جلالالدين محمد بلخي ( مولوي)
جلالالدين محمد، كه با عناوين « خداوندگار»، « مولانا»، « مولوي»، « ملاي روم» و گاه با تخلص « خاموش» در ميان پارسي زبانان شهرت يافته، يكي از شگفتيهاي تبار انساني است.
از عنوانهاي او، « خداوندگار» و « مولانا» در زمان حياتش رواج داشته و «مولوي» در قرنها بعد و شايد نخستين بار در قرن هشتم يا نهم در مورد او به كار رفته است.
مولانا در ششم ربيعالاول سال 604 هجري قمري در شهر بلخ متولد شد. نياكانش همه از مردم خراسان بودند. خود او نيز با اينكه عمرش در قونيه گذشت، همواره از خراسان ياد ميكرد و خراسانيان آن سامان را همشهري ميخواند.
پدرش، بهاءالدين ولدبن ولد ( 543-628) نيز محمد نام داشته و سلطان العلما خوانده ميشده است. وي در بلخ آسوده ميزيسته و بيمال و مكنت هم نبوده است. در ميان مردم بلخ به ولد مشهور بوده است. بهاء ولد مردي خوشسخن بوده و مجلس ميگفته و مردم بلخ به وي ارادت بسيار داشتهاند. ظاهراً اين دلبستگي مردم موجب شده بود كه هراس در دل محمد خوارزمشاه افتد و بهاء ولد در شرايطي قرار گيرد كه از بلخ به قونيه مهاجرت كند. از سوي ديگر وي با مخالفت آشكار متكلم بزرگ قرن ششم، امام فخر رازي، روبرو بوده كه در خوارزمشاه نفوذ فراوان داشته و نزد او در حق بهاء ولد سعايت ميكرده است.
البته بيم هجوم تاتار كه بسياري از اهل فضل و دانش شرق ايران را به كوچيدن از ديار خود واداشته بود، در اين ميان تأثير قطعي داشته است.
بهاء ولد بين سالهاي 616- 618 به قصد زيارت خانة خدا از بلخ بيرون آمد. بر سر راه، در نيشابور، با فرزند سيزده چهاردهسالهاش جلالالدين محمد به ديدار عارف و شاعر جان سوخته، شيخفريدالدين عطار شتافت. عطار دربارة مولانا به پدرش چنين گفت: « اين فرزند را گراميدار، زود باشد كه از نفس گرم آتش در سوختگان عالم زند.»
بهاء ولد بر سر راه مكه چند روزي در بغداد ماند و سپس به حج رفت و پس از گزاردن حج رهسپار شام و از آنجا روانة آسياي صغير شد و چون آتش فتنة تاتار روز به روز شعلهورتر ميشد و زادگاه او از آشفتهترين نواحي قلمرو اسلامي آن روزگار شده بود، ديگر عزم وطن نكرد و در همان جا مقيم شد.
فخرالدين بهرامشاه، پادشاه ارزنجان ( ارمنستان تركيه) و پسرش علاءالدين داودشاه، به وي توجه كردند و پس از چندي علاءالدين كيقباد، پادشاه سلجوقي روم ( آسياي صغير) از او درخواست كرد تا به قونيه آيد و او پذيرفت.
جلالالدين محمد، بنابر رواياتي، در هجدهسالگي، در شهر لارنده، به فرمان پدرش، با گوهر خاتون، دختر لالاي سمرقندي، ازدواج كرد.
پدر مولانا به سال 628 هجري قمري درگذشت و جوان بيست و چهارساله به خواهش مريدان يا بنابر وصيت پدر، دنبالة كار او را گرفت و به وعظ و ارشاد پرداخت. ديري نگذشت كه سيد برهانالدين محقق ترمذي به سال 629 به روم ( آسياي صغير) آمد و جلالالدين محمد از تعاليم و ارشاد او برخوردار شد.
