زمان : 16 Tir 1391 - 23:52
شناسه : 53863
بازدید : 7219
از پنجره اتاق آذر يزدي به بهانه سومین سالگرد پدر ادبیات کودک و نوجوان ایران از پنجره اتاق آذر يزدي رقیه دوست فاطمی‌ها

یزدفردا :رقیه دوست فاطمی‌ها:وقتي كه قرار شد از پدربزرگ قصه‌های خوب بنویسم، دلم به تپش افتاد و سر خورد توي حوض خانه‌اش ...
حوض آبي كوچكي كه تنگ بزرگی براي ماهي‌هاي قرمزش بود و در تنهايي حياط خانه‌اش موج مي زد و گاهي با امواجش، غباري از سر و روي خانه مي‌گرفت.
خانه اي كه پر بود از خاطرات تنهايي ... و هزار درد نگفته ... و هزار راز نهفته ...
به ياد اولين روزهاي آشنايي با او مي‌افتم، در لابه‌لاي صفحات افسونگر"قند و عسل"، آنجا كه از ته دل مي نالید:
......
"وای اگر نااهل غم‌خواری کند
وای اگر ناجنس دلداری کند
وای اگر بی‌درد گوید حرف درد
وای اگر نامرد گیرد جای مرد
.....
بی‌هنر چون می شود یار هنر
می شود آشفته بازار هنر
بی‌ادب چون می کند کار ادب
مردمان گردند بیزار ادب"
......
آرام و بي‌صدا، به حياط خاطراتش پا مي‌گذارم و چه زود، درگوشم زمزمه مي شود كه:
"به سراغ من اگر مي‌آييد، نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ..."
با چرخش نگاهم، بدون اين كه قدم از قدم بردارم، در گوشه و كنار حياط و تالار قديمي خانه سير مي‌كنم و باز جز سكوت و صداقت و سادگي، چيزي نمي‌يابم.
آرام، پرده‌ي توری كهنه و رنگ و رو رفته‌ی اتاق را از چارچوب در كنار مي‌زنم و او را مثل هميشه، پشت ميز كارش مي‌بينم، با عينك ته‌استكاني بنددار و لبخندي بر لب و ميزی كه پر است از كتاب و كاغذ و زندگي ...
در ميان اتاقي پر از سكوت، با ديوارهاي كاه‌گلي، به قدمت خاطراتش ...
چشم‌هايم را دوباره باز مي‌كنم و در گوشه‌اي از اتاق، دكان بقالي را مي‌بينم و در گوشه‌اي ديگر، دكان عطاری را ...
اتاقش پر است از نفس‌های كهنه‌ی كتاب‌هايی كه او با هر دمي تازه‌شان مي‌كند،
درست مثل چاي تازه‌دمي كه در دل قوري بندزده‌ي روي سماور دم مي‌كشد تا خستگي سال‌هاي تنهايي را از دل نازك او بيرون كند...
ودست هاي كشيده و لرزاني كه به بهانه‌ي ريختن چاي در فنجان صميميت، دوباره من را به نشستن سر سفره‌ي درد دل هاي كودكي و نوجواني دعوت مي‌كند ...
ومن، مشتاق‌تر از هميشه، لنگر مي‌اندازم کنار ساحل اين اقيانوس آرام و مي‌نشينم به تماشاي موج‌هاي كوچك و بزرگش ...
حرف‌هايش از جنس تنهايي است و كلماتش سرشار از احساس بودن ...
و باز خاطرات چاپ‌خانه‌ي گل‌بهار و شنيدن قصه‌هاي خوب و غرق شدن در بوي مثنوي و زمزمه‌اي زير لب كه:
"ازدست عزيزان چه بگويم، گله‌اي نيست
گر هم گله‌اي هست، دگر حوصله‌اي نيست"
بي‌اختيار، به ياد پري خيالي آذر مي‌افتم، صدايش مي‌كنم، اما جوابي نمي‌شنوم ...
پري كجايي؟! پري قصه‌هاي خوب كجايي! پدر بزرگ قصه‌هاي دور خسته است
