» محمّد امين نصرآبادي نيز به تقليد از وحشي، مادّه تاريخي اين چنين براي كتاب مثنوي مولوي خود سروده است:
«بهرِ تاريخ، كتابت زد رقم، كِلكِ خيال: |
|
عزم دارم درسِ دُرِّ نظمي ز اوراقِ داج»[86] |
در ادبيّات فارسي سه منظومة ديگر به نام ناظر و منظور از پيرجمال اردستاني، حاجي ابرقويي و كاتبي تُرشيزي وجود دارد.
این مثنوي عرفاني به تقليد از «مخزن الاسرار » نظامي و در همان بحر است. خلدبرین در قالب پند و اندرز، تمثيلهاي اخلاقي و حكمي با حكاياتي زيبا در شش روضه فراهم آمده است. اين مثنوي بر روي هم 592 بيت دارد. مؤلّف ميخانه معتقد است كه وحشي آن را به انجام نرسانده است.[87] وحشي در آغاز آن اشاره به «نظامي» دارد و از او به نيكي ياد ميكند:
باني «مخزن»، كه نهاد آن اساس |
|
ماية او بود، برون از قياس |
خانه پُر از گنجِ خداداد داشت |
|
عالَمي از گنجِ خود آباد داشت |
از مددِ طبعِ گهرسنجِ خويش |
|
مخزني آراست پي گنجِ خويش |
بود در او گنجِ فراوان به كار |
|
مخزنِ صد گنج چه، صد، صدهزار |
گوهرِ اسرار اِلهي در او |
|
آن قدر اسرار كه خواهي در او |
الـخ، ديـوان 387
در ادب فارسي دو مثنوي به همين نام از محمّد يوسف واله اصفهاني و مجد خوافي وجود دارد.
تنها اثر منثوري كه از وحشي در دست است، همانا نامة سوزناكي است كه وحشي به دلدار خود نوشته و آن را با اشعاري دلپسند زينت داده است. دو تحرير از اين نامه در مجموعههاي خطّي كتابخانة ملك تهران وجود دارد. اين نامه با اين بيت آغاز ميشود:
الا اي پيكِ بادِ صبح، بشتاب |
|
مرا هجران ز پا افكند، درياب |
نكته دانان اگر نو، ار كهناند |
همگي پيروانِ طرزِ مناند |
«وحشي»
هر سخنور را سبكي است كه با آن، به بيان احساسات و عواطف خود ميپردازد. وحشي را از سويي پيرو سبكِ بابافعاني ميدانند كه بعدها سبك هندي از آن زاييده شد و معتقدند كه كلامش دلنشينتر و زندهتر از كلام بابافغاني است و از سويي آفرينندة طرز جديدي به نام «واسوخت»، كه در ادب فارسي همه جا قرين نام اوست.[88] چنانكه خود گويد:
طرحِ نوي در سخن انداختم |
|
طرحِ سخن، نوعِ دگر ساختم |
... ساختهام من به تمنّاي خويش |
|
خانهاي اندر خورِ كالاي خويش |
هيچ كسم نيست به همسايگي |
|
تا زَنَدَم طعنه به بيمايگي |
... جهد كنم تا به مقامي رسم |
|
گام نَهَم پيش و به كامي رسم |
ديـوان: 388-387
یا در جای دیگری:
من که مشهورِ قاف تا قافم |
|
میزنم لاف و میرسد لافم |
از درِ رُوم تا به هند و خَتای |
|
یادگاری بود ز من همه جای |
هست بر هر جریدهای نامم |
|
گشته نامی، سخن در ایّامم |
نکته دانان اگر نو، ار کهناند |
|
همگی پیروان طرز مناند |
در خراسان و در عراق، منم |
|
که نباشد عدیل، در سخنم |
هر کجا فارسی زبانی هست |
|
ز مَنَش چند داستانی هست |
هیچم از طبع، بر زبان نگذشت |
|
که به یک ماه در جهان نگذشت |
