یزدفردا :بنده محمد صدوقی در سال 1327 هجری قمری ، 75 سال پیش، در خانوادهای روحانی در یزد متولد شدم...
اشاره :
بخشی از این زندگینامه توسط خود شهید صدوقی به نگارش درآمده است و بخشی دیگر از مصاحبه ایشان استخراج شده است.
بسمالله الرحمن الرحیم
بنده محمد صدوقی در سال 1327 هجری قمری ، 75 سال پیش، در خانوادهای روحانی در یزد متولد شدم. پدرم مرحوم آقا میرزا ابوطالب، یكی از روحانیون معروف این استان بود و در مسجد روضه محمدیه (حظیره) سمت امامت داشت و مرجعیت تامه برای كارهایی كه مردم داشتند، از اسناد و قبالجات و بطور كلی كارهایی كه در آن دوره به دست روحانیت بود، تخصص فوقالعادهای داشت. كمتر كسی در این استان میتوانست مثل ایشان اسناد شرعیه تنظیم كند.
پدرم فرزند مرحوم میرزا محمدرضا كرمانشاهی، یكی از علمای بزرگ این استان بود و ایشان هم فرزند مرحوم آخوند ملا محمد مهدی كرمانشاهی بود. سال ورود آخوند ملا محمدمهدی به یزد، روشن نیست چرا كه ایشان به وسیله فتحعلی شاه از كرمانشاه به یزد تبعید شدند. تنها مدركی كه ما برای صدوقی بودن داریم و اینكه از نوادههای مرحوم صدوق بزرگ میباشیم همان لوح تاریخی جد بزرگ و جد دوم ماست كه در لوح قبرشان این جمله هست: «الذی كان بالصدق نطوق كیف و هو من نجل الصدوق» كسی كه به صدق و راستگویی سخن میگفت چگونه چنین نباشد و حال آنكه او از نسل صدوق باشد، و به این جهت نیز شهرت ما صدوقی میباشد. بنده در سن 7 سالگی پدر و در سن 9 سالگی مادرم را از دست دادم و پسر عم و ابوزوجه ما مرحوم آمیرزا محمد كرمانشاهی سرپرست و قیم ما بود.
تحصیلات قدیمه را تا حدود لمعه و قوانین در مدرسه عبدالرحیم خان زیر نظر اساتید آن زمان خواندیم. در سال 1348 قمری برای ادامه تحصیلات به اصفهان رفتیم، در مدرسه چهارباغ كه حالا مدرسه امام صادق (ع) نام دارد مشغول تحصیل بودیم و پیشرفتمان هم خیلی خوب بود كه متأسفانه یك زمستان بسیار سردی پیش آمد و توقف برای ما خیلی سخت شد. شاید متجاوز از بیست روز برف سنگین آمد و كسب و كار، تقریبا همه چیز از دست مردم گرفته شد. هر روز از صبح، دنبال ذغال و چوب میرفتیم و ظهر دست خالی برمیگشتیم تا اینكه مرحوم سید علی نجفآبادی یك روز وارد مدرسه چهارباغ شد و دید كه همه طلبهها دچار كمبود سوخت هستند و بعد دستور داد تا یكی دو تا از چنارهای بزرگ مدرسه را بیندازند و بین طلبهها تقسیم كنند.پس از مدتی كه خیلی به سختی گذشت از طریق قمشه و آباده به طرف یزد حركت كردیم و این سفر قریب بیست و نه روز طول كشید و بالاخره با هر زحمتی كه بود خودمان را به یزد رساندیم.
یك سال بعد یعنی در سال 1349 قمری برای ادامه تحصیلات با خانواده به طرف قم رفتیم و اقامت ما در شهر قم بیست و یك سال به طول انجامید. مرحوم شیخ عبدالكریم حائری یزدی مؤسس و مدیر حوزه علمیه قم وقتی كه در قم ما را شناخت، مورد لطف و محبت خود قرار داد و كم كم كار به جایی رسید كه رفتن خدمت ایشان برای بنده مثل واجبات بود و بعضی از گرفتاریها كه برای طلب پیش میآمد خدمتشان عرض میكردم و ایشان هم كمك هایی توسط بنده به اهل علم مینمودند. پیشرفت ما در تحصیلات خیلی خوب بود تا اینكه در سنه 1355 قمری آیتالله حائری از دار دنیا رفتند. بعد از درگذشت ایشان در اثر فشار پهلوی كه میبایست همه اهل علم را از لباس روحانی خارج كنند، اوضاع بر اهل علم خیلی سخت شد كه بعدا توسلاتی از اهل علم شد و خیلی مؤثر افتاد.
