زمان : 10 Mordad 1391 - 10:50
شناسه : 54981
بازدید : 2959
آیت الله آیت اللٌهی؟! آیت الله آیت اللٌهی؟! علیرضا آیت اللهی

یزدفردا "علیرضا آیت اللهی:با وجود این که از همان لحظه تولد ایت اللهی هستم به ندرت پیش آمده است که ایت الله بشوم ، و فتوا بدهم ، امٌا نعوذ بالله ، پیش آمده است ! .

شاید آن لباس افسری وظیفه ژاندارمری و کلاه و کمربند و به خصوص واکسیل های زرق و برق دار سال 1350 هم بی تاثیر نبود .

سرباز وظیفه محمد ف ... که با قدٌ رشید و هیکل درشت صد کیلوئیش جلوی در اتاق بنده ، سروان سلاحی ( که نهایتا" سرلشگر و رئیس همان اداره وظیفه عمومی که ما بودیم شد ) ، و سرهنگ صفیئی پاس می داد از حوالی ساعت 12 رنگی پریده داشت ، نیم ساعت بعد تلو تلو می خورد ، و ساعت 14 :30 که آخر وقت اداری بود داخل اتاق من شد و افتاد روی صندلی با رنگی مثل گچ سفید . نبضش را گرفتم ؛ اصلا" دستهایش بسیار خنک بود . روز اوٌل ماه مبارک رمضان بود . گفتم عادت به روزه گرفتن نداشته ای ؟  . گفت : اولین باری است که روزه می گیرم ( فرزند یکی - یکدانه یک خانواده بسیار ثروتمند بود ) . بلافاصله یک شکلات قهوه ای انگلیسی اسلامی که همیشه یک پاکتش را توی کشوی میزم داشتم ، در آوردم و به دهانش گذاشتم . نجات یافت ! . دوٌمی را به دنبالش ... و عملیٌات باز زنده سازی موفقیت آمیز بود . وقت اداری چند دقیقه ای بود که به پایان رسیده بود . نشستم تا خیالم از بابت سلامتیش راحت شود و بروم . او هم که میدانست جناب سروانش در دانشگاه همکلاس دختر دائیش بوده است با کمی خودمانی کردن شروع کرد به شکوه و شکایت : جناب سروان !

- این چه زندگی ئی است ؟!

- ما که نمی خواستیم به این دنیا بیائیم ، هلمان دادند توی این جهنٌم درٌه .

- نمی خواستیم به مدرسه برویم ، بردند هلمان دادند توی مدرسه .

- نمی خواستیم درس بخوانیم ! هولمان کردند ، مجبور شدیم .

- نمی خواستیم نامزد کنیم ، هولمان کردند که فرشته خواستگار دارد ، از دست می رود .

- نمی خواستیم خدمت وظیفه بیائیم ، هولمان کردند که حالا نروی ممکن است بعدا" نتوانیم تو را در تهران و آنهم در یک اداره نگهداریم . به قول تیمسار میرزا مهدی خان ( سرلشگردولٌو قاجار را می گفت ) فقط اینجا « اجباری » نیست ، همه زندگی « اجباری » است...

- آماده به خدمت رفتیم به سالن اعزام . تا ما را برای ژاندارمری صدا کردند همه هویمان کردند : هو ! هو ! هو ! ..

- رفتیم پادگان ، تا کفش نمره پنجاه پوشیدیم همه هویمان کردند ؛ هو!

- اینجا هم که می بینید ! دائما" تیمسار و سرهنگ پشت سرمان هوهو می کنند ...

گفتم : همین تیمسار لابد با کلٌی پارتی بازی و زحمت تو را آورده است اینجا و جای نسبتا" راحتی هم برایت فراهم شده است ! . نمک نشناسی نکن ! . تو اینجا حتی با سرهنگ صفیئی هم شوخی می کنی ...اگر آنقدر چرب و شیرین نمی خوردی و تن پروری نمی کردی مثل من افسر وظیفه پشت میز نشین می شدی نه سرباز صفر ؛ ثانیا" اینگونه عادت به پرخوری نمی کردی که با شش - هفت ساعت غذا نخوردن ، هنوز پنج ساعت مانده به افطار به این روز بیفتی !. شاید فلسفه ی روزه گرفتن همین خود شناسی و آینده نگری هم باشد ؟!!! .

گفت : جناب سروان ، به جان خودتان قسم ، روزانه فقط یک دهم وزنمان غذا می خوریم ، نه بیشتر ! . این را هم نخوریم ؟!!! .

سری به آسمان بلند کردم و گفتم : یا هو !