یک مسافر نیامد از جایی |
|
که نبودش ز من، تمنّایی |
دیـوان: 361
زينالعابدين مؤتمن دربارۀ سبك وحشي دو نظريّة ارزشمند دارد كه بدون هيچگونه توضيحي به درج آن مبادرت ميشود: «در همان وقتي كه مقدّمات ظهور سبك هندي فراهم ميشد، سبك ديگري نيز در شُرف تكوين و نشو و نما بود، پاية اين سبك كه ما آن را به نام فرد شاخص و نمايندة بارز آن «سبك وحشي» ميناميم، از اواخر قرن نهم و آغاز قرن دهم به دست بعضي از شعراي آن دوره در ادبيّات فارسي نهاده و از همان دوره كه به موازات سبك هندي در ترقّي بود، شعرايي چون: جامي، بابا فغاني و مخصوصاً ميرزاشرف جهان قزويني و عليقلي ميلي و ديگران، هر يك به سهم خود در تكميل و توسعة آن كوشيدند تا بالأخره به دست وحشي، شاعر معروف اواخر قرن دهم، به سرحدّكمال خود رسيّد.»[89]
«دو سبك جداگانه، يعني سبك وحشي و سبك هندي از زماني معيّن در مسير تكامل و ترقّي قدم نهادند، سبك وحشي زودتر به مرحلة نهايي نايل گرديد و اين سلسله به وحشي خاتمه پذيرفت. سبك ديگر همچنان به مسير تكاملي خود ادامه داد تا سرانجام يعني تقريباً يك قرن بعد به سر حدّ رشد و اعتلاي خود رسيّد.»2
گلچین معانی معتقد است: «امّا اینکه شبلی نعمانی دربارۀ وحشی یزدی میفرماید: "واسوخت را هم او ابتدا کرده و بدو خاتمه یافته" صحیح نیست. چه این حالتی است که برای هر کس ممکن است دست دهد ... بلکه دیگران هم کم و بیش از این نوع شعر گفته اند و با منسوخ شدن سبک وقوع، واسوختگویی از میان نرفت و تا این اواخر در هندوستان بازار آن رایج بود و هم اکنون در شعر "ریخته" واسوختگویی عنوان دارد.»
بيگمان بحث دربارة سبك وحشي را نميتوان در اين چند گزاره بيان كرد.
چون در اينجا از مباحث: «سبك هندي»، «مكتب وقوع» و «واسوخت» سخن رفته است، به توضيحي كوتاه دربارة آن پرداخته ميشود:
به سبكي اطلاق ميشود كه مابين آغاز سدة دهم تا ميانة سدة دوازدهم در ايران و هندوستان رايج بود و آن واكنشي بود در برابر مضامين تقليدي و تكراري سخنوران سدة نهم. اينان براي گريز از تقليد به ابداع و آفرينش مضامين نو دست زده و با وام گرفتن از عناصر تصويري خيال و ايجاز، تركيبات تازه، وارد شعر فارسي نمودند، به اندازهاي كه هر دم، بارِ معاني بر بارِ الفاظ چيره ميشد و نخست به ابهام و سرانجام بر اثر مبالغه و افراط به انحطاط گراييد و باعث ركود و تنزّل شعر پارسي شد. و جنبش بازگشت ادبي، پاسخي بود بدين زيادهروي. نامورترين شعراي اين سبك عبارتند از: بابافغاني شيرازي (ف 925ق)، نظيري نيشابوري (1021ق)، عُرفي شيرازي (ف 963-999ق)، طالب آملي (ف 1035ق)، صائب تبريزي (ف1080 يا 1081ق)، كليم كاشاني (ف 1061ق) و بيدل دهلوي (ف 1113ق)[90]
