وقتی ندای «ربّنا» ،صورتِ خود را به پسِ پنجره یِ خاطراتِ ما می چسباند و حسّمان را از ذوقِ شنیدن، پر می کند در این جاست که ما با نردبامِ عشق، به باغِ ملکوت می رویم تا کاسه هایِ داغِ محبت را سر بکشیم و جرعه هایِ روشنِ نور رادر ذاتِ صبح بریزیم.
وقتی درسِ سحر، زیر و بم هایِ زندگی را به ما می ﺁموزد ومارا در ﺁب و هوایِ معتدلِ ایمان، مهمان می سازد تا در سایه سارِ درختان ِتفکر، لحظه ای درنگ کنیم و میوه هایِ صبر را در سبدِ احساس بریزیم؛ در این جاست که شب هایِ سبزِ بیداری ،ما را به ضیافت ِﺁفتاب مرمرها می برند و چشمانمان را لبریز از تپشِ شاخ و برگ ِدرختانِ ایمان می سازند که در دشت هایِ دور افتاده احساس، به سمتِ باغ هایِ روشن ،پرواز می کنندودریچه قصه هایِ کودکی را با پرتویِ ﺁیینه هایِ انتظار می گسترانند.
وقتی چایِ تلخِ سختی ها را سرِ سفره هایِ افطار، با شیرینیِ کتابِ سبزِ محمد«ص» مخلوط می کنیم و با نانِ صبوری و سبزیِ برکت ،ذائقه یِ اشراقِ حضورمان را شیرین می سازیم در این جاست که ناگهان عصرِ یخبندانِ دنیا پرستی و تزویر، در سرزمینِ ﺁب و ﺁیینه، برای همیشه ذوب می شود ووجودمان به سرشاریِ خوشه هایِ شیرین خرما می گرددکه در کوچه پس کوچه هایِ فصولِ عاشقی، از پشتِ کلامِ وحی فوران می کندو صدایِ روشنِ ﺁفتاب از فرازِ صخره هایِ سکوت خیز ، مارا می خواند که گل هایِ نیایش را از محرابِ رویاهایِ دل ﺁویز بچینیم و دردشتِ طلاییِ نور با سکوتی بهم پیوسته ،خاکِ بندگی را بنوازیم تا هرچقدر که بالا می رویم در خور زیباییِ ملکه یِ ﺁسمان ها گردیم.
وقتی ثانیه هایِ نور را میان صداقتِ دقایقِ خوشبویِ سحر تقسیم می کنیم ورنگ هایِ پنهان در رگ هایِ احساس را زمزمه می کنیم در این جاست که دستِ منبسطِ نور رویِ شاخه هایِ تُردِ نیلوفرانِ عاشق، پهن می شود و فاصله هایِ محزونِ منحنی شکل، با سفر به سرزمینِ روشنی هاکوتاه می شوند تا رویایِ دل انگیزِ زورق هایِ قدیمیِ تجلّی به سمت ﺁب هایِ هدایت، گره بخورد.
وقتی تنورِ عطشناکِ گناه، حرارت می گیرد و زبانه هایِ ﺁتشِ تردید بر جانمان چنگ می زند و جایِ پایِ محبت با وزش ِسیاه ِنفرت محو می شود در این جاست که باید میوه هایِ سِحر انگیزِ سحر را از لابلایِ زمزمه یِ مناجاتِ برگ ها بچینیم و با بویِ شکوفه هایِ اشک ﺁلود از مرزِ تاریکی بگذریم و رویین تن و صخره وار در برابرِ طوفانِ حوادث، تصاویرِ سبزِباغ هایِ ﺁینده را باور کنیم.
وقتی بارانِ برکت ،سحرگاهان بر برگ هایِ عطشناکِ وجود می بارد و کوچه باغ هایِ زندگی را پر از موسیقیِ هستی می سازد در این جاست که بایدبه ﺁینه یِ ذهنتان نگاه کنید تاجا پایِ خدارا بر سلول هایِ روشن و پاک احساستان ببینید و طلوعِ انگور را در فراخنایِ عجیبِ تاکستان ها به تماشا بنشینید.
وقتی لفظ های ِمرطوبِ دعا را با گرمایِ ادراک برروی ِسفره هایِ مزین به ﺁوازِ چلچله هامی کاریم، در این جاست که قدرت می یابیم تا با انگشت هایِ بیداری ،حرف هایِ بهاری را از خاکِ خشنودِ سفره هایِ افطار بچینیم.
چشم هایتان را بشویید تانظاره کنید که چگونه پیچکِ باغچه یِ حقیقت ، با طلوعِ سحر، دورِ تماشایِ خدا می پیچدو ریشه هایِ تقوا در خاکِ تفهیم، رنگِ خدا را تفسیر می کنندو شما مانند یک حشره «قسمتِ خرمِ تنهایی» را تجربه می کنید.
باور کنیم که نسیمِ سحری، دست هایِ معنویت را به سرزمینِ اشراق می بردو کلماتِ جاری در جوهایِ ادراک رابا حقایقی مرطوب ،در پایِ درختانِ شکوفه دارِ اندیشه می گستراندو زمزمه یِ ﺁفتابِ حقیقت است که طراوت ِحضورِ نیازهایِ مصوّررا از حقیقتِ استجابت پر می کند و استکانِ خواهش را در چند قدمی ملکوت با اشکِ چشم ِلاله ها می شویدو ﺁن را سرشار از ذراتِ نمازِ سحر خیزان می سازد .
بیایید در سحرگاهانِ بیداری ،چشم هایِ تغافل را در چشمه یِ عشق بشوییم تا در تالارِ باغچه هایِ مناجات ،مباحثه یِ گل هایِ مبهمِ فصل را ببینیم و دست هایِ باد را پر از بویِ چیدن بیابیم و طنینِ بالِ کبوتران را در مدارِ درختانِ رنگین بشنویم که مارا با اشاره ای محو به وحدتِ اشیا می خوانندو از میانِ کوچه باغ هایِ قصه ها به سمتِ روزنه هایِ فصول عبور می دهند.
سنگ هایِ یقین را از دشتِ ابراهیم پرورِ وجودتان ،جمع کنید و شیشه هایِ هوسناک دروغ و معصیت را خرد کنید تا نسیمِ رهگذرِ سحرخیز ،خاکروبه هایِ معصیت را در اعماقِ دره هایِ نیستی بریزد و دیگر خرده شیشه های ِگناه نتواند پاهایِ اراده تان را زخمی کندو اندکی شمارا از حرکت به سمت ِخورشید باز دارد.
پس چونان بیدار دلان ، قنوت هایِ تمنا را به سمتِ ﺁفتاب می گسترانیم و با صمیمیت حزن، زمزمه می کنیم:
«خدایا رحمتی کن تا ایمان، نان ونام برایم نیاورد و قوّتم بخش تا نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم واز ﺁن هایی باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند نه از ﺁن هایی که پول دین را می گیرند و برای دنیا کار می کنند»