ما چهل دقیقه با این خانواده بودیم. عین چهل دقیقه، به اندازة چند كتاب از اینها درس گرفتیم. آقا در خانة ارامنه آب، چایی، شربت، شیرینی و میوهشان را خورد. بعضی از دوستهای ما نخوردند.
امام جمعه تهران كه شدند این كار را شروع كردند و همچنان هم ادامه دارد. افتخارمان این است كه در استان تهران، خانوادة دو شهید به بالا نداریم كه آقا خانهشان نرفته باشد. تقریباً محله و خیابان اصلی در شهر تهران نداریم كه ایشان نیامده باشند و بلد نباشند. تكتك این محلههای خود شما را من حداقل میدانم ما خانواده شهید سه شهید و دو شهید نداریم كه ایشان نیامده باشند.
حدود شش، هفت سال بعضی روزهای شیفت كاریام، مسئول تنظیم ملاقات خانوادة معظم شهدا من بودم. بههمینخاطر میدانم شرایط و وضعیت چگونه بود. دیدارهای خانواده شهدا، باصفاترین، باحالترین لذتی كه آدم میخواهد ببرد را دارد. بعضیهایش خیلی سوزناك است. یك خانواده شهید میروی فقط یك فرزند داشتند كه آن هم شهید شده است. خیلی سخت است برای یك پدر و مادر كه یك بچه بزرگ كرده باشند، آن بچهشان را هم در راه خدا داده باشند. هرچند آنها با افتخار میگویند، ولی ما كه مینشینیم نگاه میكنیم، آن خستگی را احساس میكنیم.
بعضی از خانواده شهدا با تقدیم چند شهید روحیة عجیبی دارند. به طور مثال خانواده شهید «خرسند»، در نازیآباد. خانوادة خرسند چهار تا شهید داده است؛ پدر خانواده، دو فرزند خانواده و داماد خانواده. مادر این شهیدان اینقدر قدرتمند، باصلابت و بانجابت با آقا صحبت میكرد كه یكی دو بار آقا گریه كرد.
این فقط اختصاص به شهیدان شیعه ندارد. همة آدمهایی كه در راه خدا در كشور ما از ادیان مختلف كشته شدند. چه شیعه، چه سنی، چه مسیحی و...
صبح روز كریسمس یعنی عید پاك ارامنه، آقا فرمودند خانة چند ارمنی و عاشوری اگر برویم خوب است. ما آدرسی از ارامنه نداشتیم. سری به كلیساهایشان زدیم كه آنها از ما بیخبرتر بودند. رفتیم بنیاد شهید، دیدیم خیلی اطلاعات ندارند. كمی اطلاعات خانوادة شهدا را از بنیاد شهید، مقداری از كلیساها و یك سری هم توی محلهها پیدا كردیم و با این دیدگاه رفتیم. صبح رفتیم گشتیم توی محلة مجیدیه شمالی، دو سه تا خانواده پیدا كردیم. در خانوادهها را زدیم و با آنها صحبت كردیم. توی خانواده مسلمانها ما میرویم سلام میكنیم و میگوییم از هیئت آمدیم از بسیج، پایگاه ابوذر، بالاخره یك چیزی میگوییم و كارتی نشان میدهیم. بین ارمنیها بگوییم كه از بسیج آمدیم كه بالاخره فرهنگش... بگوییم از دادستانی آمدیم كه باید دربروند. كارت صداوسیما نشان دادیم و گفتیم از صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران هستیم. امشب شب كریسمس كه شب پاك شماهاست میخواهیم فیلمی از شماها بگیریم و روی آنتن بفرستیم.
برای نماز مغربوعشا با یك تیم حفاظتی وارد مجیدیه شدیم. گفتیم اسكورت كه حركت كرد به ما ابلاغ میكنند، میرویم سر كارمان دیگر. اسكورت هم به هوای اینكه ما توی منطقه هستیم با بیسیم زیاد صحبت نكنند كه مسیر لو نرود، روی شبكه بالاخره پخش میشود دیگر. چیزی نگفتند. یك آن مركز من را صدا كرد با بیسیم گفتم به گوشم.
موردمان را گفت كه شخصیت سر پل سیدخندان است. سر پل سیدخندان تا مجیدیه كمتر از سه چهار دقیقه راه است. من سریع از ماشین پیاده شدم. در خانه را زدم. خانمی از گل بهتر آمد دم در، در را باز كرد. ما با یاالله یاالله خواستیم وارد شویم، دیدیم نمیفهمد كه. بالاخره وارد شدیم. چون كار باید میكردیم. گفتیم نودال و اَمپِكس و چیزایی كه شنیده بودیم، كارگردان و اینها بروند تو.