شيوهاي نو در غزلسرايي سدة دهم كه ويژگي بارز آن، سادگيِ بسيار زبان و خالي بودن آن از اغراقهاي شاعرانه و ارائههاي ادبي (بديعي) بود. آنچه باعث شد در سدههاي ده و يازده اين شيوه را نو بدانند، دگرگوني آن نسبت به غزل سدة پيش و وارد كردن عنصر احساس واقعي و تجربة عاطفي شاعران با زبان ساده و بيتكلّف بود. اين سادگي بعدها جاي خود را به سبك هندي داد. بسياري اين سخن را باور ندارند كه اين شيوه ويژه و ابداع شاعران سدة دهم بوده، بلكه با گواه گرفتن از ابيات سعدي، امير خسرو دهلوي، كمالالدّين اسماعيل و نيز تغزّلهاي فرّخي سيستاني به اثبات ادّعاي خود ميپردازند. سخنوران نامي اين مكتب: وحشي بافقي، محتشم كاشاني و شرف قزويني هستند.[91]
شاخهاي از مكتب يا طرز وقوع كه در آن شاعر به تعرّض و گله از معشوق پرداخته و از او رويگردان شده و حتّي ترك عشق ميگويد. باز بسياري بر اين باورند كه اين طرز سخنوري نيز ويژة سخنوران عصر صفوي نبوده و به ابياتي در غزليّات سعدي بر ميخوريم كه واسوختن آن آشكار است. سخنور برجستة اين شيوه، وحشي بافقي است كه سراسر دفتر اشعارش آكنده از اِعراض و روي بر تافتن «از يار دل آزار» است.[92]
*. ويرايش نخست: مجلّة آشنا، س3، ش 19 (مهر و آبان 1373): 51-43، س و 4، ش 20 (آذر و دي 73): 32-28. همين گفتار بعدها در ديباچة ديوان وحشي بافقي، به كوشش محمّد حسن سيّدان (چاپ دهم، 1387) جاي گرفته است. عنوان مقاله برگرفته از شعر ملاّقطب شدّه باف در حقّ وحشی بافقی است.
**. در دورة صفوي، شش شاعر با تخلّص وحشي زندگي ميكردند: 1) وحشي بافقي، 2) وحشي بيرجندي، 3) وحشي تبريزي، 4) وحشي جوشقاني كاشاني، 5) وحشي دولتآبادي، 6) وحشي فرّخ آبادي.
***. بافق به تناوب در طول تاريخ، جزءِ قلمرو كرمان و يزد بوده است، امّا در زمان وحشي اين ده جزءِ يزد بود. و اكنون نيز چند قرني است از توابع يزد شده است، نيز بنگريد ديوان كامل وحشي: ويراستة حسين نخعي: هجده- بيست.
[1]. بنگريد به ديوان وحشي، همان: چهار- پانزده.
****. وحشی و مرادی هر دو از شاگردان این سخنور توانا بودند.
*. در اين گفتار هر جا كلمة ديوان آمده، مراد ديوان كامل وحشي بافقي، ويراستة حسين نخعي است.
[2]. ديوان كامل وحشي: حسين نخعي، تهران: امير كبير، چاپ هفتم، 1363: هفده.
[3]. تاريخ ادبيّات(2): توفيق هاشمپور سبحاني، تهران: دانشگاه پيامنور، 60:1369.
[4]. سفينة خوشگو: بندر ابن داس خوشگو، به کوشش: کلیم اصغر، تهران: کتابخانۀ مجلس شوراي اسلامی، 1389، ج2: 768.
[5]. شعر العجم يا تاريخ شعرا و ادبيّات ايران: محمّد شبلي نعماني، ترجمه: محمّد تقي فخر داعي گيلاني، تهران: دنياي كتاب، چاپ دوم 1363، ج 2: 134.
[6]. فهرست نسخههاي خطّي فارسي: احمد منزوي، تهران: مؤسّسة فرهنگي تهران منطقهاي، 1350، ج 1898:3.
[7]. فهرست كتابخانة مدرسۀ عالي سپهسالار: ابن يوسف شيرازي، تهران: دانشكدۀ معقول و منقول، 1318، ج 2: 698.
[8]. ديوان كامل وحشي، همان: ديباچه، بيست و چهار.