تحصیل در آن دوره خیلی سخت بود به جهت اینكه در آن زمان قم مرجعی نداشت چرا كه مرجع تقلید مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی بودند كه ایشان هم در نجف اقامت داشتند. آقایان مرحوم آیتالله صدر و مرحوم آیتالله خوانساری و مرحوم آیتالله حجت، این سه سرپرستی حوزه را داشتند و خیلی هم زحمت كشیدند تا وقتی كه مرحوم آیتالله بروجردی به علت كسالت در بیمارستان فیروزآبادی بستری شدند. و در همین خلال بعضی از اهل علم و مدرسین به فكر افتادند كه ایشان را به قم بیاورند و به همین خاطر نامههایی از قم به خدمتشان ارسال شد و اشخاصی به نمایندگی از روحانیت با ایشان ملاقات كردند. بنده هم به اتفاق داماد آقای صدر به بیمارستان رفتیم و بعد به همراه مرحوم آیتالله بروجردی به قم آمدیم.
عمده سعی و كوشش برای آمدن آقای بروجردی به قم از ناحیه حضرت آیتالله خمینی بود و ایشان خیلی اصرار داشتند كه این كار انجام شود. پس از فوت مرحوم آیتالله حائری قسمت عمدهای از كارهای حوزه به دوش ما افتاد و علاوه بر اینكه تولیت مدارس، تقسیم شهریههای طلاب زیر نظر بنده بود. تدریس هم داشتم و حداقل چهار پنج درس میگفتم و به درس آقایان آیتالله خوانساری، آیتالله حجت، آیتالله بروجردی میرفتم و در اطراف قم هم مقداری زراعت داشتم. در آن وقت حافظه من معروف بود و وقتی كه ده هزار طلبه شهریه میگرفتند من دفتر و دستكی در موقع پرداخت نداشتم، هر كس كه شهریه میگرفت در خاطرم بود و دیگر احتیاجی نبود كه اسم و مبلغ را بنویسم و شب كه به منزل میرفتم به هر كس هرچه داده بودم، یادداشت میكردم.
درس هم كه میگفتم روی همان حافظه قوی بود كه خیلی نیاز به مطالعه نداشتم و بعضی روزها كه به درس میرفتم، آقایان وقتی كه میدیدند عبارت نمیخوانم میفهمیدند كه من قبلا مطالعه نكردهام، حالا كه پیر شدم و از كار افتادهام ولی معذلك حالا هم كه یك حدیث یا دعایی را سه چهار مرتبه میخوانم حفظ میشوم. امام خمینی در تدریس فلسفه، عرفان ،فقه و اصول استاد اول شناخته میشدند. در آن وقت امام خمنی یكی از مدرسین خیلی مبارز حوزه بودند كه همه ایشان را به عنوان اینكه یك آقای فوقالعادهای است، میشناختند. تدریسشان هم خیلی بالا گرفت و با اینكه آقایان مراجع هم بودند ولی تدریس ایشان در قم اولویت پیدا كرد. یادم هست كه امام خمینی در مسجد ما ... نزدیك محله یخچال قاضی تدریس میكردند و مسجد تقریبا پر میشد و ایشان یك آقای معروفی مشهور به فلسفه و عرفان و فقه و اصول و استاد اول شناخته میشدند.
بنده در سال 1349 قمری كه وارد قم شدم دو سه روز پس از ورود، با امام خمینی آشنا شدم و كم كم آشنایی ما بالا گرفت و به رفاقت كشید و گاه در تمام مدت شبانهروز با ایشان بودم. در این مدت طولانی كه در قم بودیم، انس ما عمده با ایشان بود و نمیشد هفتهای بگذرد و دو سه جلسه در خدمتشان نباشیم و یادم نمیرود كه یك ماه مبارك رمضان، حدیث طیر مشوی كه از كتاب «عبقات» را و دوره این كتاب را در شبنشینیهایی كه با ایشان و چند تن دیگر از دوستان داشتیم از اول به آخر مفصلا خوانده شد و از جمله كسانی كه برای آمدن من به یزد سفارش زیاد كرد، آقای خمینی بود. در سال 1330 شمسی كه برای انجام كاری به یزد آمدم مرحوم حاج آقا وزیری از روحانیون سرشناس یزد پیشنهاد ماندن ما را داد و در این باره خیلی سعی و كوشش نمود و تلگرافاتی هم به قم شد. آقایان قم با اینكه در پاسخ تلگراف نوشته بودند كه بودن من در قم ضرورتش بیشتر است معالوصف پذیرفتند و ما برای همیشه وارد یزد شدیم.
