در آستانه برنامه ریزی تابستان، منتظر فرصتی بودیم که مثل هر سال جلسه ای بر پا نمایند و اوضاع آشفته کلاس های اوقات فراغت را گوشزد کنند که همین بچه خودمان آمد و ده ها اطلاعیه با نام و عنوان گذاشت جلوی رویمان، که یا ا... بگویید تکلیف چیست؟!
وقتی حکیمانه بروشورها و اطلاعیه ها را زیر و رو کردیم دریافتیم که بعله! با این تابلوها و پرچم های رنگارنگ، بوق و کرناهای کوتاه و بلند و آب و تاب های مخصوص، بچه حق دارد مثل ما سرگشته و حیران شود و نتواند تکلیف تابستانش را بفهمد. کمی تامل کردیم و از تقویم گذشته مدد گرفتیم و این خطابه را در گوش بچه خواندیم که:«ای بچه جان عزیز و لذیذ و تمیز، کاری به این تابلوها و تبلیغات نداشته باش. کلاس ها که شروع شد همه این ها سر از یک جا در می آورند. حواست باشد که باید یک جوری بگذرد. تابستان هم یک فصل است مثل فصل های دیگر. بالاخره این فصل ها باید تند و مرتب بیایند و بروند و آب هم از آب تکان نخورد. شما سرتان گرم باشد، ما هم خیالمان آسوده. لذا یک جایی پیدا کن که توی این آتش بار تابستان، سایه ای، آب خنکی، درسی، مطلبی داشته باشد؛ بقیه اش فرقی نمی کند. راستش وقتی نگاه به سر نازنینت می کنم که اینطوری با گذران سه فصل طولانی(پاییز، زمستان و بهار) از حجم آن همه درس و معلومات، بزرگ و متورم شده، حیفم می آید آفتاب شدید، مفتی مفتی آنها را بخار کند و دوباره، اول مهر تو بمانی و کله ای کوچک و تو خالی. پس اول وظیفه ات این است که یک جای مناسبی پیدا کنی که این کله ات را محافظت کند. پولش هم فرقی نمی کند. بالاخره آنقدر زیاد نیست که از ضرر در خانه ماندنت بیشتر باشد. هر چه که باشد از پول شیشه ای که می شکنی و یا زبانم لال از هزینه تعمیر رادیو، تلویزیون و وسایل برقی دیگر کمتر است.» از شما چه پنهان بچه وقتی این خطابه را شنید مقداری عصبانی شد و رفت و از کیفش اطلاعیه ای دیگر در آورد و به ما عرضه کرد. از سر شفقت نظری به اطلاعیه انداختیم. آن را خواندیم و متوجه شدیم که این اطلاعیه ای قدیمی و از جنسی دیگر است:«بیانیه مجلس دانش آموزی»! ابتدا مطالب متاثر کننده ای در مورد برخی حوادث مربوط به فعالیت های دانش آموزی و اینکه مقصر کیست؟ و پس از آن مطلبی در مورد حق و حقوق دانش آموزان راجع به اوقات فراغتشان.
هنوز در این اندیشه بودیم که چه جوابی باید به این بچه فضول داد که خودش به حرف آمد و گفت: «پدر جان حالا اجازه بدهید من خطابه ای برایتان بخوانم!» یک جوری زل زدیم توی چشمانش که یعنی خیلی داری پر روی می شوی! ولی خیلی زود یادمان افتاد که ما مثلا شده ایم معلم و روشن فکر که در واقع از حقوق این نسل دفاع کنیم، حالا با بچه خودمان برخورد مستبدانه و غیر مشارکتی بکنیم، خوبیت ندارد. این بود که گفتیم:« بفرما پسرجان! ما البته باید از فکر و چاره اندیشی خودتان هم در برنامه ریزی های مربوط به کار و بارتان استفاده کنیم.» و او صحبت هایش را شروع کرد و گفت و گفت و گفت تا رسید به اینجا که: «...برای چه اینقدر این مطالب عاطل و باطل را در مغز ما انباشته می کنید؟ چرا عمر ما را با چیزهایی که بعدا به درد زندگی مان نمی خورد، تباه می کنید، لااقل بگذارید در اوقات فراغت که می شود از چنگتان فرار کنیم، به کارهایی مشغول شویم که زندگی را به ما بیاموزد، خسته شدیم از...» راستش ترسیدم بیشتر بگذاریم حرف بزند.
گفتیم:« بچه جان! قدری آرام بگیر، اگر ناگهان یکی از تعلیماتیهای قدیمی تر سر برسد و این حرف ها را بشنود که خیلی بد می شود. » ...وقتی مقداری آرامش یافت، به زبان نصیحت گفت:« آخر پدر جان! شما هم مثل خیلی از امروزی ها، اگر به اروپا سفر نمی کنید، لااقل به همین چینی، کره ای، جایی بروید و ببینید که چطور دانش آموزان، شاد و شنگول اوقات خود را می گذرانند و در مدرسه هایشان به کار و دانش توأمان می پردازند و چطور برای کار و تولید در آینده آماده می شوند. حالا اینجا چه؟ پس فردا در کنکور قبول نشدم، چه خاکی به سرم بریزم؟ » اسم کنکور را که شنیدیم تنمان لرزید. مأیوسانه پرسیدیم: « راستی پسر جان! اگر در کنکور خدای ناخواسته قبول نشدی چه خاکی به سرمان...» و او گستاخانه پاسخ داد:«خاک رس»!! یعنی همان خاکی که قبول شدگان در کنکور تجویز می فرمایند... و ما با این سخن تلخ و جسورانه بچه متوجه شدیم که واقعا پر رو شده است و باید تا خیلی دیر نشده، فکری برای او کرد!
يزد فردا - وبلاگ مشق كوير