[9]. ديوان وحشي بافقي، به كوشش: م درويش، با مقدّمه: سعید نفیسی، تهران: جاويدان، چاپ دوم، 1363: نوزده.
[10]. تاريخ يزد: عبدالحسين آيتي، يزد: بينا، 345:1317.
[11]. تاريخ ادبيّات در ايران: ذبيحالله صفا، تهران: فردوس، چاپ دوم، 1367، جلد 5، بخش 764:2.
[12]. جايي ر سيده كار كه در خاك پاك يزد حد نيست باد را كه كند زور برغبار (دیوان: 209)
[13]. تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسي تا قرن دهم هجري: سعيد نفيسي، تهران: فروغي چاپ دوم، 1363، جلد 458:1.
[14]. «وحشي بافقي» غلامرضا رشيد ياسمي، آينده، س 1 (1340): 260.
[15]. ديوان كامل وحشي: حسين نخعي: سي و دو.
*. هر چند بر استادی چون وحشی نمیتوان خرده گرفت، امّا فصاحت را نباید با قناعت قافیه کرد، زیرا توجّه به حرف روی نشده است، امّا چه میتوان گفت که به مصداق: «هر چه آن خسرو کند، شیرین بود»، از وحشی نیز پذیرفته است. (کاظم کشمیرشکن)
[16]. کلیّات شیخ فخرالدّین عراقی: به کوشش: سعید نفیسی، تهران: سنایی، بیتا، دیباچه: 38.
[17]. ديوان كامل وحشي: سي و نه.
[18]. تذكرة ميخانه: عبدالنبي فخرالزّماني، به كوشش: احمد گلچين معاني، تهران: اقبال، چاپ پنجم، 1367: 182-181.
[19]. سیري در شعر فارسي: عبدالحسين زرّين كوب، تهران: نوين، 1363: 132.
[20]. تذكرة ميخانه: همان: 182.
[21]. ديوان وحشي بافقي، با ديباچة سعيد نفيسي، تهران: جاويدان، چاپ دوم، 1363: شانزده.
[22]. خلاصۀالاشعار و زبدةالافكار: تقيالدّين محمّد حسيني كاشاني، نسخة خطّي كتابخانة مجلس شوراي ملّي، ش 5506، ذيل فهمي.
[23]. بنگرید، ديوان وحشی: 309-307.
*و**. عمادالدّين نسيمي شيرواني (شيرازي) مقتول 1-820 ق و فضلالله نعيمي حروفي استرآبادي (مؤسس فرقة حروفيّه، مقتول 796) دو تن از نامآوران فرقة حروفية در ايران بودند.
***. وجود اینگونه ابیات روایی نمیتوانند به طور مطلق، دلیل بر وقوع کاری و یا ارادتی به شخص و یا اشخاص باشند و شاعر، هنگام سرودن شعر در وهلۀ نخست به نَفسِ شعر توجّه دارد، ولی پس از سرایش میتوان از آن برداشتهای مختلف و روایتهای گوناگونی ارائه داد. در بیت مورد بحث نیز باید قبل و بعد، مورد مُداقه قرار گرفته و ضمناً برای انتساب چنین موردی باید یک بررسی کلّی و همه جانبه در محیط زندگی و عادات و نحوۀ گذران و... وحشی صورت گیرد.
