زمان : 13 Tir 1392 - 00:58
شناسه : 73349
بازدید : 10217
 ناگفته های عباس‌هاشمیان داماد مرحوم محمد‌علی صدوقی از یادگار سومین شهیدمحراب همه مي‌گفتند چقدر حاج‌آقا افتاده هستند ناگفته های عباس‌هاشمیان داماد مرحوم محمد‌علی صدوقی از یادگار سومین شهیدمحراب یادم هست زمانی که من به همراه خانواده برای تحصیل به استرالیا رفته بودم، ایشان برای دو هفته به آنجا آمدند و مهمان ما بودند یک بار آقای استاندار تماس گرفتند و ساعت در آنجا یک و نیم شب بود.....

 یزدفردا"ناگفته های عباسهاشمیان داماد مرحوم محمدعلی صدوقی از یادگار سومین شهیدمحراب"یزدفردا /با اینکه میگوید اهل حرف زدن نیست اما بیان شیوا و صادقانه ای دارد.

به ویژه صفای کلامش زمانی هویدا میشود که با آوردن نام حاج محمدعلی صدوقی، گلولههای اشک روی گونههایش مینشیند.

عباسهاشمیان داماد مرحوم حضرت حجتالاسلام  والمسلمین آقای صدوقی است.

به گفته خودش از کودکی با خانواده مرحوم صدوقی رفت و آمد داشته و از همان زمان هم علاقه خاصی به ایشان پیدا میکند اما هیچگاه تصور نمیکرده است روزی عضوی از خانواده آن مرد بزرگ بشود.

مصاحبه خواندنی با وی که  برای ویژه نامه شرق تهیه شده در زیر آمده است:

چطور شد که داماد خانواده صدوقی شدید؟

آشنایی خانواده ما با خانواه حاجآقا به زمان قبل از انقلاب و حوزه علمیه بازمیگردد که پدرم با آیتالله صدوقی در حوزه بودند.

البته ایشان در سطح بالاتر و پدرم در سطح پایین تر. اما کرامات شهید محراب آنقدر زیاد بود که پدر من تقریبا مرید ایشان بود.

بعد از شهادت آیتالله صدوقی، همان ارادتی که به ایشان داشتند، باعث شد که ارادتی هم خدمت پسرشان حاج شیخ محمدعلی پیدا کنند.

و این ارادت و علاقه به ما هم منتقل شد تا اینکه من بزرگ شدم و قرار شد که ازدواج کنم و به آقا گفتم میخواهم ازدواج بکنم و کسی را معرفی کردم اما ایشان گفتند نه هیچ چیز نگو من خودم برایت گزینهای مناسب پیدا میکنم.

در آن موقع من اصلا اطلاع نداشتم که آقای صدوقی دختری دارند که بتوانم با او ازدواج کنم اما او را به من معرفی کردند و گفتند اگر این وصلت انجام بشود، بهترین جایی است در دنیا که میتوانی بروی.

خودم واقعا تصور هم نمیکردم که بتوانم روزی در خدمت آقای صدوقی به عنوان داماد باشم.

اما نزدیک شش، هفت ماه طول کشید تا من جواب مثبت را گرفتم. یعنی همسرم قبول نمیکردند. طوری که حتی من به حالت نذر و نیاز در جلسهای که متعلق به حضرت فاطمه بود نذر کردم که اگرچه لیاقت این را ندارم ولی خدا این وصلت را برایم مهیا کند.

تا اینکه همسرم سه شب متوالی خواب امام زمان را دید که او فرار میکرده و کسی دنبالش میآمده که تو باید در این گروه بپیوندی.

بعد که این خواب را با آقای جعفری تبار مطرح کرده بودند گفته بودند بین خواستگارانت کسی هست که تو باید به او جواب مثبت بدهی و ایشان هم متوجه شده بود که آن شخص، من هستم.

شما علاوه بر نسبت سببی که با حاجآقا دارید از سال 76 تا چند سال پیش، به عنوان یکی از مدیران ایشان و در کنارشان مشغول به خدمت بودید. به گفته بسیاری، در زمینههای کاری  و مالی اطمینانی که حاجآقا به شما داشتند نسبت به هیچکس دیگر نداشتند. این اطمینان به واسطه اینکه دامادشان بودید، حاصل شد؟

نه، حاجآقا در مسائل کاری اصلا ملاحظه ای نمیکردند که من دامادشان هستم.

