نزدیک ظهر بود خاک باران خورده کوچه پس کوچه های روستا عطر خوشی را در فضا پر کرده بود.جعبه های نوشابه را داخل مغازه می گذاشتم که مرد غریبه ای با لباس های مرتب و گران قمیت جلویم ظاهر شد. توی مغازه سرک کشید و گفت: «صاحب مغازه نیست ؟»
گفتم : «نه ! فرمایشی داشتید؟»
غریبه نگاهی به لباسهای کهنه و خاک آلود من انداخت و گفت: «ببین پسرم من یک مسافر هستم که برای زیارت قبر حضرت معصومه (س) به قم آمده بودم. اما الان که در راه برگشت هستم پولم تمام شده و هیچ پولی همراهم نیست تا اینجا به راه ادامه دادم؛ اما می ترسم بین راه بنزین ماشینم تمام شود و بدون پول سرگردان بمانم. می توانی کمی پول به من قرض بدهی؟ مطمئن باش خیلی زود برایت پس می آورم.»
دلم برایش سوخت . از قیافه اش معلوم بود که آدم حقه بازی نیست و واقعاً درمانده شده است. لحظه ای سکوت کردم و گفتم: «باشه، من تا اندازه ای که به مقصد برسید به شما قرض می دهم؛ اما یادتان نرود که زود تر آن را بیاورید».
غریبه خوشحال شد. پول را از من گرفت و دور شد. اذان ظهر شده بود که اوستا به مغازه آمد. تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. ناگهان رنگ صورت اوستا عوض شد. رگ های گردنش آنقدر ورم کرده بود که داشت منفجر می شد.
با صدایی که به فریاد شبیه بود گفت: « بچه خنگ آخه نمی فهمی که این آدم ها حقه بازند پول های بی زبان را برداشتی دادی به یک غریبه، اون هم پول را برداشت و رفت، حاجی حاجی مکه؟ حالا من هم برای اینکه یاد بگیری دیگه چنین کاری نکنی تمام این پول را از حقوقت کم می کنم تا برای ابد در خاطرت بماند».
انگار تمام غصه های عالم توی دلم جا گرفت. بغض گلویم را فشار می داد. نمی دانستم جواب ننه ام را چه جوری بدهم. چطوری بگم این ماه کلی از حقوقم کم شده؟
با این حقوق کم چطور خرج و مخارج خانه را بدهم؟ اشک از چشم هایم سرازیر شد. اشک هایم را پاک کردم تا اوستا نفهمه گریه می کنم. جای اشکم روی صورت خاک آلودم رد انداخته بود. اوستا گفت: «گریه فایده نداره، باید ادب بشی، می فهمی بچه. حالا هم زود برو خانه تا ننه ات نگران نشده ».
از آن موضوع سه ماه گذشت. هر روز خود را نفرین می کردم و به خودم قول می دادم که هرگز به کسی اعتماد نکنم. کف مغازه را جارو کردم و روی چهارپایه بیرون مغازه نشستم. اوستا گفت: « باقر، مواظب مغازه باش من می روم تا خانه و بر می گردم ».
گفتم: «اوستا برو خیالت راحت.» بعد هم دسمال مچاله ای را از روی میز برداشتم تا خاک شیشه مغازه را پاک کنم که ناگهان یک ماشین جلوی مغازه ایستاد. در ماشین باز شد و راننده پایین آمد. یک مرتبه مثل برق گرفته ها تمام بدنم لرزید. خودش بود همان که سه ماه پیش از من پول گرفت تا زود برگردد.
با عجله دویدم جلویش. گوشه پیراهنش را محکم گرفتم و گفتم: « هی آقا پول من را بده. پول از من گرفتی. بعد هم گذاشتی رفتی؟ فکر نکردی من اینجا شاگردم؟»
غربه لبخند زد . دست های کثیف من را از لباسش جدا کرد و تو مشتش گرفت و گفت: «بله درسته پسرم . من هم اومدم تا قرضم را بدهم».
بعد هم تمام پولی که ازش می خواستم را گذاشت توی مشتم و گفت: «ببخشید خیلی دیر شد. می دانم برایت درد سر درست کردم؛ ولی راه خیلی دور بود نتوانستم زود تر از این برگردم» عصبانیتم فرو کش کرده بود. پول را توی جیبم گذاشتم و گفتم : «عیبی نداره».