ضمناً از جنبۀ ادبی اگر به بیت موردنظر بنگریم، برای نسیم، یکی از قوافی، نعیم است که بایکدیگر تناسب کامل دارند و اگر غیر از این بود، بهترین جایی که میتوانست ارادت خود را به این دو تن نشان دهد همانا قطعۀ «المنۀ لله که ندارم زر و سیمی» در ص 335 دیوان بود. (کاظم کشمیرشکن)
*. شرفالّدين علي بافقي كه برخي به اشتباه، وي را با شرفالّدين علي يزدي يكي دانسته اند، از سخنوران و دانشوران درگاه شاه طهماسب و دارندة ديواني مشتمل بر چهار هزار بيت بوده است. (عرفات العاشقين: ج 3: 1922). وي از بافق به يزد و سپس به شيراز و آنگاه به هند رفته و پس از بازگشت، در دربار شاه طهماسب ارجمندي يافت و «به صفت كمالات مشهور جهان» و بعد از هشتاد سالگي در قزوين در سنة 974 متوفّي شد (آتشكدۀ آذر: به كوشش: جعفر شهيدي: 123). سعيد نفيسي در تاريخ نظم و نثر در ايران (ج 468:1) تاريخ فوتش را 978ق و از بازماندگان شرفالدّين علي يزدي مؤلّف ظفرنامهاش دانسته است. شرحي از اوصاف وي در عرفات العاشقين، هفت اقليم، رياضالشّعرا و تاريخ ادبيّات در ايران: ذبيحالله صفا (2/5 ص726) درج است. اين رباعي از اوست:
نفست به كمالِ دانش آراسته به |
|
افزوني تن مبين، كه تن كاسته به |
تن چيست تو را به طَرْفِ دامن گردي |
|
اين گَرد ز دامنِ تو برخاسته به |
(تاريخ ادبيّات: صفا، 2/5: 762)
[24]. ریاضالشّعرا: علیقلی خان واله داغستانی، به کوشش: محسن ناجی نصرآبادی، تهران: اساطیر، 1384، ج4: 2100.
[25]. عرفاتالعاشقين و عرصاتالعارفين: تقيالدّين محمّد اوحدي بلياني، به كوشش: محسن ناجي نصرآبادي، تهران: اساطير، 1388: ج 6: 3655.
[26]. مجمعالخواص: صادقي كتابدار، ترجمه: عبدالرّسول خيّامپور، تبريز: بينا،232:1327.
[27]. عرفاتالعاشقين، همان، ج 6: 4076
[28]. دربارة اين سخنوران بنگريد به: تذكرة نصرآبادي: محمّد طاهر نصرآبادي، به كوشش: احمد مدقّق يزدي، يزد: دانشگاه يزد، 1379.
[29]. نيز بنگريد: تاريخ ادبيّات صفا 2/5: 765-764 و جامع مفيدي 54:3.
[30]. عرفاتالعاشقين و عرصاتالعارفين: تقيالدّين اوحدي بلياني، همانجا.
[31]. آتشكدة آذر: لطفعلي بيگ آذر بيگدلي، به کوشش: حسن سادات ناصري، تهران: امير كبير، 1337، ج 2، ص 634.
[32]. رياضالشّعرا: عليقليخان واله داغستاني و نيز خلاصةالاشعار: ابوطالب تبريزي و نشتر عشق،(نقل از ديوان كامل وحشي همان: ص بيست و چهار).
[33]. تاريخ ادبيّات در ايران: ذبيحالله صفا، تهران: فردوس، چاپ چهارم، 1368، همان: 763.
[34]. تذكرة روز روشن: محمّد مظّفر حسين صبا، به كوشش: محمّد حسين ركنزادة آدميّت، تهران: رازي، 898:1343.
[35]. ديوان وحشي بافقي: ديباچة سعيد نفيسي، همان: بيست و يك.
[36]. سيري در شعر فارسي، همان: 132.
[37]. ديوان وحشي بافقي، همان: 21.
[38]. تذكرة حسيني: مير حسين دوست حسيني سنبهلي، لكهنو، 358:1292.
[39]. روز روشن، همان: 897.
[40]. سُلّم السّموات: ابوالقاسم انصاري كازروني، به كوشش: يحيي قريب، تهران: بينا، 1340: 89.
[41]. فهرست مشترك نسخههاي خطّي فارسي پاكستان: احمد منزوي، لاهور: مركز تحقيقات فارسي ايران و پاكستان، 1366، ج 7: 718.
[42]. جامع مفيدي: محمّد مفید مستوفي بافقي، به كوشش: ايرج افشار، تهران: اساطير، چاپ دوم، 1385، ج3: 426.