در اینجا كه ماندنی شدیم در كنار درس و بحث، بعضی از كارها را شروع كردیم از جمله: تعمیر مدارس، مدرسه «خان» خیلی خراب بود و مدرسه عبدالرحیم خان هم مركز زباله بازار شده بود و مسجد روضه محمدیه را هم تعمیر نمودیم و خلاصه اینكه كارهایی را كه مربوط به روحانیت نمیشود، شروع كردیم. در سال 1341 كه قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی شروع شد من با امام خمینی تماس مستقیم داشتم و خیلی ها اینجا رفت و آمد میكردند و مدیریت جمع كردن آقایان روحانیون و تلگراف كردن راجع به این انجمنها تقریبا زیر نظر بنده بود. مجالس فوقالعادهای هم بود و تقریبا هر روز و هر شب یك اجتماع روحانی تشكیل میشد.
الحمدالله در اثر سعی و كوشش و فشار آقای خمینی، دولت مجبور شد كه این پشنهاد را لغو كند. بعد از اینكه این قضیه تمام شد، قضیه آن شش ماده پیش آمد كه از طرف شاه پیشنهاد شده بود و همه دیدند كه این بدتر از آن قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی است و كسی هم كه از اول مخالفت كرد، آقای خمینی بود. بعضی از آقایان هم از اول حاضر به همكاری نبودند ولی كم كم كار به جایی رسید كه آنها هم ناچار شدند و گوشه و كنار تلگرافاتی میزدند و اعلامیههایی میدادند و اینجا هم از ناحیه روحانیت تلگرافاتی شد و اطلاعیههایی صادر گردید. در آن موقع از طرف ساواك یك كسی پیش ما آمد و گفت كه مأمور مراقبت شما هستم، شما چه نقشی دارید؟
ما هم علنا نقش خود را نگفتیم و كارهایی را هم كه انجام داده بودیم و اطلاعیهها و تلگرافات را همه نشانش دادیم و گفتیم در این راه تا آخر هم هستیم، هر اقدامی كه قرار است از طرف ساواك نسبت به ما بشود زودتر انجام بدهید، ولی چون بهانه صحیحی نداشتند، نتوانستند ما را تعقیب كنند. وقتی كه كار بالا گرفت و هر شهر و دیاری با آقای خمینی موافقت كرد، قضیه 15 خرداد در تهران اتفاق افتاد كه مصادف بود با 12 محرم، اینجا هم طبق سنت همیشگی مجلس مفصلی در مسجد ملا اسماعیل و با جمعیت فوقالعادهای برگزار شد. خبرها مرتب میرسید و از جمله خبر سخنرانی مفصل آقای خمینی در عصر عاشورا در مدرسه فیضیه علیه شاه كه در آن موقع به قدری به نظر مردم بعید میآمد كه حساب نداشت. كی قدرت داشت كه اسم شاه را بیوضو ببرد و آقای خمینی در آن روز چنان شاه را كوبید كه اصلا آبرویی برای او نماند و گفت كه كاری نكن كه مثل روزگار پدرت بشود كه وقتی از اینجا رفتی، مردم خندان باشند و جشن بگیرند و بقیه آن سخنرانی كه حتما شنیدهاند.