و دلش پر از غصه‌هاي نگفته ...
پري كجايي؟! چرا نمي‌پرسي كه استاد براي شام چه چيزي ميل دارند؟!
پري بيا، يك استكان چاي بياور، بيا و جارو را از دستان لرزان پدربزرگ بگير و گرد و غبار ساليان تنهايي را از خانه‌ي دل او بزداي،
پري بيا ...
شايد هنوز آذر يزدي، منتظر پري رويايي قصه‌ي پرغصه زندگيش باشد.
و شايد براي همين است كه هيچ وقت، هيچ پري ديگري، اجازه راه يافتن به زندگي خصوصي او را پيدا نكرده است.
هر چند زمان براي سرودن از او اندكي به سرعت گذشته است،
اما من امروز از مهدي آذر يزدي مي‌نويسم، از درخت تنومندي كه روي تنه‌اش، 88 رگه را به يادگار گذاشته، اما ريشه‌هاي پرمعناي زندگيش، محكم و استوار، در خاك ادبيات كودك و نوجوان اين سرزمين به خوبي رسوخ كرده است و جوانه‌هاي اميدش نه تنها در كشور عزيزمان، بلكه در ساير كشورهایی مانند فرانسه هم در حال روييدن است.
گاهي وقت‌ها فكر مي كنم، خیلی از ما در حق او كوتاهي كرديم، كمتر يا بيشترش را نمي دانم، فقط مي‌دانم او چيز زيادي نمي‌خواست، خيلي كمتر از آن‌چه تصورش را می‌کردیم، اصلا مگر ما چند تا آذر يزدي داشتیم؟!
یا حتی چند نفر شبیه آذر یزدی داریم؟!
اگر از پنجره‌ي اتاقش، سري به او می‌زدیم، به جرات می‌گفتیم كه در تمام عمرمان، كسي را نديدم كه به اندازه او عاشق كتاب باشد و تمام زندگيش را صرف خواندن کتاب کند و تمام پولش را صرف خريدن آن ...!
وشايد اغراق نباشد اگر او را "اسطوره‌ي مطالعه" بناميم و برگزيده‌ي برگزيدگان تمام مسابقات كتاب‌خواني و الگويي براي نهادينه شدن فرهنگ مطالعه در عصر پيشرفت تكنولوژي...
وچه زیباست اگر روز كتاب و کتاب‌خواني را در سراسر كشور به ياد او گرامي بداريم.
نمي دانم صدايم را خواهد شنيد يا نه ...!
اما من از همين‌جا، با صداي بلند فرياد مي‌زنم:
"دست مريزاد پدربزرگ، به خاطر تمام داشته‌هايي كه به نوه‌هاي هرگز نداشته‌ات در سراسر دنيا هديه كردي، تا آن‌ها ديگر مثل خودت از كمبود كتاب رنج نبرند و مهر و عطوفتت را به لطافت خنده‌هاي شيرينت، بين فرزندخوانده‌هايت تقسيم كردي تا به ما بگویي:
"بردند ذره ذره، اين مه‌وشان دلم را
 يك ذره‌ي دگر هست، تا قسمت كه باشد!"
 
مي دانم كه رفته‌ای تا آخرین صفحه زندگيت را ورق بزني و قصه‌های تازه‌ات را در گوش کودکان بهشتی زمزمه کنی،
ما هم به تو قول می‌دهیم که قلم استاد آذر یزدی بر روی زمین نماند.
کودکان و نوجوانان این دیار قلم تو را بر خواهند داشت و با سرودن قصه‌های خوب دیگری برای بچه‌های خوب دنیا، راه تو را ادامه می‌دهند، چرا که آن‌ها به این سخن شاعر فرهیخته دیارمان، فرخی یزدی باور دارند که:
 
"در دفتر زمانه فتد نامش از قلم
هر ملتی که مردم صاحب‌قلم نداشت
در پیشگاه اهل خرد نیست محترم
آنکس که فکر جامعه را محترم نداشت"
 
روحت شاد و راهت پر ره‌رو