به تشويق همين برهانالدين يا به انگيزة دروني، مولانا براي تكميل معلومات از قونيه رهسپار جلب شد. مدت اقامت او در حلب به دقت روشن نيست. گويا در همين شهر بوده كه از محضر درس فقه كمالالدين بن العديم بهره گرفته است. پس از اين به دمشق رفت و حدود چهار سال يا بيشتر در آنجا ماند. بنابر رواياتي در اين شهر به ديدار محيالدين عربي، عارف و متفكر برجستة آن روزگار نايل آمد.
اقامت او در حلب و دمشق روي هم از هفت سال در نگذشت. پس از آن به قونيه بازگشت و به اشارت سيدبرهانالدين به رياضت پرداخت.
مولانا، پس از مرگ محقق ترمذي ( 638)، نزديك پنجسال به تدريس علوم ديني پرداخت و چنانكه نوشتهاند تا چهارصد شاگرد به حلقة درس او فراهم ميآمدند. وي در آفاق آن روز اسلامي به عنوان پيشواي دين و ستون شريعت احمدي آوازه شد.
بعد از اين دوران است كه ملاقات معروف ميان مولوي و شمسالدين محمدبن علي بن ملك داد تبريزي اتفاق افتاد. اين ديدار چنان مولانا را دگرگونه كرد كه از پس پشت پا به مقامات دنيوي زد و دست ارادت از دامن ارشاد شمس برنداشت و پيوسته در ملازمت و صحبت او ميبود.
آنچه مسلم است شمس در 27 جماديالآخر سال 624 به قونيه وارد شده و در 21 شوال 643 از قونيه بار سفر بسته و بدينسان، در اين بار، حداكثر شانزده ماده با مولانا دمخور بوده است.
علت رفتن شمس از قونيه روشن نيست. اين قدر هست كه مردم جادوگر و ساحرش ميدانستند و مريدان بر او تشنيع ميزدند و اهل زمانه ملامتش ميكردند و بدينگونه جانش در خطر بوده است.
باري آن غريب جهان معني به دمشق پناه برد و مولانا را به درد فراق گرفتار ساخت. در شعر مولوي اين لحظههاي هجران و شوق تجديد ديدار زياده آشكار است.
گويا تنها پس از يك ماه مولانا خبر يافت كه شمس در دمشق است. نامهها و پيامهاي بسيار برايش فرستاد. مريدان و ياران از ملال خاطر مولانا ناراحت بودند و از رفتاري كه نسبت به شمس داشتند پشيمان و عذرخواه گشتند. پس، مولانا فرزند خود، سلطان ولد را به جستجوي شمس به دمشق فرستاد. شمس پس از حدود پانزده ماه كه در آنجا بود به سال 644 دعوت سلطان ولد را ـ كه با حدود بيست تن از ياران مولانا به دمشق آمده بود ـ پذيرفت و روانة قونيه شد. اما اينبار نيز با جهل و تعصب عوام روبرو شد و ناگزير به سال 645 هجري قمري از قونيه غايب گرديد و دانسته نبود كه به كجا رفت.
مولانا پس از جستجوي بسيار، سر به شيدايي برآورد. انبوهي از شعرهاي ديوان، در حقيقت گزارش همين روزها و لحظات شيدايي است.
جايگزين شمس در جلب ارادت مولانا صلاحالدين زركوب بود. وي مردي عامي و سادهدل و پاكجان بود. توجه مولانا به او چندان بود كه آتش حسد را در دل بسياري از پيرامونيان مولانا برافروخت. بيش از هفتاد غزل از غزلهاي مولانا به نام صلاح الدين زيور گرفته است. اين شيفتگي ده سال يعني تا پايان عمر صلاحالدين ( محرم سال 657) دوام يافت.
پس از مرگ صلاحالدين، عنايت مولانا نصيب حسامالدين چلبي گرديد. حسامالدين از خانداني اهل فتوت بود. وي در حيات صلاحالدين از ارادتمندان مولانا شد و پس از مرگ او سرود ماية جان مولانا و انگيزة پيدايش اثر عظيم او، مثنوي گرديد. يكي از بزرگترين آثار ذوقي و انديشة بشري، را حاصل لحظههايي از همين همصحبتي ميتوان شمرد.