غریبه گفت: «ما قصد داریم امشب تو این روستا بمانیم. اتاق اجاره ای سراغ نداری؟»
از آنجایی که مهمان نوازی را از پدر خدا بیامرزم یاد گرفته بودم گفتم: «بیاید خانه ما.» همان موقع بود که اوستا برگشت. ازش اجازه گرفتم و مرد غریبه و خانواده اش را به خانه مان بردم.
نزدیک خانه که رسیدیم با دست اشاره کردم و گفتم «اوناهاش اون خانه کاهگلی که یک در کوچک هم دارد، خانه ماست.» بعد هم جلو تر دویدم تو خانه و داد زدم: «ننه، ننه مهمان داریم.»
ننه چادرش را سرش کشید و گفت: «بفرمائید، خوش آمدید. مهمان حبیب خداست».
بوی دیزی آبگوشت تمام خانه را پر کرده بود. مرد نفس عمیقی کشید و گفت: «به به، عجب آبگوشتی بخوریم امشب!...»
آن شب شام را کنار مهمان ها خوردیم. بعد از شام مرد غریبه گفت: «پسرم بگو ببینم کلاس چندمی؟»
- من مدرسه نمی روم.
مرد که از تعجب چشم هایش گرد شده بود گفت: «مدرسه نمی ری؟ چرا؟»
- آخه روستای ما مدرسه نداره من هم چون پدر ندارم مجبورم کارکنم تا یک لقمه نان برای خواهر، برادر و ننه ام بیاورم. نمی توانم این راه دور را تا شهر بروم و برگردم.
مرد غریبه تو چشم هایم زل زد و به فکر فرو رفت. دیگه چیزی نگفت و خوابید. صبح که بیدار شدم، مرد گفت: «امروز می خواهم یک زمین بزرگ توی روستای شما بخرم. اونو وقف مدرسه کنم. می خواهم یک مدرسه بزرگ و حسابی برایتان درست کنم تا دیگه مجبور نباشید برای درس خواندن تا شهر بروید».
باور نمی کردم که یک مرد غریبه که نمی دانم از کجا آمده بود می خواست ما را به آرزویمان برساند. مرد چند روزی خانه ماه مهمان بود. روز آخر که می خواست از خانه ما برود یک مقدار پول گرفت جلوی ننه و گفت: « حاج خانم این ناقابله، این پول برای اجاره این چند روزه».
ننه چادرش را جلو کشید و گفت: «من از شما پذیرایی نکردم که در مقابلش پول بگیرم . اگر هم اصرار کنید واقعاً ناراحت می شوم» مرد غریبه هر کاری کرد نتوانست پول را به ننه بدهد. برای همین هم خداحافظی کرد و از خانه ما رفت. من هم دوباره به مغازه برگشتم.
هنوز چند دقیقه ای از رفتنم به مغازه نگذشته بود که ننه در حالی که گوشه چادرش را به خاک می کشید با ناراحتی به مغازه آمد و گفت: «باقر، نگاه کن این پول ها رو ببین!»
دست های ننه پر از چک پول های صد هزار تومانی بود. با تعجب گفتم: « این پول ها کجا بوده؟»
ننه با ناراحتی گفت: « وقتی مرد غریبه رفت زیر گلیم را بلند کردم تا جارو بزنم یک مرتبه دیدم یک عالمه پول زیر گلیمه. یک نامه رویش بود که نوشته بود: هدیه ای ناقابل برای شما» .
با عجله همراه ننه به طرف مسجد رفتم. موضوع را به حاج آقا پیش نماز مسجد گفتیم . حاج آقا گفت: « این پول از شیر مادر هم براتون حلال تره. بروید مشکلاتتان را با آن حل کنید».
بعد از چند ماه ننه یک مغازه کوچک برایم خرید تا دیگه شاگرد کسی نباشم. با اینکه هنوز یک نوجوان بودم ؛ اما برای خودم اوستا شدم. مدرسه هم جلوی چشم هایم روز به روز کامل تر می شد. حالا می توانستم هم باسواد بشوم هم تو مغازه ای که برای خودم بود کار کنم.
روابط عمومی اداره کل اوقاف و امور خیریه استان یزد