كارگردان رفت پشتبام پست بدهد، اَمپِكس رفت توی زیرزمین پست بدهد، آن رفت توی حیاط پست بدهد. پست بودند دیگر حالا. فیلممان بود. یك ذره كه نزدیك شد، بیسیم اعلام كرد كه ما سر مجیدیه هستیم. من هم با فاصلهای كه بود به این خانم چون احیا بشود، اینجوری جلوی آقا نیاید، گفتم: ببخشید! الآن مقام معظم رهبری دارند مشرف میشوند منزل شما.
گفت: قدم روی چشم، تشریف بیاورد. گفتید كی؟
من اسم حضرت آقا را گفتم. ـ داستان بازرگان و طوطی را شنیدهاید ـ، تا اسم آقا را گفتم افتاد وسط زمین و غش كرد. فكر كردیم چه كنیم داستان را؟ داد بیداد كردیم، دو تا دختر از پله آمدند پایین. یاالله یاالله گفتیم و بهشان گفتیم كه مادرتان را فعلاً جمع كنید. مادر را بردند توی آشپزخانه.
دخترها گفتند: چه شد؟
گفتم: ببخشید! ما همان صداوسیمای صبح هستیم كه آمده بودیم. ولی الآن فهیمدیم كه مقام معظم رهبری میآیند منزلتان، به مادرتان گفتیم غش كرد. فكری كنید.
تا اجازه نگرفت وارد خانه نشد
اینها شروع كردند مادر خودشان را به حال آوردند. فشارشان افتاده بود، آب قند آوردند. بیسیم اعلام كرد كه آقا پشت در است. من دویدم در خانه را باز كردم. نگهبانی هم كه باید كنار در میایستاد، رفت دم در. كارهای حفاظتیمان را انجام دادیم. آقا از ماشین پیاده شد تا وارد خانه بشود. آمد توی در خانه نگاه كرد و گفت: سلام علیكم.
گفتم: بفرمایید.
گفت شما؟
نه اینكه ما را نمیشناخت، گفتند، تو چه كارهای یعنی؟ گفتیم: صاحبخانه غش كرده.
گفت: كس دیگری نیست؟
یاد آن افتادیم كه دو تا دخترها هم میتوانند به آقا بگویند بفرمایید. گفتیم آقا شما بفرمایید داخل.
گفت: من بدون اذن صاحبخانه به داخل نمیآیم.
معنی و مفهوم حفاظت، خودش را اینجا از دست نمیدهد. مهمتر از حفاظت این است. بدون اذن وارد خانه كسی نمیشود. رهبر نظام است باشد، ارمنی است باشد، ضدحفاظتترین شكل ممكن این است كه مقام معظم رهبری توی خیابان اصلی توی چهارراه، با لباس روحانیت با آن عظمت رهبری خودشان بایستند، همة مردم هم ایشان را ببینند و ایشان بدون اذن وارد خانه كسی نشوند.
من دویدم رفتم توی آشپزخانه. به یكی از این دخترها گفتم آقا دم در است بیایید تعارف كنید بیایند داخل.
لباس مناسبی تنشان نبود. گفتند: پس ما لباسمان را عوض كنیم.
به آقا گفتیم: كه رفتهاند لباس مناسب بپوشند، شما بفرمایید داخل.
گفتند: نه میایستم تا بیایند.
چند دقیقهای دم در ایستادند. ما هم سعی كردیم بچههایی كه قد بلند دارند را بیاوریم، مثل نردبان دور ایشان بچینیم كه ایشان پیدا نباشد. راه دیگری نداشتیم. چند دقیقه معطل شدیم. چون دانشجو بودند لباس دانشجویی مناسب داشتند. یكی از دخترها، دوید و آقا را دعوت كرد و آقا رفتند داخل اتاق. این خانم پیش آقا رفت و خوشآمد گفت. بعد گفت كه مادرمان توی این اتاق است، الآن خدمت میرسیم.
رفتند بیرون. آقا من را صدا كرد گفت اینها پدر ندارند؟
گفتم: نمیدانم. چون صبح نپرسیده بودم.
گفت بزرگتر ندارند؟ برادر ندارند؟
رفتیم آن اتاق پشتی. گفتم: ببخشید، پدرتان؟
گفتند، مرده.
گفتیم، برادر؟
گفتند، یكی داشتیم شهید شده.
گفتیم، بزرگتری، كسی؟
گفتند، عموی ما در خانة بغلی مینشیند.
فكر كردیم بهترین كار این است كه عمو را بیاوریم بیرون. حالا چه كلكی بزنیم عمو را از خانه بیرون بیاوریم؟ با این هیبت و این تیپ و قدوقواره، همه دو متر درازی و لباسها، شكل، تیپ و اسلحه. هرچه هم بخواهی بگویی من كسی نیستم، قیافهات تابلو است.
