نگاهش به شعله های آتش خیره مانده بود. تمام دوران جوانی اش را از اول تا آخر مرور کرد دلش می خواست نیمه دوم زندگی را به جبران گذشته برای خدا و به خاطر او زندگی کند.
دست هایش را نزدیک آتش برد ، انگشتانش گرم شد. آنقدر که احساس کرد انگشتانش می سوزد. اشک در چشمانش حلقه زد و با صدای لرزان گفت: «خدا یا می خواهم به جبران گناهان روز های جوانی روحم را وقف تو کنم. می خواهم آن باشم که تو می خواهی. می خواهم تمام وجودم و تمام افکارم را وقف تو کنم . فقط تو...» و دیگر گریه امانش نداد.
از آن روز به بعد قصه روح وقف شده مرد آهنگر در شهر پیچید. همه کنجکاوانه اعمال او را زیر نظر داشتند و تغییرات روز به روز مرد آهنگر را به چشم می دیدند.
حالا دیگر هر کس به کمکی احتیاج داشت سراغ خانه مرد آهنگر را می گرفت. او مرد نیکو کاری تبدیل شده بود که می خواست هر روز گرهی از مشکلی باز کند و این در حالی بود که هر روز مشکلات زندگی خودش بیشتر می شد. مردم شهر متعجب بودند.از مردی که مشکلات دیگران را حل می کرد و خودش در مشکلات زندگی غرق شده بود.
بعضی ها برایش دعای خیر می کردند و بعضی خنده تمسخر آمیز نثارش می کردند و می گفتند « بیچاره! از روزی که خودش را در اختیار خدایش گذاشته نابود شده است. اگر این عهد و پیمان را با خدا نمی بست زندگی آرام و بدون دغدغه ای داشت».
مرد آهنگر زمزمه های مردم را می شنید و چیزی نمی گفت. تا اینکه روزی دوستی قدیمی به دیدارش آمد مرد آهنگر مثل همیشه مشغول کار بود و صورت گداخته شده اش خیس عرق بود.
دوست قدیمی آهی کشید و گفت: « واقعاً عجیب است ! از وقتی تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی شوی زندگی برایت دشوار شده، انگار تمام مصائب بر سر تو خراب می شود. روز به روز فقیر می شوی و افراد خانواده ات را از دست می دهی».
مرد آهنگر بدون اعتنا پتک را محکم تر بر آهن کوبید دوست قدیمی که متوجه ناراحتی آهنگر شده بود گفت: « نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم؛ اما تو با تمام تلاش هایت برای نزدیکی به خدا به پیروزی نرسیده ای. انگار خدا می خواهد تو را از خودش دور کند و بار مشکلات را بر سرت فرو آورد».
مرد آهنگر دیگر نتوانست سکوت کند. عرق پیشانی اش را با گوشه آستین پاک کرد. جلو تر آمد و گفت: « می دانی من در این کارگاه چه می کنم؟ از فولاد خام شمشیر می سازم . برای ساختن شمشیری تیز و برنده اول تکه های فولاد را به اندازه آتش جهنم داغ می کنم تا حسابی گداخته و سرخ شوند. بعد با بی رحمی تمام، سنگین ترین پتکم را بر می دارم و بر سر فولاد می کوبم تا به شکلی که می خواهم در آید. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می برم. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله می کند و رنج می برد این کار را آن قدر تکرار می کنم تا شمشیر مورد نظرم را بسازم .
گاهی اوقات فولاد تحمل این رنج را ندارد . حرارت زیاد ، ضربات پتک و در آخر سرمای آب ، بدنش را ترک می اندازد، و من می دانم چنین فولاد بی طاقتی شمشیر خوبی نخواهد شد. از روزی که روحم را وقف خدا کردم، مرا در آتش رنج فرو برده است و می خواهد ضربات پتک را محکم تر بر زندگی من بکوبد. گاهی به شدت احساس سرما می کنم درست مثل فولاد گداخته ای که از آب سرد رنج می برد. اما می دانی تنها چه آرزویی دارم و از خدا چه می خواهم؟ از او می خواهم که در این رنج و سختی ترک بر ندارم و می گویم «خدای من از کارت دست برندار . تا شکلی را که می پسندی به خود بگیرم. با هر روشی که می پسندی و تا هر مدت که احتیاج است ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولاد های بی فایده پرتاب نکن!».