شب بعدش هم ایشان را گرفتند و به تهران بردند و بعد از هر شهر و استانی گروهی از مشهد، آقای نجفی از قم و بنده هم از یزد رفتم. اوضاع در تهران به قدری وخیم شده بود كه به هر خانهای پا میگذاشتی، صاحبخانه میترسید، حتی وقتی وارد خانه نزدیكان هم میشدیم بند از بندشان پاره میشد. ما در تهران ماندیم تا وقتی كه از طرف ساواك گفتند كه باید بروید. یادم هست در منزل آقای میلانی بودیم و همه مهاجرین اهل علم شهرها هم بودند كه پاكروان علیه ما الیه آنجا آمد و گفت آقایان باید تا پنجشنبه از تهران بروند، خیلیها رفتند و خیلی ها را هم بردند. بر حسب ظاهر نتیجهای از مسافرت و گردهمایی گرفته نشد مگر شهرت اینكه برای استخلاص آقای خمینی همه به تهران رفتند و جریحهدار شدن قلوب مردم كه این هم خودش نتیجه بزرگی بود و انزجاری از مردم نسبت به دستگاه پیدا شد. بالاخره امام برحسب ظاهر آزاد شدند و به قم آمدند. چند روزی در خدمتشان بودیم كه عازم مكه شدم و پس از مراجعت از مكه دوباره چند صباحی در قم ماندم و اغلب روزها و شبها در خد مت ایشان بودم كه گروهی از یزد آمدند و ما را به سوی یزد حركت دادند. در مدتی كه ایشان در قم بودند قبل از تبعید شدن به تركیه، گاهی دستوراتی میرسید و ما هم عمل میكردیم. یادم هست كه آقای فلسفی را برای سخنرانی دعوت كرده بودیم و جلسه خیلی عظیمی تشكیل میشد كه در شب پنجم خبر رسید كه امام را به تركیه تبعید كردند. گفته شد كه مجلس ادامه داشته باشد یا تعطیل شود؟
ما در جواب گفتیم اگر بناست حرفی نزنید و مجلس عادی برگزار بشود، چنین مجلسی نتیجهای ندارد ولی اگر موضوع، تعقیب میشود و میتوانید از خودگذشتگی نشان بدهید و علیه اقدامی كه كردهاند، صحبتی بكنید مجلس برقرار باشد. بالاخره بعد از دو سه روز دستور آمد كه آقای فلسفی را جلب و به تهران اعزام كنند، ما هم به شهربانی رفتیم و با رییس شهربانی خیلی درست صحبت كردیم و به هرحال نزدیك به غروب ایشان را به تهران اعزام نمودند. ماهیانه هم یك كمك مالی مستمر میشد و گاهی هم كمك فوقالعادهای انجام میگرفت تا اینكه مبارزات شروع شد و ما هم اینجا مبارزه را شروع كردیم و اگر اطلاعیه یا اعلامیهای از نجف صادر میگردید متن آن به وسیله متن برای ما خوانده میشد. امام كه به پاریس تشریف بردند اوضاع بهتر و جنبش مردم هم زیادتر شد. مراوده و مراسلات و تلفن نیز بین ما شدت بیشتری پیدا كرد و اعلامیههایی را كه امام در پاریس صادر میكردند اینجا به وسیله تلفن ضبط می شد و ما آن را به اطلاع علمای مشهد و تبریز و شیراز و استانهای دیگر میرساندیم و آنها هم تلفنی ضبط میكردند و در خود یزد هم به مقدار كافی چاپ و پخش می شد. خود بنده هم اعلامیههای خیلی زیادی دادم و اولین كسی كه درباره سینما ركس آبادان اعلامیه داد و گناه را به گردن دولت گذاشت بنده بودم و دو روز بعد هم از طرف امام اعلامیهای صادر شد .
یك روز دو نفر از تهران پیش من ، به یزد آمدند ( كه یكی از آنها مطمئنا از طرف ساواك بود ) و گفتند كه ما یك پیشنهادی برای شما داریم و آن پیشنهاد این است كه : « شاهنشاه حاضر شدند ، تمام تشكیلات دولتی را در اختیار آقای خمینی بگذارند ، شما و دو نفر دیگر پیش آیتالله خمینی بروید و بگویید كه هر چه هست به ایشان تفویض میكنم . هیئت دولت ، مجلسین ، ارتش و تمام تشكیلات دولتی را بدون كم و كسر در خدمت آیتالله خمینی قرار میدهیم ، منتهی به یك شرط كه شاه باشد و این گونه باشد كه " سلطنت كند نه حكومت " . » من مقداری فكر كردم و عاقبت گفتم : آمادگی خود را بعدا اظهار میكنم ( بعد معلوم شد كه شهربانی و ژاندارمری و ساواك در این مسئله دخیل بودهاند ) .
ما به شهربانی فرستادیم تا تذكرهای برای پاریس بفرستیم . تا پیغام رفت ، بلافاصله تذكره سبزرنگی كه نمیدانم به آن چه میگفتند ( شاید به آن تذكره سیاسی میگفتند ) یك افسری آورد و دو دستی تقدیم كرد ، بعد از این ماجرا من به سوی قم حركت كردم ، تا با اخوی امام حضرت آیتالله پسندیده تماس بگیرم و درباره این پیشنهاد با ایشان صحبت كنم . ایشان در جواب من درباره این موضوع گفتند : من آنها را پیش شما فرستادم ، چندی پیش همین دو نفر به اینجا آمده بودند . و از من چنین چیزی خواسته بودند و من ، شما و آن دو نفر را معرفی كردم . من به ایشان گفتم :
« آقای پسندیده ، حالا واقع امر هر چه باشد ، اولا كه امام صد درصد نمیپذیرند ، به علاوه ما این طرف به سوی پاریس میرویم ، رادیو و تلویزیون خواهد گفت : فلان كس و فلان كس از طرف " شاه " برای اصلاح رفتند ، این دیگر آبروئی برای ما نمیگذارد .