در بغلی را زدیم. یك آقایی آمد دم در سلام كردم. گفتم، ببخشید! امر خیری بود خدمت رسیدیم.
این بندة خدا نگاه كرد، یك مسلمان بسیجی، خانة یك ارمنی آمده، چه امر خیری؟ خودش تعجب كرد. رفت لباس پوشید آمد دم در. محترمانه باهاش پیچیدیم توی خانة برادر خودش. داخل خانه كه شدیم، نگهبان او را بازرسی كرد. نگاه كرد، پیش خودش گفت، برای امر خیر مگر آدم را بازرسی میكنند؟
بعد از بازرسی قضیه را بهش گفتیم. گفتیم: رهبر نظام آمده اینجا، اینها چون بزرگتری نداشتند، خواهش كردیم كه شما هم تشریف بیاورید.
او را داخل كه بردیم و آقا را كه دید، مُرد. یك جنازه را یدك كردیم و بردیم نشاندیم روی صندلی كنار آقا. اینها به خودی خود زبانشان با ما فرق میكند. سلام علیك هم كه میخواهند بكنند كلی مكافات دارند. با مكافاتی بالاخره با آقا سلام و احوالپرسی كرد و درنهایت یك همدمی را برای آقا مهیا كردیم.
حضرت آقا چایی و شیرینیشان را خورد
رفتیم توی این اتاق بالای سر مادر و با التماس دعا، مادر را هم راه انداختیم. آمدند رفتند بالا، لباس مناسب پوشیدند و آمدند پایین. وقتی وارد اتاق شد، آقا تعارفشان كردند در كنار خودشان، كنار همان عمویی كه نشسته بود. بعد هم گفتند: مادر! ما آمدهایم كه حرف شما را بشنویم؛ چون شما دچار مشكل شده بودید، دوستان عموی بچهها را آوردند.
دخترها آمدند نشستند. آقا اولین سؤالشان این بود كه شغل دخترها چیست؟
گفتند: دانشجو هستند.
آقا خیلی تحسینشان كرد و با اینها كلی صحبت كردند، توی این حالت، این دختر سؤال كرد كه آقا آب، شربت، چیزی برای خوردن بیاورم؟
اینها همهاش درس است. من خودم نمیدانستم كه بگویم بیاورد یا نیاورد؟ آقا میخورد یا نمیخورد؟ نمیدانستم. رفتم كنار آقا، از آقا سؤال كردم، گفتم: آقا اینها میگویند كه خوردنی چیزی بیاوریم؟ چایی چیزی بیاوریم؟
آقا گفتند: ما مهمانشان هستیم. از مهمان میپرسند چیزی بیاورند یا نیاورند؟ خُب اگر چیزی بیاورند ما میخوریم.
بعد خود آقا گفتند: بله دخترم! اگر زحمت بكشید چایی یا آبمیوه بیاورید، من هم چایی، هم آبمیوة شما را میخورم.
اینها رفتند چایی، آبمیوه و شیرینی آوردند. خود میوه را هم آوردند. خُب توی خانة مسلمانها اینطوری است. یك نفر چند تا میوه پوست میكند میدهد دست آقا، آقا هم دعا میكند. همانجا به پدر شهید، مادر شهید، پسر شهید و یا همسر شهید آن خوراكی را تقسیم میكنیم، همه یك قسمتی از این میوه میخورند كه آقا به آن دعا كرده. توی ارمنیها هم همین كار را باید میكردیم؟ واقعاً نمیدانستیم.
چایی آوردند، آقا خورد، آبمیوه آوردند، آقا خورد، شیرینی آوردند، آقا خورد. آقا حدود چهل دقیقه توی خانه ارمنیها نشستند و با اینها صحبت كردند. مثل بقیة جاها آقا فرمودند: عكس شهیدتان را من نمیبینم. عكس شهید عزیزمان را بیاورید ببینم.
توی خانة مسلمانها چهار تا عكس بزرگ شهید وجود دارد كه توی هر اتاقی یكی هست. میپریم و میآوریم. اینها رفتند آلبوم عكسشان را آوردند. آلبوم عكس هم متأسفانه برای شب عروسی شهید بود. آلبوم را گذاشتند جلوی آقا. صفحة اول یك عكس دوتایی. یادگاری فردین با دوستش گرفته بود آن وسط بود. آقا همینجوری نگاه میكردند، شروع كردند به صحبت كردن، همینجوری صفحهها را ورق میزدند تا تمام شود. تمام كه شد گفتند: خُب! عكس تكی شهید را ندارید؟
یك عكس تكی از شهید پیدا كردند و آوردند گذاشتند جلوی آقا. آقا شروع كردند از شهید تعریف كردن. گفت: خُب! نحوة اسارت، نحوة شهادت اگر چیزی داشته به من بگویید.