[43]. قاموسالاعلام: شمسالدّين سامي، استانبول، بينا، 1316، ج 4680:6.
*. نگارنده بيش از بيست مادّه تاريخ درگذشت وحشي در دست دارد.
[44]. عرفاتالعاشقين، همان: ج 6: 14076.
[45]. همانجا.
*. نظامي ز پا افتاد، به معني حذف «ي» از «نظامي» است كه حاصلش «نظام» برابر 991 ق است. (علي اكبر شير سليميان).
[46]. ديوان وحشي بافقي: سعيد نفيسي، ص نه – به نقل از بهارستان سخن: ميرزا عبدالرّزاق خوافي.
[47]. تذکرۀ میخانه، همان: 184.
[48]. ديوان وحشي بافقي، همان: دوازده، به نقل از صُحف ابراهيم از علي ابراهيم. نيز بنگريد: تاريخواژهها: علي اكبر شيرسليميان، يزد: شاهنده: 1388: 264.
**. مشخّص نيست كدام بخش آن، مادّۀ تاريخ است.
[49]. دويست سخنور: علي نظمي تبريزي، بيتا، چاپ دوم، 1363: 463.
[50]. تذكرة ميخانه، همان: 184، پاورقي گلچين معاني.
[51]. ديوان وحشي بافقي، همان: 20. و تاريخ نظم و نثر فارسي در ايران: سعيد نفيسي.
[52]. «خانة وحشي بافقي» بنياد، ش 1، ش 3 (خرداد 56) ص 48 + سخنوران نامي معاصر: علياكبر برقعي قمي، قم: نشر خرّم، 1373: 3802 ذيل واجد قمي.
[53]. جامع مفيدي، همان: 426.
*. مطلع آن غزل چنين است:
كرديم نامزد به تو بود و نبودِ خويش گشتيم هيچ كارة ملكِ وجود خويش
(ديوان: 101-100)
[54]. جامع مفيدي، همان: 426.
**. یعنی سال 1375 ش.
[55]. جامع جعفري، محمّدجعفر طرب نائيني، به كوشش: ايرج افشار، تهران: انجمن آثار ملّي، 1353: 662.
[56]. ديوان سيّد حسن شكوهي يزدي، به كوشش: محمّد شكوهي، يزد: بينا، 8:1346.
[57]. خلدبرين و مسمّطات وحشي به كوشش: حسين كوهي كرماني، تهران: نسيم صبا، 2:1307.
[58]. فرهاد و شيرين، خلدبرين و مسمّطات وحشي بافقي كرماني، به كوشش: حسين كوهي كرمانی، تهران: نسيم صبا، 1334: ج.
[59]. «وحشي بافقي»: غلامرضا رشيد ياسمي، آينده، س 1(1340): 541.
[60]. يادگارهاي يزد: ايرج افشار، يزد: خانۀ کتاب، چاپ دوم، 1374 ج 1: 209- 208.
[61]. بنگريد: «خانة پير كجاست» در كتاب حاضر.
[62]. اصل اين مثنوي 25 بيت است و از خود شاعر گرفته شد.
*. مادّه تاريخ فوت برابر 1300 ميشود و اگر «ماه» كم شود، 1254 ميشود و به هر صورت نادرست است.
[63] نقل از پروفسور كمالالدّين عيني، استاد دانشگاه ملّي تاجيكستان.
[64]. فرهاد و شيرين: به كوشش: حسين كوهي كرماني، تهران: [بينا]، 1306: 191.
[65]. تذكرة روز روشن: همان: 897.
*. پروفسور كمال الدّين عيني (از تاجيكستان) نقل ميكرد: وحشي بافقي، مقامي بس رفيع در موسيقي تاجيكستان دارد. در آنجا ما شش مقام موسيقي تاجيكي را با اشعار وحشي ميخوانيم.
*. کلّیات، شامل دیوان و دیگر منظومههاست.
[66]. عرفات العاشقين، همان، ج 6: 4076.