ایشان گفتند : " نه درباره شما چنین چیزی نیست " .
با این حال من استخاره كردم كه برویم یا نرویم ، استخاره این طور به ما نشان داد كه فعلا صبر كنیم ، من به یزد برگشتم . در این خلال ، پیغامهایی از طرف شاه به استاندار یزد داده شده بود كه بیاید با ما ملاقات كند كه من قبول نكردم ، دو سه روز بعد ، یكی از نزدیكان " آقا " تلفن كردند كه : " شما بنا بود به پاریس بیایید ، چه شد ؟ گفتم : " معذورم نمایید " گفتند : " درباره تو این حرفها اثری ندارد و امام مایلند كه شما به پاریس بیایید و در ضمن ، آقای خامنهای را هم به همراه بیاورید " . بعد از تلفن ، پشت ما دیگر گرم شد و فهمیدیم كه چیزی نیست . هر چه خواستم با آقای خامنهای تماس بگیرم ، نشد ، خودم با چند تن از دوستان من جمله آقای اعتمادیان به پاریس رفتیم . آنجا در خدمت امام ، ملاقاتهایی انجام شد و همین صحبتها را من با امام كردم ، قبلا هم سنجابی و بازرگان این حرفها را زده بودند ، به امام عرض كردم كه من نیامدهام كه آن حرفها را بزنم و از شما چیزی بخواهم و میدانم كه شما هیچگونه موافقتی در این مورد ندارید من باب سرگذشت عرض میكنم .
ایشان فرمودند : " بلی اینها (جبهه ملی و نهضت آزادی) شیطانند و باید ، شیطان از اینها درس بگیرد ، یك همچو نهضتی كه در عالم نظیر نداشته ، در ایران شده است و آنها تمام همشان بر این است كه این نهضت شكست بخورد و پس از خوابیدن نهضت ، اگر ما بخواهیم چنین نهضتی را از نو تجدید كنیم ، صد در صد برای ما میسر نیست . و پس از آنكه نهضت خوابید و خودشان بر اوضاع و احوال مسلط شدند ، صد در صد بدتر از قبل عمل خواهند كرد . ثانیا بر فرض آنكه راست بگویند و تمام اختیارات را به ما واگذار كنند و شاه هم باشد كه سلطنت كند ، نه حكومت ، آن وقت من جواب آن زنی كه ظهر وقتی كه سفرهاش را پهن میكرده و دو سه تا جوانانش در كنارش بودهاند و با هم غذا میخوردند . حالا نگاه میكند و میبیند كه هیچیك از جوانانش نیستند و همه شهید شدند . جواب این زن را چه بگویم ؟! و بگوید كه جوانهای ما را به كشتن دادند و خودشان رفتند و صلح كردند و آشتی نمودند ؟! نخیر ، جز آنكه شاه برود چیز دیگری نیست " .
پس از ده ، دوازده روز اقامت در پاریس با كسب اجازه از محضر امام به ایران برگشتم و در یزد بودم . مبارزات مردم همچنان ادامه داشت ، تا وقتی كه خبر بازگشت هجرت امام به وطن را شنیدم ، من برای استقبال و شركت در مجالس ، به سمت تهران حركت كردم . بختیار وقتی فهمید ، بنده به تهران آمدم ، به وسیله یكی از معاونین خود كه یزدی بود پیغام داد كه ما میخواهیم با شما ملاقاتی داشته باشیم ، من گفتم : بعدا به شما اطلاع میدهم . با پاریس تماس گرفتم. گفتند بدون اینكه معلوم باشد با ما تماس گرفتید ( پاریس ) ، بگویید : چه میخواهید ؟ در این خلال كه یكی دو روز طول كشید و در گوشه و كنار اتفاقاتی افتاد كه جمعی شهید شدند . از پاریس پیغام آمد كه اگر تاكنون تماسی حاصل نكردند ، تماس نگیرید . این بود تا روزی كه امام میخواستند به ایران تشریف بیاورند كه راه را برای ورود امام بستند ، فرودگاه را بستند . بعد از بستن فرودگاه ، روحانیت متعهد و كسانی كه زندانی بودند و از زندان آزاد شده بودند ، مانند آیتالله منتظری ، مرحوم آیتالله طالقانی ، آیتالله طاهری و دیگر علما ، اینها گفتند : " بهتر است كه ما یك جائی متحصن شویم " .