ما فهمیدیم نام این شهید بزرگوار، شهید «مانوكیان» است، به اندازة شهیدان «بابایی»، «اردستانی» و «دوران» پرواز عملیاتی جنگی داشته است. هواپیمایش F14، بمبافكن رهگیر بوده و بالای صد سُرتی پرواز موفق در بغداد داشته. هواپیمایش را توی دژ آهنی بغداد میزنند. شهید، هواپیما را تا آنجا كه ممكن است، اوج میدهد. هواپیما در اوج تا نقطة صفر خودش، كه اتمسفر است بالا میآید و بقیهاش را بهسمت ایران سرازیر میشود. چهار تا موتور هواپیما منهدم میشود. هواپیما لاشهاش توی خاك ایران میافتد، ولی چون دیگر سیستم برقی هواپیما كار نمیكرده، نتوانسته ایجكت كند و نشد كه چتر برای شهید كار كند. هواپیما به زمین خورد و ایشان به شهادت رسید.
ارمنیای بود كه حتی حاضر نشد، لاشة هواپیمای جمهوری اسلامی بهدست عراقیها بیافتد. آن خانواده، این فرزندشان است. این بزرگوار در نیروی هوایی مشهور است. دربارة شهادتش و اخلاقش تعریف كردند.
مادر شهید گفت: امروز فهمیدم كه علی(ع) كیست
مادر شهید گفت: آقا! حالا كه منزل ما هستید، من میتوانم جملهای به شما عرض كنم؟
آقا گفت: بفرمایید، من آمدم اینجا كه حرف شما را بشنوم.
گفت: ما با شما از نظر فرهنگ دینی فاصله داریم، در روضههایتان شركت میكنیم، ولی خیلی مواقع داخل نمیآییم. روز شهادت امام حسین(ع)، روز عاشورا و تاسوعا به دستههای سینهزنی امام حسین(ع) شربت میدهیم. میآییم توی دستههایتان مینشینیم، ظرف یكبارمصرف میگیریم، كه شما مشكل خوردن نداشته باشید، چون ما توی ظرف آنها آب نمیخوریم. توی مجالس شما شركت میكنیم و بعضی از حرفها را میشنویم. من تا الآن نمیفهمیدم بعضی چیزها را.
میگفتند، در دین شما بانویی ـ كه دختر پیامبر عظیمالشأن اسلام(ص) است ـ را بین درودیوار گذاشتهاند، سینهاش را سوراخ كردهاند. میخ، مسمار به سینهاش خورده. نمیفهمیدم یعنی چی. میگفتند مسلمانها یك رهبری داشتند به نام علی(ع). دستش را بستند و در سه دورة 25 ساله، حكومتش را غصب كردند. نمیفهیمدم یعنی چی. گفتند، در 25 سالی كه حكومتش غصب شده بود، شغلش این بود، آخر شب نان و خرما میگذاشت روی كولش میرفت خانه یتیمهایش. این را هم نمیفهمیدم. ولی امروز فهمیدم كه علی(ع) كیست.
امروز با ورود شما به منزلمان، با این همه گرفتاریای كه دارید، وقت گذاشتید و به خانة منِ غیر دین خودتان تشریف آوردید. اُسقُف ما، كشیش محلة ما به خانة ما نیامده است، شما رهبر مسلمین هستید. من فهمیدم علی(ع) كه خانة یتیمهایش میرفت چهقدر بزرگ است.
از ورود آقای خامنهای به منزلشان، به علی(ع) و 25 سال حكومت غصب شدهاش و زهرا(س) پی برد. خُب! این برود مشهد، امام رضا(ع) شفایش نمیدهد؟
بعد از بازگشت حضرت آقا، پاسداران را توبیخ كردند
ما چهل دقیقه با این خانواده بودیم. عین چهل دقیقه، به اندازة چند كتاب از اینها درس گرفتیم. آقا در خانة ارامنه آب، چایی، شربت، شیرینی و میوهشان را خورد. بعضی از دوستهای ما نخوردند. كاتولیكتر از پاپ هم داریم دیگر. رهبر نظام رفته خورده، پاسدار، من نوعی، نخوردم. حزباللهیتر از آقا هستم دیگر.
با آنها خداحافظی كردیم و بهسمت دفتر بهراه افتادیم. وقتی رسیدیم آقا فرمودند: این بچهها را بگویید بیایند.
آمدند. گفتند: این كار احمقانه چه بود كه شما كردید؟ ما مهمان این خانواده بودیم. وقتی خانهشان رفتیم چرا غذایشان را نخوردید؟ این اهانت به اینها محسوب میشود. نمیخواستید داخل نمیآمدید.