هیچوقت من با بقیه مدیرانشان فرقی نداشتم که یک چیزی را از آنها بخواهند و از من نخواهند.

یادم میآید اولین حرفی که درباره کار به من گفتند این بود که یک ماه مرخصی با حقوق داری و یک ماه مرخصی بدون حقوق.

سعی نکن بیشتر از اینها استفاده کنی.

اگر یک ماه از مرخصی با حقوقت که حق قانونی توست، استفاده کردی و خواستی بیشتر جایی بروی باید مرخصی بدون حقوق بگیری.

اگر چه من دامادشان بودم اما به بهانههای مختلف زنگ میزدند و مرتب میپرسیدند که آیا صبحها به موقع میروم، بعد ازظهرها به موقع میآیم. حتی متوجه میشدم گاهی سر کار مرا از جهت رفتارم با کارمندان، کنترل میکردند.

حتی من یادم هست وقتی که میخواستم تسویه حساب کنم و برای ادامه تحصیل از دفتر بروم، با توجه به رفتاری که ایشان با من داشتند حتی یک هزار تومانی را هم در صورت حساب آوردند که این هزار تومان برای خودتان است و این هزار تومان برای شرکت است.

رفتار خود ایشان با کارمندان دیگر مجموعه و اصلا در مسائل کاری چطور بود؟

بعضی از کارمندان به دلیل مسائلی که داشتند و کمکی که حاجآقا به شرایط شان کرد، مورد عنایت ویژهایشان بودند. حاجآقا حتی احتیاجات خانواده بعضی از کارمندان را هم فراهم میکردند. البته اخلاق را در کار خیلی رعایت میکردند.

رفتارشان به گونهای بود که کارمندان سعی میکردند همه کار را بهتر از آنچه باید انجام دهند.

مصلحت عمومیرا با رفتار خودشان رعایت میکردند که مردم به اشتباه چیزی نگویند. این رفتارشان درست مصداق این حدیث است که میگوید از مواضع تهمت دوری کنید.

همیشه سعی میکردند تقوای مالی شان را منتقل کنند.

یعنی بگویند که من در بعضی از موارد اینگونه رفتار کردم، مثلا  میگفتند که اگر جایی از ماشین شرکت استفاده میکنم باید حتما شماره کیلومتر را مینوشتم یا باید از حقوقم بگذارم پس بدهم یا جایی از ماشین خودم به همان مقدار کیلومتر استفاده بکنم.

هیچوقت مستقیم نگفته بودند ولی گونهای برخورد میکردند که هر فرد خودش حتما این کار را میکرد و در غیر این صورت اگر یک جایی متوجه میشدند، به گونهای حرف میزدند که فرد متوجه میشد قسمتی از کارش ایراد داشته و آن ایراد باید برطرف شود.

یادم هست زمانی که من به همراه خانواده برای تحصیل به استرالیا رفته بودم، ایشان برای دو هفته به آنجا آمدند و مهمان ما بودند.

استرالیا هفت ساعت و نیم با ایران اختلاف ساعت دارد. یک بار آقای استاندار تماس گرفتند و ساعت در آنجا یک و نیم شب بود.

همسرم پشت تلفن گفتند که ساعت یک و نیم شب است و حاجآقا خواب هستند اما حاجآقا متوجه شدند و از خواب بیدار شدند و اوقاتشان تلخ شد که چرا ایشان را بیدار نکرده ایم و اینکه شاید کار مهمیبوده که تلفن اینجا را گرفتهاند.

شاید ده پانزده تلفن این طرف آن طرف کردند، تا با استاندار صحبت کردند.

جناب آقایهاشمیان، تصویری که از شخصیت مرحوم صدوقی در خاطرتان هست را برایمان توصیف کنید.

حرفی که میخواهم بزنم فقط حرف من نیست بلکه تمام دوستان نزدیک یا خانواده هم این حرف تصدیق میکنند.

تواضع در برخورد با ایشان همیشه اولین چیزی بود که دیده میشد.

تواضع از طرف ایشان چیزی بود که همه را جذب میکرد.

یعنی هرکسی حتی یک کارگر ساده که ایشان را میدید تا بقیه همه خوشحال میشدند.

همه کارگرهایی هم که در خانه ما به صورت فصلی کار میکردند همیشه  میگفتند چقدر حاجآقا افتاده هستند. من فکر نمیکنم کسی در آن مقام و موقعیت بتواند به این صورتی که ایشان بودند، تواضع داشته باشند.