نسیما
محمد علی قاسم زاده
مثل همیشه آرام و لطیف توی هوا چرخی زد و جلو آمد سالها خود را مقید کرده بود همراه مرد مهربان و صبور زمانه اش باشد.
رایحه خوشی که همراه او بود قبل از رسیدن مرد ،فضا را پر از عطر حضور می کرد .آمدنش موجب آرامش بود ،کوله باری از مهربانیِ انباشته از فیض هم نشینی ،ارمغان همیشگی اش بود.
کوچک و بزرگ مقدمش را گرامی می داشتند و نفسهای عمیق هستی بخش را با آمدنش استشمام می کردند. اما امروز حال و هوای دیگری داشت . رگه هایی از دغدغه و اضطراب در صورتش پیدا بود .
لطافت و نرمی مهربانانه اش که با نمناکی قطرات آب وضوی مرد مهربان گره خورده بود بوی غربت می داد ،اما عطر نگاهش خالص تر به نظر می رسید.در پیچ و تاب زلف مرد مهربان گشتی زد و کمی آنرا بهم ریخت نمی خواست این اتفاق بیافتد.
مرد مهربان به آرامی دستی بر موهای جلو پیشانی اش کشید، آنها را مرتب کرد و رو به معبود قد قامتِ عروج بست.نسیم که تجلی رها شدنش را در قنوتهای مرد مهربان می دید به سرعت در جویبارهای دست قنوت بسته مرد مهربان سکنی گزید تا با روح واژگانی که از بین لبهای مرد مهربان بیرون می آید اوج بگیرد ،رها شود و به دیدار یار شرفیاب . و چه حال خوشی داشت صعود و نزول با رکعتهای پیوسته و خالص مرد مهربان.
سلامِ پایان نماز بود و این نسیم بود که سبک تر از همیشه لباس احرام برای طواف بسته بود.
خوب می دانست این آخرین معراجش بوده و در آن دیده بود بوی خون پیشانی مرد مهربان تا ساعاتی دیگر عطر وجودش را تغییر خواهد داد و دیدنی های دیگری که نه تنها گفتنی نیست بلکه دیدنی است، حس کردنی است آن هم با غوطه ور شدن در ماجرا .مرد مهربان، نورانی تر از همیشه گامهای استوارش را روی خاکهای گرم می گذاشت و جلو می آمد و مرواریدهای سخنش را در فضا می افکند.
اما انگار نه تنها گوهر شناسی نبود تا از آن سخنان توشه سعادت برچیند، بلکه باران سنگ و همهمه سوت و کف برخاسته از حرام انباشته در شکمهایشان –هرچند مدعیان دین و دین مداری بودند- ، پاسخ ننگین ثبت شده شان در تمامی تاریخ شد .
نسیم که از عصبانیت دیگر تحمل نگریستن نداشت به خودش حرکتی داد سریع و سریعتر خود را بر خاک مالید و با غبار و خاشاک به سمت دشمنان مرد مهربان حرکت کرد .
خودش را به شدت بر سر و صورت آنها زد و زود برگشت .می ترسید بوی تعفن دشمن وجودش را کدر کند و از طرفی طاقت دوری از مرد مهربان را نداشت .نزدیکهای مرد مهربان که رسید سرعتش را کم کرد محاسن خضاب شده به خونش را نوازش کرد و عرق جبینش را با خنکای وجودش خشکاند.
گرما گرم پیکار بود، انگار آتش نمرود بر ابراهیم را می دید.خود را به فرات رساند، تنی به آب زد و برگشت. شاید بتواند خنکای نشسته بر تنش را مرهم زخمهای لبان خشکیده مردِ مهربانی کند که لحظاتی قبل دست پر شده از خون گلوی نیلوفر کوچکش را به آسمان پاشیده و برنگشته بود.اما دیر شده بود مرد مهربان دیگر ایستاده و راست قامت حجتِ زمین را بر پا نمی داشت. عطر خاکِ نم گرفته از خون، روی لبها نشسته بود. زمزمه لبها را می شنید که دیگر روی جسم مرد مهربان حرکت نمی کرد.
نیزه هایی را دید که انگار سر دارند.
درست می دید سرهایی افراشته و نورانی روی نیزه ها در حرکت بودند و این لبان مرد مهربان بود که ماجرای خود را عجیب تر از داستان اصحاب کهف می سرود .
نسیم ،گلواژه های برخاسته از لبان مرد مهربان را ربود، واژه ها را در آغوش نرم خود گرفت و در طول زمان پراکنده شد .
نسیم دیگر نسیم نبود نسیما شد طوفان شد و در قلوب تمام ذرات عالم رسوخ کرد. آنقدر آتشین بود که به هر قلبی پا نهاد آتش زد، ویران کرد و از نو ساخت.
از آن پس نسیم نامش را تغییر داد نسیم حب مرد مهربان را محبوب قلوب کرد .و با مژده باز گشت او ،در قلوب آزادگان آشیان گزید.
نسیم حرارت شد،شراره شد،عشق شد، حب الحسین(ع).