یزدفردا "مطلبی که در پی می آید توسط سید محمد وزیری در روي خط آيينه شماره 282 – 17.5.1391 منتشر شده است وبد نیست در استانه چهلمین روز درگذشت استاد مشکیان آن را مرور کنیم :. . . سال گذشته، از طرف شركت ذوب آهن اصفهان ماموريت يافتم براي پروژهاي، چند روزي در خدمت همشهريانم باشم. دراين مدت سكونت در يزد كه پس از چندين سال دوستان به ديدنم ميآمدند، تهيه كنندهاي از من درخواست كرد تا به اعتبار مرحوم وزيري نزد استاد مشكيان بروم و از او درخواست نمايم كه از ايشان فيلم مستندي تهيه گردد.
هرچند ماموريت دوم از ماموريت اول مهم تر و جذاب تر بود، ليك با جان و دل پذيرفتم. در چند روز اقامت در زادگاهم، آنگاه كه پيگير ماموريت اول بودم، به علت مشغله كار، ماموريت دوم را به يكي از مريدان استاد كه تصادفاً ايشان را ديدم، محول كردم. لذا از اين طريق براي استاد پيغام دادم، اگر اجازه دهند خدمت ايشان برسم كه براي ساخت فيلم مستندي از ايشان مرا ياري كنند.
استاد مشكيان به آن مريدش كه پيغامبر آن ماجرا بود، پاسخ منفي داد و گفت، نميخواهد از ايشان برنامه و يا فيلمي ساخته شود. ايشان دل آزرده بودند ولي هيچ نميگفتند. آنگاه كه اين خبر را شنيدم با استاد تماس گرفتم و گفتم الان پاسخي نميخواهم. من اين چندروز مهمان يزد هستم و شرمنده از اينكه مصدع اوقات شريف تان شدهام. فقط اجازه بدهيد دراين مدت اقامت هراز گاهي عرض ارادتي خدمتتان داشته باشم.
زيرك تر از آن بودند كه هوشمندي درخواست مرا متوجه نباشند. با اين حال پذيرفتند كه گاهي سلامي كنم. در آن مدت كه سخت نيز برمن گذشت، موقع وداع ياران شد و الزاما ميبايست با يزد و يزديها خداحافظي كرده و به ديار غربت كوچ كنم، چرا كه به انتهاي ماموريت رسيده بودم. گريه امانم را بريده بود. گاهي اوقات دراتاق هتلي كه اقامت گاه نگارنده بود تا دل شب گريه ميكردم كه چرا لحظه فراق نزديك است و سعادت دست بوسي استاد حاصل نگرديده است.
فرداي همان روز، براي خداحافظي به استاد زنگ زدم. سلامم را به گرمي پاسخ داد. براي آخرين بار خواهش قبلي ام رامطرح نمودم و باز كماكان درخواستم را رد كرد. در پايان صحبتها گفت (وزيري) اواسط بهار فضاي آپارتمان ما پر از گل وگياه خواهد شد آن موقع به ديدن من بيا. خوشحال شدم كه استاد اولين اشاره را فرمودند.
ارديبهشت زيباي يزد و فضاي چون فردوس برين منزل استاد، تصاوير زيبايي را به من نويد ميداد. استاد مشكيان چه پنجره زيبايي به روي دوربين ما باز كرد. صبح روزي كه قرار كار داشتيم به خانه استاد رفتيم.
استاد اتاق خصوصي داشت و روي تختي دراز كشيده بود و فرمود كه كسالت دارد و حوصله كار ندارد. كرشمه هنرمندانه استاد را فهميدم. چند نفري بوديم كنار استاد نشستيم و چاي خورديم و استاد هم كمي برايمان صبحت كرد. يكي از همراهان كه نوازنده ني بود براي آرامش استاد كمي ني نواخت. شب از نيمه گذشته بود و در سكوت شب علاقه شديد استاد را به ني به تصوير كشيديم و چه درد دل هايي هم كه با استاد نكرديم.
شايد و شايد زمانهاي برسد كه آن فيلم مستند پخش شود و همهي ما حيران شويم.
استاد مشكيان را با قلبش ببينيد، نه آنكه راجع به او فقط بخوانيد.