سرانجام مولانا، روز يكشنبه پنجم جماديالآخر سال 672 هجري قمري چشم از جهان فرو بست. خرد و كلان مردم قونيه حتي مسيحيان و يهوديان نيز در سوگ وي زاري و شيون نمودند. جسم پاكش در مقبرة خانوادگي در كنار پدر در خاك آرميد. بر سر تربت او بارگاهي ساختند كه به «قبة خضرا» شهرت دارد و تا امروز هميشه جمعي مثنوي خوان و قرآن خوان كنار آرامگاه او مجاورند.
مولانا در ميان بزرگان انديشه و شعر ايران شأن خاص دارد و هر كس يا گروهي از زاوية ديد مخصوصي تحسينش ميكنند. وي در نظر ايرانيان و بيشتر صاحبنظران جهان، به عارفي بزرگ، شاعري نامدار، فيلسوفي تيزبين و انساني كامل شناخته شده است. پايگاه او در شعر و شاعري چنان والاست كه گروهي او را بزرگترين شاعر جهان و دستهاي بزرگترين شاعر ايران و جمعي، يكي از چهار يا پنج تن شاعران بزرگ ايران ميشمارند. و مريدان و دوستدارانش، بيشتر به پاس جلوههاي انساني، عرفاني، شاعري، فيلسوفي شخصيت او به زيارت آرامگاهش ميشنابند.
آثار مولانا
1ـ مثنوي معنوي
مهمترين اثر منظوم مولوي است در شش دفتر به بحر رمل مسدس مقصور يا مخدوف با حدود 26000 بيت. در اين منظومة طولانبي كه آن را به حق بايد يكي از بهترين زادگان انديشه بشري دانست، مولوي مسائل مهم عرفاني و ديني و اخلاقي را مطرح كرده است. در اين منظومه همة مباني و مسائل اساسي تصوف و عرفان از طلب و عشق گرفته تا مراحل كمال عارف با توجه به تطبيق و تلفيق آنها با تعليمات شرع و آيات قرآني و احاديث و سنتهاي نبوي، و نيز با توجه به اقوال و اعمال و سنن مشايخ مقدم مورد تحقيق قرار گرفته است. از اين اثر بزرگ در جنب كتابهاي مقدس ياد ميشود. در حقيقت نيز از لحاظ آغاز و انجام و داشتن نظم خاصي كه بيرون از همة نظامهاي تصنيفي است و همچنين اسلوب عرض مطالب و راه و رسم تمثيل به كتابهاي مقدس شباهت دارد.
دومين اثر بزرگ مولوي است كه به ديوان شمس و ديوان كبير نيز شهرت دارد. در اين اثر مولانا به جاي نام يا تخلص خود، در پايان غالب غزلها نام مرادش شمسالدين تبريزي را آورده است. بيگمان در ادب فارسي و فرهنگ اسلامي و فراتر از آن در فرهنگ بشري در هيچ مجموعة شعري به اندازة ديوان شمس حركت و حيات و عشق نميجوشد. آفاق بينش او چندان گسترده است كه ازل و ابد را به هم ميپيوندد و تصويري به وسعت هستي ميآفريند. تصاوير شعر مولانا از تركيب و پيوستگي ژرفترين و وسيعترين او مفاهيمي هستند از قبيل مرگ و زندگي و رستاخيز و ازل و ابد و عشق و دريا و كوه.
ديوان شمس به لحاظ تنوع و گستردگي واژهها در ميان مجموعههاي شعر فارسي، مستثني است. او خود را برخلاف ديگران در تنگناي واژگان رسمي محدود نميكند و ميكوشد تا آنان را در همان شكل جاري و ساري آن، براي بيان معاني و تعابير بيكران و گوناگون خود به خدمت گيرد. از استخدام كلمات و تعبيرات خاص لهجة مشرق ايران به ويژه خراسان و زبان تودة مردم و اصوات حيوانات و اتباع عاميانه و تركيبات خاص و حتي عبارات تركي ابايي ندارد. شكستن قواعد و تصرف در شكلهاي صرفي و نحوي نيز از ديگر ويژگيهاي شكل شعر مولاناست. وي در بسياري از غزلها ناگهان رديف را به قافيه يا قافيه را به رديف تبديل ميكند و در رعايت اركان عروضي بيقيدي شگفتي نشان ميدهد. كوتاهي و بلندي بيش از حد معمول غزلها نيز از ديگر خصوصيات شكل شعر اوست كه گاهي از مرز نود بيت ميگذرد و زماني از سه يا چهار بيت تجاوز نميكند. با اين حال تعداد بحور شعري در اشعار مولوي بيش از ديگر شاعران است، بدين توضيح كه به چهل و هفت بحر از بحور عروضي شعر سروده حال آنكه بحوري كه در استخدام شاعران ديگر درآمده است از بيست و هفت برتر نميرود.
