یزدفردا "محمد رضا شوق الشعراء:بیست و چهار سال رنج و درد سعید میرجلیلی با مرگ بپایان رسید.
هشت هزار و هفتصد و شصت روز و شب، به امید بهبودی فرزند بیمار، دعا و صبر کردن و انتظار کشیدن، برای پدر و مادری که درد و رنج کودک هشت ساله را بیست و چهار سال بدوش کشیدن و با همه پوست و خون خود تحمل و حس کردن بسیار سخت است. و حال پس از گذشت اینهمه روز و هفته و ماه و سال، قصه درد کشیدن، با بسته شدن دفتر زندگی به پایان می رسد، و سعید که سهمش از زندگی همه درد کشیدن بود، بسوی خدا باز می گردد.
هشت سالگی و سال دوم دبستان برای سعید خوش یمن نبود و یک زمین خوردن و یک خون مردگی ساده در سر باعث پدید آمدن توموری می شود که او را از ادامه بازی های کودکانه بازمی دارد.
بسیاری از هم سن و سالان سعید سی و دو ساله، که در سال تولد او در دنیا متولد شده اند، سالهاست بر اثر تصادف و سوانح و بیماری مرده اند، و اما شاید که هیچکدام به اندازه یک روز سعید نیز زجر نکشیده باشند، و اما چه کسی حق دارد تا از خدا بپرسد چرا!؟
تنها این خداوند قادر مطلق است که می داند و می داند و می داند و اما در زنده نگه داشتن و درمانده بودن سعید چه حکمتی نهفته بوده است!؟
خداوند بنده هایش را مدام آزمایش می کند و به بهانه های مختلف از آنان امتحان می گیرد و باشد که دردها را ببینیم و درهای بازشده بسوی خدا را نبندیم.
درگذشت سعید میرجلیلی، را به برادرش مسعود میرجلیلی و به پدر و مادرش تسلیت می گوییم و این تنها کاریست که می توانیم انجام دهیم.