زمان : 17 Dey 1391 - 17:56
شناسه : 62515
بازدید : 5098
 داستان زیبای پورسینا و ماموران سلطان محمود غزنوی داستان های کوتاه و خواندنی داستان زیبای پورسینا و ماموران سلطان محمود غزنوی


یزدفردا: مهرمیهن نوشت:سلطان محمود غزنوی که آوازه ی کودکی حکیم به نام ابن سینا را شنیده بود , فرستادگانی را به خراسان فرستاد تا او را بیابند و به دربار او آوردند. فرستادگان سلطان ترک چون به سرای ابن سینا رسیدند از پدرش خواستند که فرزندش حسین را با آنان به نزد سلطان محمود راهی کند. پدر پاسخ داد که اکنون شما را به نزد حسین می برم و درخواست سلطانتان را به خود او بگویید.فرستادگان نزد حسین آمدند و او را بر بالای درختی دیدند که مشغول بازی کردن بود.پدر حسین را بفرمود که فرستادگان از سوی سلطان محمود برای بردن تو آمده اند. حسین پاسخ داد : بگویید بروند و زمانی دیگر بیایند اکنون مشغول بازی هستم !

یکی از ماموران سلطان محمود آواز داد که  :

حکیم ابوعلی سینا که آوازه اش در همه جا پیچیده است تویی؟

حسین پاسخ داد آری منم .

آنها شگفت زده شدند و با خود گفتند ما بدنبال حسین پزشک نامدار آمده ایم نه این کودک !

حسین پاسخ داد : آنکه میخواهید منم!

ماموران سلطان خندیدند و گفتند : پزشکی نامدار بر شاخ های درختان !

حسین گفت : نگران نباشید اگر با شما به دربار بیایم شاخ های درختان را با خود نخواهم آورد !

در همین هنگام ستاره مادر ابن سینا چنین آواز داد که حسینم هنوز کودک است  سخنانش را به دل نگیرید.

فرستاده ی سلطان محمود که از سخنان حسین بخشم آمده بود دگربار گفت :

آیا بدرستی حسین پسر عبدالله سینا که آوازه اش به بخارا و غزنه رسیده تویی ؟

ستاره پاسخ داد : آری هموست . پوزش مامش را به سلطانتان برسانید و بگویید اجازه دهند حسین تا برومندی نزد پدر و مادرش بماند.

اما ماموران سلطان دست بردار نبودند و برای آمدن حسین آمده بودند و دگربار درخواست خود را بازگو کردند.

حسین نیز چنین پاسخ داد :

که مرا با سلطان ها و امیران کاری نیست و می خواهم آزاده زندگی کنم و به خدمت هیچ سلطانی در نمی آیم.

فرستادگان خندیدند و گفتند براستی که تو کودکی حکیم و دانایی . اما تو با این حکمت و خردمندی بر بالای درختان چه می کنی ؟

حسین پاسخ داد : من کودکم و  باید مانند کودکان دیگر بازی کنم !

در همین هنگام عبدالله پدر حسین به فرستادگان گفت : به سلطان بگویید که ما جای جای سرزمین های گوناگون را جستجو کردیم اما بوعلی پزشک را نیافتیم . بگویید هرگز او را بر خاک خراسان نیافتیم.

ماموران سلطان بخشم آمدند و گفتند : چگونه با آنکه او را یافته ایم و اکنون در پیش و روی ماست به دروغ بگوییم او را نیافتیم ؟

حسین که همچنان بر بالای درخت بود آواز داد : شما دروغی نمی گویید ! مگر مرا بر خاک خراسان یافتید ؟

فرستاده پاسخ داد آری یافتیم .سپس کمی اندیشید و با شگفتی بسیار گفت نه نیافتیم . براستی که ما بوعلی پزشک نامدار را بر خاک خراسان نیافتیم ! سپس با خرسندی  سوار بر اسب های خود شدند و بازگشتند.