[67]. ازجمله بنگريد به مقالة «اشعار چاپ نشدة وحشي»: محمّد اويس صالح صديقي، مجلّة دانشكده ادبيّات دانشگاه تهران، س 18، ش 1 (1350): 116 – 104.
[68]. موادّ التواريخ: محمّد حسين نخجواني، تهران: اسلاميّه، 1343: 480. تضعيف، يعني دو برابر كردن هر عدد تا پنج مرتبه. نیز بنگريد: تاريخواژهها: 154.
[69]. فرهاد و شيرين: كوهي، همان:191.
[70]. سيري در شعر فارسي، همان: 132. در اینجا دکتر عبدالحسین زرّین کوب دچار سهو شده است، زیرا بعدها صابر آن را تکمیل کرد.
[71]. فارسنامة ناصري: ميرزا حسن فسايي، به كوشش: منصور رستگار فسايي: تهران: امير كبير، 1367، ج 2: 1106.
[72]. شيرين و فرهاد: كوثري قرهباغي، نسخة خطّي كتابخانة مركزي آستان قدس رضوي، شمارة 11785، برگ اوّل.
[73]. تذكرة ميكده، محمّدعلي وامق يزدي، به كوشش: حسين مسرّت، يزد: انديشمندان يزد، ويرايش دوم، 1381: 332 و نيز بنگريد به مقالة «حبيب شيرازي سخنوري گمنام»: حسين مسرّت، آشنا، س 3، ش 16 (فروردين – ارديبهشت 73): 86-82. مندرج در كتاب «ايران، يادگار تاريخ»: حسين مسرّت، (در دست تألیف).
[74]. با كاروان حلّه: عبدالحسين زرّين كوب، تهران: علمي، چاپ ششم، 1370: 195.
[75]. تذكرة نصرآبادي، همان: 727.
[76]. تذكرة ميخانه، ص 184. و نيز عيناً در تاريخ ادبيّات در ايران، صفا، 2/5، 929.
[77]. تاريخ ادبيّات در ايران، همان: 929.
[78]. ج 1: 435.
[79]. از جمله در پاورقي مقالة رشيد ياسمي در مجلّة آينده، س 1، ش3: 188 و فهرست نسخههاي خطّي دانشكدة الهيّات دانشگاه تهران (جلد1: 136) نسخة شمارة 8/172 ب.
[80]. نسخة خطّي كتابخانة مركزي آستانقدس رضوي، ش 11996.
[81]. ريحانةالادب, محمّدعلي مدرّس تبريزي، تهران: خيّام، چاپ سوم، 1369، ج 307:6
[82]. فهرست كتابهاي چاپي فارسي: خانبابا مشار، تهران: بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1352، ج 2: 2413.
[83]. روزنامة همشهري، ش 189 (31/5/71): 10 مصاحبه با مترجم كه استاد ايرانشناس دانشگاه پكن است.
[84]. بیت را تذکرۀ نصرآبادی ندارد.
[85]. تذكرة نصرآبادي: همان: 424- 723. نيز بنگريد: تاريخواژهها: 154-153.
[86]. ريحانةالادب، همان، ج6 : 178.
[87]. تذكرة ميخانه، همان: 183.
*. متن كامل اين نامه به وسيلة نگارنده در مجلّة گلچرخ ش 10 (تير و مرداد 73): 47-44. چاپ شده است و در همين كتاب با عنوان: «حكايت دردِ اشتياق» نيز آمده است.
[88]. نيز بنگريد: مكتب وقوع در شعر فارسي: احمد گلچين معاني، تهران: بنياد فرهنگ ايران، 1348، ص 562- 544.
[89]و 2. تحّول شعر فارسي: زينالعابدين مؤتمن، تهران: طهوري، 1355: 380 - 377.
[90]. براي تفصيل بيشتر بنگريد: واژهنامة هنر شاعري: 132 – 130.
[91]. بنگريد: واژهنامة هنر شاعري: 4- 253.
[92]. بنگريد: واژنامة هنر شاعري: 253.