زمان : 13 Tir 1392 - 02:08
شناسه : 73350
بازدید : 70012
ناگفته های دکتر محمدعلی مناقب؛ داماد ارشد مرحوم صدوقي از یادگار سومین شهیدمحراب آدم كه نباید این قدر خوب باشد! ناگفته های دکتر محمدعلی مناقب؛ داماد ارشد مرحوم صدوقي از یادگار سومین شهیدمحراب

 

یزدفردا "دکتر محمدعلی مناقب هم خواهرزاده و هم داماد مرحوم صدوقی است و از کودکی با ایشان رابطه ای بسیار نزدیک داشته است.

وی که تخصص اصلي اش اردتودنستي است، همچون همسرش در طول مصاحبه بارها چشمانش نمناک شد و دست آخر هم گفت که همچنان نمی‌تواند با ضایعه فوت آن مرحوم کنار بیاید و به آن فکر کند. 

گفتگوی انجام شده جهت انتشار در ویژه نامه شرق با دکتر مناقب در پی می‌آید:

حضرتعالی، قبل از اینکه داماد آقای صدوقی شوید، خواهرزاده ایشان هم بوده اید. از دوران کودکی چه به یاد میآورید؟  رابطه خواهرزاده و دایی بودن شما؟  اصلا منزلتان چقدر به هم نزدیک بود؟ 

وقتی که حاجآقا یزد بودند منزلمان یک خیابان با منزل ایشان فاصله داشت. خیلی زیاد ایشان را میدیدیم.

اولین خاطرهام هم از دوسالگی است.

از یک باغی تا جایی  میرفتیم، حاجآقا من را روی دوششان گذاشتند و تا آن صحرا رفتیم و آنجا من از دوششان پایین نیامدم تا برگشتیم؛ حول و حوش یک ساعت و نیم، دو ساعت.

وقتی برگشتیم، گفتم آقا دایی خسته شده ام؛ من را پایین بگذارید! 

که حاجآقا تا این اواخر عمرشان هم به من  میگفتند که این قدر بردمت و آوردمت، آن قدر خسته ام نکرد که این حرفت مرا خسته کرد! 

این اولین خاطرهای است که در خاطرم هست. یک  خاطرهای هم که یادم هست اینکه وقتی که حامده به دنیا آمده بود و مادر من از آقادایی پرسیده بودند که دختر است یا پسر؟  آقادایی گفته بودند به شما نمیدهیم!  این جوابشان بود.

بقیه اش هم همه شعرهایی بود که برایمان میخواندند.

مثلا برای من تا همین اواخر، همان شعر بچگی ام را میخواندند.

من در کودکی به چند غذا علاقه داشتم؛ باقلا پلو، شیرین پلو.

آن حالتهای من را به خودشان میگرفتند و شوخی میکردند. حتی تا همین اواخر  هم که مینشستیم این شعر را برای من میخواندند.

 اختلاف سنی شما با ایشان چقدر بوده؟ 

-شانزده سال. من متولد 1444 هستم و ایشان متولد 1328.

 پس عروسی ایشان را هم به یاد دارید؟ 

بله، یادم هست. ولی چون عروسی خیلی شلوغی بود مادرم به ما گفت نرویم و موقع عروسی به ده رفتیم. ولی روزهای قبل و بعدش را به یاد دارم.

 صمیمیتشان چه در دوران مجردی و چه بعدش چطور بود؟  هدیه برایتان میخریدند؟ 

فقط همین یک دایی را داشتیم؛ حاجی آقا دایی. اصلا تا همین آخر هم به همین نام صدایشان میکردم، یا میگفتیم آقادایی.

 اینکه تشویقتان بکنند یا  تشر بزنند، چطور؟ از این طور چیزها هم بود؟  از این جنس صمیمیتها بود؟ 

دستمان که میانداختند، با ما بازی میکردند، شوخي ميكردند. ولی تشر، نه، یادم نمیآید.

 چقدر با ایشان اخت بودید؟  مثلا رویتان نمیشد یک چیزی را به مادرتان بگویید و بروید به ایشان بگویید!  از این طور موارد بود؟ 

صمیمت زیادی داشتیم. وقتی میگویم صمیمیبودند، خیلی زیاد صمیمیبودند. یعنی عاشق این بودیم که وقتی که آقادایی هستند و مریم خانم، همسرشان، هم هستند به  آنجا برویم. جدا از اینکه دختردایی مان هم  آنجا باشد یا نباشد! (میخندد) ولی بهخاطر خودشان خیلی دوست داشتیم به  آنجا برویم. یعنی تا قم هم که میرفتیم، فقط به عشق دایی میرفتیم.

 چه شد که بحث ازدواجتان شکل رفت؟  یعنی فقط سفارش خانواده و توصیه مادر بود، يا علاقه هم وجود داشت؟ 

خب... شاید خانمم دوست نداشته باشند بازگو کنم. ولی به هم علاقه داشتیم؛ اولین جرقه ای که به ذهنم رسیده بود، در اثر صحبتی بود که خانم با من کردند. منظورم خانم آیتالله خاتمیاست که ما به ایشان خانم میگوییم. یک متلکی به من گفتند با این مضمون که دیگر شما اسمتان روی هم افتاده. یکی هم اینکه یک خاله پدری داشتم که مرا کنار کشید و گفت ایشان را از دست نده! 