پس از ریختن افكار روی هم تصمیم گرفتند برای اینكه یك وحدت بیشتری بین دانشگاه و روحانیت باشد ، در مسجد دانشگاه متحصن شوند ، منتهی چون منزل نزدیك بود ، من شبها را در آنجا نمیماندم و برمیگشتم ، این اجتماع و نماز جماعت و سخنرانی برپا بود و اینها برای هماهنگ كردن ملت و برای ارعاب دولت انجام میشد كه بداند روحانیت در صحنه است ، دانشگاه در صحنه است ، تمام جمعیت در صحنهاند و با بستن فرودگاه كاری از پیش نخواهند برد و امام به هر صیغهای باشد به ایران تشریف خواهند آورد . در حوالی دانشگاه یك محل ژاندارمری بود كه یكی ، دو مرتبه مردم را به رگبار گلوله و مسلسل بستند كه عده زیادی را به شهادت رساندند و به این طریق خواستند مردم را متفرق كنند كه باز بحمدالله نشد و مردم اجتماع خود را محكمتر كردند و انسجامشان بیشتر شد و یادم نمیرود كه این فكر در مغزمان خطور كرد كه اگر یك سماجت بیشتری از طرف بختیار نشان داده بشود ، به طرف فرودگاه حملهور شویم و آنجا برویم و هر چه پیش آمد خوش آمد كه بحمدالله به اینجا نكشید و خبر تشریف آوردن امام داده شد . آن استقبال كه از امام شد من گمان نمیكنم از اول خلقت آدم تا به حال ، یك همچنین استقبالی از كسی شده باشد ، بعد از اینكه امام در فرودگاه آمدند ما ده دقیقه قبل از امام به اتفاق شهید مطهری و دو نفر دیگر از فرودگاه به سمت بهشت زهرا راه افتادیم . بعضی جاها به گمانشان امام در ماشین ما هستند ، تقریبا حدود دانشگاه بود دور و برمان را گرفتند و به هر قسم و آیهای كه بود متفرقشان كردیم ، از آنجا كه حركت كردیم تا وارد بهشت زهرا شدیم .
26-27 كیلومتر راه طرفین جاده تا آنجایی كه چشم كار میكرد جمعیت بود ، در خود بهشتزهرا كه شاید یك میلیون ، دو میلیون جمعیت آمده بودند ، جای پا نبود . امام به یك زحمتی توانستند برای سخنرانی وارد بهشتزهرا شوند ، اجتماع بیش از حد مردم نمیگذاشت ، بنده یك مقداری صحبت كردم ، مرحوم مطهری صحبت كرد ، بالاخره فشار جمعیت به حدی بود كه امام را برگرداندند و با هلیكوپتر ایشان را آوردند . امام در بهشت زهرا آن سخنرانی تاریخی را ایراد كردند و گفتند كه : " من مشت به دهن این دولت میزنم ، من خودم را به واسطه پشتیبانی این ملت ، نخستوزیر تعیین میكنم " .
پس از ده روز از ورود امام ، انقلاب در 22 بهمن پیروز شد و معجزه در اینجاست ، كه عصر 21 بهمن ، حكومت نظامی اعلام كرد كه : "ساعت 5/4 مقررات حكومت نظامی اجرا میشود ." خبر به گوش امام رسید ، ( من آن موقع تهران بودم ) ، امام فرمودند : مردم بریزند بیرون و مردم هم بیرون ریختند و شهر را سنگربندی كردند و خود را برای فداكاری حاضر نمودند و تا حدود صبح بود كه الحمدالله آنها شكست فاحشی خوردند و روز 22 بهمن روز فتح و پیروزی ملت ما شد . این روز برای ملت مسلمان ما ، روز تاریخی است و هر كس ، هر خدمتی كه از دستش برای بزرگداشت سالگرد پیروزی انقلاب برمیآید ، كوتاهی نكند و مردم این روز را گرامی بدارند كه تا دنیا برپاست یك تاریخ افتخاری برای ملت باشد .
غرض از نهضت ، احیای اسلام بود ، ما نظر اولمان اسلام بود كه حتی یادم هست در خلال سخنرانیم ، قبل از پیروزی در یزد گفتم كه ما اسلام داریم و ایران ، اول اسلام بعدش ایران ، اگر یك پیشامدی بشود و صدمه به اسلام بخورد ، ولی به نفع ایران باشد ، ما هرگز حاضر نیستیم كه این نفع را برای ایران دنبال كنیم و ضرر را برای اسلام .
