دیشب در حالی که اعضاء خانواده نگران و بیدار بودند، خواب رفتم! امروزصبح که از خواب بیدار شدم، دیگر دردی با من نبود، استراحت مطلق! خواب! و قهر با رایانه! تنها یک نیم ساعتی آمدم پیش رایانه و دو مطلب کوتاه و بعد بازخوابیدم، و اما درخواب! یکی از دوستان! یک کتاب حافظ بسیار زیبا به من داد و گفت یک شعرش را بخوان و معنی کن و در عالم خواب، تیتر آن شعر «اینجا چراغی روشن است» بود! ازخواب بیدار شدم، و وقتی یک دانه سیگار روشن کردم، یکدفعه با خود گفتم: اخطار را دیدی؟! می خواستی ننویسی؟ می خواستی بروی دنبال پول و زندگی و مثل دیگران بودن و شدن؟! دیدی در روزی که ننوشتی و سیگار کمتر کشیدی، قلبت با تو چه کرد؟ و این بهت و حیرانی همچنان ادامه دارد! نمی دانم! نمی دانم! در بهتم! خداوند به هر کس یک چیزی هدیه می دهد، و اما آیا ما حق و اجازه داریم که بخاطر غرور و خود خواهی و خستگی، ننویسیم و قلم را کناری گذاشته و دنبال زندگی برویم؟! حتی اگر بخواهیم، می توانیم؟!
خدایا! خدایا! این دفعه سوم بود! و می دانم که تو باز این بنده کوچک و حقیرت را دوباره می بخشی! و او را بحال خود وا نمی گذاری! خدایا! بازبرای تو می نویسم! و تا هر وقت که تو بخواهی! تا هر وقت که تو فرمان بدهی! پادو و بنده را چه به خود سری؟!
-- فرداييان براي آقاي شوق الشعرا آرزوي بهبودي كامل را دارند