زمان : 19 Tir 1391 - 00:11
شناسه : 53999
بازدید : 4429
به بهانه ی سالگرد ارتحال پیر قصه پرداز دیارمان (1نظر) به بهانه ی سالگرد ارتحال پیر قصه پرداز دیارمان (1نظر) غلامرضا محمدی /کویر

یزدفردا :غلامرضا محمدی /کویر:مرحوم آذر یزدی که به یزد بر گشتند من فرماندار بودم وبا توجه به شناخت قبلی وعلاقه ای که به شعر وادبیات داشتم خیلی زود با ایشان دوست شدم و ایشان هم مرا زود درک کردندوارادتشان موجب افتخار من شد.خیلی رابطه من با ایشان گرم ودوستانه بود، بارها به فرمانداری می آمدند وبا دوستان دیدنی میکردند وگفتگوها پیرامون کتاب وکتابخوانی  وداستان وفرهنگ واز جمله ضرورت منزلی برای سکونت ایشان در می گرفت .من با همکاری جناب آقای سفید چندین منزل پیدا کردیم ولی ایشان نهایتا علقه ای داشتند به منزل خودشان در خرمشاه وهمان اتاق کاهگلی تیره وسنتی،همان اتاقی که تا نهایت در آن زیستند ونوشتند وخواندند وشخصیت ها رابه ملاقات می پذیرفتند .همان اتاقی که در اکثر فیلم ها ومصاحبه ها دیده اید ودر کشور هم همه میدیدند ومی گفتند چطور است یزدیها به این پیره مرد اندیشمند ونویسنده توانای  کودکان نمی رسند ونمی دانستندکه این علاقه وانس خود آذر بود که بدان اتاق ساده وصمیمی  دلبسته بودند ،حتی در همان خانه اتاق مرتب وتمیز ی وجود داشت که ایشان  استفاده نمی کردند.

مرحوم آذر خیلی منزوی بودند وبه زور در جمعی حاضر می شدند واز سخنرانی دوری می جستند  ودوست نمیداشتند دایره دوستانشان را وسیع کنند و می گفتند هر دوست تازه ای یک درد سر تازه ایست باید برایش وقت صرف کنی ،احوالت بپرسد ،احوالش بپرسی وغیره ومن حالش ندارم.تنها حالی که مفصل داشتند وخسته نمی شدند حال مطالعه بود .اتاقشان لبریز ازکتاب بود .دیوار وتخت وطاقچه وزیرمیز وهمه جا پر از کتاب بود.اولین بار که بحث کتابخانه ای برای ایشان مطرح شد قرار شد کتابهایی راکه کارش ندارند جدا کنند وماببریم وکم کم اتاق تخلیه شود اما بعد ازیک ماه که بر گشتیم بیش از چهل پنجاه کتاب جدا نکرده بودند .علت پرسیدیم وگفتیم اگر اجازه می فرمایید ما کمک کنیم گفتند نه من یک عادت بدی دارم که هر کتابی که جدا میکنم یک بار دیگر می خوانم واین است که طول میکشد!....من خاطرات زیادی از ایشان دارم که میترسم سخن به درازا بکشد فقط راجع به شعری که درزیر میآورم عرض کنم که برای بزرگداشت آذر در تهران مراسمی از سوی انجمن مفاخر  گذاشته بودند ومن شعری آماده کردم که بخوانم اما از کم رویی ارایه نکردم ونخواندم فقط در ویژه نامه ها چاپ شد. یک هفته بعد یکروزدر همان اتاق کذایی  خدمتشان رسیدم واز قضا این شعر را هم خواندم (دوستان عزیزم حسین مسرت،شکرانه وعلیرضا احرامیان پور هم بودند)ایشان گریه کردند وپشت سر هم اشکشان را پاک میکردند وبعد گفتند چرادر تهران نخواندی اینکه از همه شعرهای آنجا بهتر بود!....به هر حال اینهم بگویم که آذر دربُعد شعر ناشناخته مانده واین را میشود از شعرهای ایشان بررسی کرد که چقدر عمیق وقوی ولطیف است وایکاش دراین سالهای آخر (که میتوانستند ونکردند )در این رشته کار کرده بودند وآثار نابی گذاشته بودند.ودریغ.
 واما چار پاره ای تقدیم دوستان آذر وهمه ی کسانی می کنم که مشتاق فرهنگ ومعرفت وکتاب ونوشتن اند وایکاش جوانان ما یک صدم ویا یک هزارم آذر مطالعه میکردندو می اندیشیدند .امروز شاید مطالعه به طرق مختلف کم نباشد اما منسجم ومعنی دارو مرتب وبه هم پیوسته وموضوعی به صورتی که کسی صاحب نظر واقعی در رشته ای بشود نیست واین درد بزرگی است (البته منظور من اساتید ودانشجویان رشته های مختلف نیست  هرچند بر مطالعات وپژوهشهای آنها هم ایرادها وارد است.)

کتاب خواندنی شهر

آکنده از تبسم وتوفان است
لبریز از تحیّر وتنهایی است
چون آذرخش وعشق،در او جوشان
منظومه ی بلند شکیبایی است

یک عمر قصه گفت وحکایت کرد
تاکودکان به زمزمه برخیزند
تا بچه های خوب ثمر گیرند
چون قصه های خوب بر انگیزند


 
ترسیمی از اصالت دیروز است
تفسیری از نجابت دیرینه است
جاری تر از صبوری این صحراست
روشن تر از زلالی آیینه است


 
در گوش غنچه های چمن دیریست
می خواند از شکفتن ومی بارد
او باغبان گلشن اندیشه است
راز گل از متون کهن دارد


 
او خود کتاب خواندنی شهر است
با قصه ای بلند وشگفت انگیز
چون ابر نوبهار پر از باران
 چون بغض، در گلوی جنون آمیز


 
از رهگذار وادی حیرت ها
شیخی ست با چراغ که می آید
او می فروش باده ی آگاهیست
مستی است با ایاغ که می آید


 
بسته است با کتاب وقلم عهدی
عهدی چنان که سخت تماشایی است
معشوق جز کتاب نمی داند
عشقی چنین،فسانه ورؤیایی است


 
درچشم او که چشم حقیقت جوست
غوغای زنگی همه افسانه
با انکه شعر قند وعسل با اوست
تنها ،شکسته ،تلخ ،غریبانه  


 
یکریز در تمام فصول این سبز
گلبیبز وگل نشان وگل افشان است
عشق است وهر کجا که بر آرد برگ
جانبخش چون بهار وگلستان است


اوساده حرف میزند اما من
پیچیده در تخیّل خود مدهوش
کاین ساغر از کدام سبو دارد
این پیر پر ترّنم دردی نوش

مردم ترا عزیز چو دل دارند
از دل عزیز تر چه تواند بود
با ما بمان دوباره کمی بنویس
بگذار عهد رفته ی رنج آلود


 
سر کن دوباره تازه تر ازدیروز
افسانه ای که غم بَرَد از دل ،باز
ما بچه های خوب توایم ای عشق
با ما بمان غریب ِغزل پرداز

یزد /محمدی /کویر /85