اسلام تا قبل از انقلاب پیروز نشده بود ، دولت سابق كلیه اصول و فروع اسلام را از بین برده بود . نمونهاش تاریخ هجرت پیغمبر اسلام بود كه به شاهنشاهی تبدیل گشته بود و نشان میداد كه نظر چیست ، نقشه چیست ، خوب بحمدالله امام آمدند ، انقلاب را رهبری كردند و به پیروزی رساندند . خدا را شاهد میگیرم كه اگر امام ، قبل از انقلاب ، به ایران نیامده بود و یك همچو صحنهای كه از 5/4 بعد از ظهر حكومت نظامی باشد ، پیش میآمد ( آن شب نقشه این بود كه بالغ بر 7 هزار جمعیت را در شب ، دستگیر كنند كه عده زیادی از آنها در تهران بودند و بقیه هم در شهرستان بودند و در حدود 27 نفر هم در استان ما بودند ) و این ها موفق میشدند ، هزار درجه از قبل از پیروزی بدتر میشد ، ولی خدا امام را رساند و یك همچو رهبریهای داهیانه را هم كرد و آن روز هم آن دستور معجزهآسا را داد و آنها هم كه صد در صد به وسیله این حكومت نظامی خود را غالب و فائق میدانستند . با یك فرمان امام كه " هیچكس در خانه نماند و همه بریزند بیرون " ، شكست خوردند و آن روز ، روز پیروزی اسلام شد و روز پیروزی انقلاب ، پس نقش ، نقش اسلام بود و منظور این بود كه اسلام به اوج كمال خودش برسد و برنامههای اسلامی ، انشاءالله صد در صد پیاده شود ، ما در انقلابمان جز اسلام چیز دیگری منظور نداشتیم . غرض دشمنان انقلاب ، هم كوبیدن اسلام بود و آنها ترسیدند كه این انقلاب ، كم كم به سایر كشورهای اسلامی سرایت كند و یك وقتی دنیای اسلام ، علیه آنها نهضت كنند .
ولی آنها نتوانستند جواب ایران تنها ، را بدهند چه رسد به اینكه همه مسلمانان جهان علیه آنها در مقام درگیری و مبارزه برپا شوند . دشمن نقشهاش این بود كه اسلام را از بین ببرد و میخواست كه اثری از اسلام باقی نماند ، تا اینكه بتواند حكومتش را بر دول اسلامی برقرار و ثابت نگه دارد . وقتی كه ایران فاتح شد و دست تمام ابرقدرتها را كه اختیاراتی در ایران داشتند كوتاه كرد . به این فكر افتادند از همان راهی كه انقلاب پیروز شد ، از همان راه ، جلوی تداوم انقلاب ما را بگیرند ، میخواستند وحدت را از بین ببرند ، كه شكر خدا را ، كه در ایران وحدت به حد اعلا رسید ، بخصوص در این هفته وحدت كه میلاد پیغمبر اكرم (ص) بود ، انسجام مسلمین بیشتر شد . تنها عرضی كه دارم این است كه خداوند متعال ما را حافظ و نگهبان خواهد بود ،چون كشور ، كشور امام زمان (ع) است و امام زمان ما را از تأییداتش محروم نخواهد كرد و انشاءالله مشمول عنایات حضرت ولی عصر (ع) خواهیم بود . چندین سال است كه كشورهای دیگر مبارزه میكنند ، ولی چون از نعمت ولایت ، آن گونه كه ما برخورداریم ، برخوردار نیستند ، تاكنون رنجهایشان بی اثر مانده ، ولی ما از زحمات خود بهره بردیم . چیزی كه خیلی مایه امیدواری میباشد ، این است كه ملت ، صد در صد ( غیر از ضد انقلابش ) همه انقلابی و در راه انقلاب هستند و اگر یك پیش آمدی بشود ، خود ملت نخواهد گذاشت ، اثر سویی از ناحیه دشمنهای اسلام و ابرقدرتهای عالم به این كشور برسد و این مردمی را كه میبینید حاضر و آمادهاند كه تا شخص آخرشان از اسلام عزیز و این كشور ، كه كشور اسلامی است دفاع كنند و راهی به اجانب ندهند و اجازه ندهند كه اجانب مانند سابق به كشور ما تسلط پیدا كنند . با این فشارهایی كه بر این ملت هست و در حالی كه فشار اقتصادی خیلی صدمه زده است ، از طرفی این گرانی هم بر ما حاكم شده است ، معذالك ملت هیچ توجهی نه به كمبودها دارد ، نه به ضایعاتی كه تا حالا داشته و نه به سعایتهایی كه از خارج دارد ، میشود .