3ـ رباعيات
كه در ميان آنها انديشهها و حالها و لحظههايي درخور مقام مولانا ميتوان سراغ گرفت.
4ـ فيه مافيه
اين كتاب تغزيرات مولانا به نثر است و آن را سلطان ولد به مدد يكي از مريدان پدر تحرير كرده است.
5ـ مكاتيب
كه شامل نامههاي مولاناست.
6 ـ مجالس سبعه
سخناني است كه مولانا بر منبر گفته است.
دوش چه خوردهاي، دلا؟ راست بگو، نهان مكن
چون خمشان بيگنه روي بر آسمان مكن
بادة خاص خوردهاي، نقل خلاص خوردهاي
بوي شراب ميزند، خربزه در دهان مكن
روز الست جان تو خورد ميي زخوان تو
خواجة لامكان تويي، بندگي مكان مكن
دوش شراب ريختي وز بر ما گريختي
بار دگر گرفتمت، بار دگر چنان مــكن
من همگي تراستم، مست مي وفاستم
با تو چو تير راستم، تير مرا كما مكن
اي دل پاره پارهام، ديدن اوست چارهام
اوست پناه و پشت من، تكيه بر اين جهان مكن
اي همه خلق ناي تو، پر شده از نواي تو
گــر نه سمـاع بارهاي دست به ناي جان مكن
كار دلم به جان رسد، كارد به استخوان رسد
ناله كنم بگويدم: « دم مزن و بيان مكن.»
ناله مكن كه تا كه من ناله كنم براي تو
گرگ تويي شبان منم، خويش چو من شبان مكن
هر بن بامداد تو جانب ما كشي سبو
كه « اي تو بديده روي من، روي به اين و آن مكن»
شير چشيد موسي از مادر خويش ناشتا
گفت كه « مادرت منم، ميل به دايگان مكن»
باده بنوش، مات شو، جملة تن حيات شو
بادة چون عقيق بين، ياد عقيق كان مكن
بادة عام از برون، بادة عارف از درون
بوي دهان بيان كند تو به زبان بيان مكن
از تبريز، شمس دين ميرسدم چو ماه نو
چشم سوي چراغ كن، سوي چراغدان مكن
آب حيات عشق را در رگ ما روانه كن
آينة صبوح را ترجمة شبانه كن
اي پدر نشاط نو، بر رگ جان ما برو
جام فلك نماي شو وز دو جهان كرانه كن
اي خردم شكار تو، تيرزدن شعار تو
شست دلم به دست كن، جام مرا نشانه كن
خيز، كلاه كژ بنه وز همه دامها بجه
بر رخ روح بوسه ده، زلف نشاط شانه كن
خيز، بر آسمان برآ، با ملكان شو آشنا
مقعمد صدق اندرآ، خدمت آن ستـــانه كن
چونكه خيال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خيال گشتهاي در دل و عقل خانه كن
هست دو طشت: در يك آتش و، آن دگر ز زر
آتش اختيار كن، دست در آن ميــــانه كن
شو چو كليم، هين، نظر تا نكني به طشت زر
آتش گير در دهان، لب وطــن زبـــانه كن
شش جهت است اين وطن، قبله در او يك مجو
بيوطني است قبلهگه، در عدم آشيانـه كن
كهنهگرست اين زمان، عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خـــارج اين زمــانه كن
هست زبان برون در، حلقه در چه ميشوي؟
در بشكن به جان تو سوي روان روانه كن