  وقتی میخواستید عروسی کنید، آقای صدوقی در بحث مراسم و اینها، چقدر دخالت کردند و نظر دادند؟  توصیهای داشتند؟ 

مراسم خوبی گرفته شد. چون آقای صدوقی هم دوستان فراوانی داشتند و هم خانواده و خویشان و آشنایان فراوانی.

 همسر شما دختر اول هم بودند....

بله، دختر اول هم بودند. کارهای عروسی را بیشتر مریم خانم همسرشان انجام میدادند. با اینکه حاجآقا با تجملات ظاهری و تشریفات مخالف بودند، همسرشان مریم خانم پیگیریهای مراسم را انجام دادند و مراسم خیلی خوبی هم شد. هنوز هم، همه بخوبی از آن مراسم یاد میکنند.

  وقتی که تهران بودند، به دلیل نزدیکی منزل، دائم به خانه شما میآمدند یا خیر؟ 

وقتی که مریم خانم همسرشان یزد بودند، ایشان که معاون رئيس جمهور بودند، ما هفتهای سه روز در خدمت ایشان بودیم.

 وقتی به منزلتان میآمدند، وقت بیشتر به چه شکل میگذشت؟  فوتبال میدیدید؟  تلویزیون میدیدید؟ 

 من فوتبال را خیلی دوست داشتم و واقعا با هیجان میدیدم. دوست داشتند که من بنشینم فوتبال تماشا کنم و من را تماشا کنند!  بحثهای معمولی هم میکردیم.

در سفرها، سلوکشان چطور بود؟ 

شما فکر کنید با یک روحانی نماینده ولی فقیه بروید شمال. کنار دریا. آن عکس کنار دریا را داریم. چقدر صمیمیبا هم کنار خانواده در ساحل دریا صندلی میگذاشتیم و صحبت میکردیم. تقریبا نیم ساعت، یک ساعت کنار دریا با هم بودیم. با ایشان دوچرخه سواری، پیاده روی وحتی شنا میکردم.

شما با هم ارتباط کاری هم داشتید؟  مثلا در بنیاد صدوق...

نه. چون من مشغول طبابتم بودم.

 در طول دوران زندگی مشترک، توصیهای داشتند که مثلا مراقب دختر من باش!  ناراحتش نکن و از این دست حرفها.

نه... فقط یک بار به من گفتند حامده را لوسش نکن!  این را یادم هست.

 مگر چه شده بود؟ 

هیچی. یک کاری کرده بودم،  میگفتند زیاد لوسش نکن! 

 هیچوقت برای کار پزشکی پیش شما آمده بودند؟ 

 بله، برای دندانپزشکی آمده بودند.

  رابطهشان با مرحوم پدرتان به چه شکل بود؟ 

تقریبا از همان اول مشاورههای زیادی از هم میگرفتند و کارهای نزدیکی هم در بیمارستان سید الشهدای یزد وسازمان تبلیغات یزد انجام میدادند. همکاریهای تنگاتنگی داشتند و خیلی با هم رفیق بودند. واقعا هم را دوست داشتند.

 بعد نکته خاصی بود که پدرتان درباره پدرخانم شما بگویند؟  تعریفشان را بکنند؟ 

پدر من که خیلی از آقادایی تعریف میکردند. خیلی زیاد!  مثلا سر بحث خانه خریدن من و حرفهایی که به من زدند که کمتر کسی است که این کار را بکند. در مسائل خاصی که پیش میآمد، پدرم خیلی زیاد تعریف حاجآقا را پیش من میکردند.

 در دیدارها و برنامههایشان در یزد شما هیچوقت همراهشان میرفتید؟ 

اگر یزد بودم، در نمازجمعه شرکت میکردم. یاد ندارم در جلسات اداری ایشان بوده باشم.

از این روزهای آخرشان اگر ممکن است بفرمایید. چطور بود؟ 

محمدآقای صدوقی ظهرجمعه سوم تیر به من زنگ زد که سونوگرافی کردیم و کبد مشکل دارد و آقای دکتررضا خاتمي میگفتند به تهران برویم و گفت بحث سرطان است. من از آن موقع تا آخر نتوانستم به آقادایی نگاه کنم. اصلا نگاه نکردم. هرجا میرفتم، فقط سرم را پایین میانداختم. یعنی از همان روز اول برایم مسلم شده بود. با توجه به پیشرفتی که بیماری داشت.

 یعنی هیچ صحبتی، هیچ حرفی...؟ 

 نه... اصلا سرم را بلند نمیکردم که حتی نگاهشان کنم. نمیتوانستم!  به اتاق میرفتم و کنارشان بودم ولی کار خاصی نمیکردم.

 در مهمانیها چقدر شما را کنار خودشان مینشاندند؟ 

در مهمانیهای رفیقهای خودشان من را دعوت میکردند. مهمانیهایی که مثلا با دوستان قدیمیشان بودند؛ آقای خوئینیها و دوستان قدیمیدیگرشان. آشنا شده بودیم. همیشه خودشان به من میگفتند بروم.

 پس شما در گعدههای حاجآقا با سیاسیون و علما بودید؟ 

در اکثر مهمانیهایی که داشتند بودم.

 وقتی اسم ایشان به ذهنتان میآید، چه کلمات و عباراتی اول همه برایتان تداعی میشود؟  چه کلماتی زودتر در ذهنتان حک میشود؟ 

 شاد بودنشان!  خوب بودن زیاده از حدشان که به خودشان هم میگفتم که آدم نباید اینقدر خوب باشد!  واقعا یکی از کلنجارهایی که داشتیم این بود که اینقدر خوبی، خوب نیست!