ملت هشیار و بیدار و در خط امامی كه وقتی یك صدا بلند شود كه امام امت چنین فرمودند ، همه دست از كسب و كار و زندگی میكشند و خود را آماده میكنند و اگر فرمانی از امام امت صادر بشود ، این فرمان ار بر سر و چشم میگذارند و اطاعت میكنند ، چنین ملتی را صد در صد در راه اسلام و در راه انقلاب میبینیم ، ولی استثناء همیشه هست . بر خلاف یك مشت ضد اسلام و ضد انقلاب و كسانی كه پس از انقلاب یا اموالشان مصادره شده ، یا از خانوادهشان آنها كه استحقاق اعدام شدن داشتند ، اعدام شدهاند و شاید یك مقداری فامیلهایشان ناراحت باشند .
خانوادههایی را سراغ دارم كه پسرهایشان را كه اعدام كردهاند ، پس از اینكه ثابت شده آنها در خط امام نبودهاند ، مسلمان نبودهاند و راهی غیر از دین داشتهاند ، همه از دادگاهها تشكر كردهاند كه فرزندشان كه مسلمان نبوده ، ایمان نداشته و در راه خرابكاری بوده ، دادگاه آنها را محكوم به اعدام كرده است ، نمونهاش آن خانم اصفهانی است ، خانمی هم در یزد بود كه پسرش را به علت تخریب و خرابكاری (حمید زارع ) گرفته بودند ، وقتی كه حكم اعدامش را دادند ، پدرش چقدر اظهار تشكر كرد ، مادرش چقدر اظهار تشكر كرد ، خواهرش و دو برادرش چقدر اظهار تشكر كردند .
علی ای حال ، مردم مادامی كه اسلام بر آنها حكمفرماست ، راه انقلاب ، تداوم انقلاب را میخواهند تا زمانی كه انشاءالله پیروز شوند . و ما هم هیچ نگرانی نداریم ، خط امام هم هیچگاه خالی نمیماند و پر از جمعیتی است كه در این خط هستند و تنها پیامی كه به ملت دارم این است كه خود را به خدای خود بیشتر نزدیك كنند و تقرب به خدا را ، مد نظر بگیرند و تمام كردار و اعمال و رفتارشان برای خدا باشد كه تاكنون الحمدالله برای خدا بوده و برای خورد و خوراك و جاه و مقام نبوده است ، فقط منظور الله و رسول گرامی و قرآن و دین و احكام دین باشد .
جهتی را كه باید خیلی ساعی باشند و كوشش داشته باشند ، آن جهت قربت به خداست كه جز خدا ، هیچ چیز را در مد نظر نیاورند و انقلاب خود را فراموش نكنند ، كما اینكه تاكنون فراموش نكردهاند و آن مقدار را كه در توان داشتهاند ، در راه دین بذل كردهاند . شما ببینید 16 ماهی كه از جنگ تحمیلی میگذرد ، احتیاجاتی را كه جبههها داشتهاند ، این مردم مسلمان رفع كردند ، انبارها انباشته از مواد غذایی و پوشاك و از این قبیل است ، پول نقد فرستاده میشود ، جنس اگر جبههها بخواهند ، برایشان فرستاده میشود و هر چه نیازشان هست ، برای آنها میفرستند ، پس مردم خیلی علاقه به دین و آیین دارند و جنگ را هم فراموش نمیكنند . وقتی زن مسلمان ، مرد مسلمان ، نگاهش به بچهاش میافتد كه از میدان جنگ آوردهاند ، خنده بر لبانش نقش میبندد ، میگوید : این یك فرزند است ، چهار فرزند دیگر دارم كه در راه انقلاب و اسلام میدهم . پس از اینكه ، همه فرزندانم شهید شوند ، خودم و عیالم در صحنه میرویم و هر كاری كه رزمندگان دارند ، انجام میدهیم ، خودم و عیالم در صحنه میرویم و هر كاری كه رزمندگان دارند ، انجام میدهیم ، لباسشان را میشوئیم ، برایشان غذا میپزیم ، اگر احتیاج شد خودمان هم به میدان میرویم و شهید میشویم و همه اینها را بر خود هموار میكنیم ، به شرط اینكه ، مقامات تن به صلح ندهند .
برای همچون ملتی ، دیگر چه سفارشی كنیم ، جز اینكه : این ملت را دعا كنیم و از خداوند بخواهیم كه همهشان را در راه اسلام ، موفق و مؤید بدارد ، امام عزیزمان را از هر گزندی بركنار بدارد و این انقلاب ما را به انقلاب بزرگ حضرت مهدی (عج) پیوند بدهد رزمندگان ما را موفق و پیروز بدارد .