زمان : 18 Bahman 1385 - 08:32
شناسه : 4974
بازدید : 10866
شوق الشعرا : دوشنبه صبح گفتیم خداحافظ توفان و شب نیوز شوق الشعرا : دوشنبه صبح گفتیم خداحافظ توفان و شب نیوز
حالا که از کسالت درد قلب دیروز و فضای چند ساعته سی سی یو بیرون آمده ام، تنها یک سوال سخت آزارم می دهد، که چرا دیروز؟! 
 مدتها بود که تصمیم داشتیم دیگر ننویسیم و دنبال بهانه ای برای تعطیلی سایت و وبلاگ هایمان می گشتیم، و سرانجام یکشبه شب، تقریبا تصمیم خود را گرفته، و دوشنبه صبح گفتیم خداحافظ توفان و شب نیوز و نوشتن، و بجای رفتن پیش رایانه، از خانه زدیم بیرون، و یکسری رفتیم ارشاد و یکسری هم به استانداری زدیم و دو ساعتی با بعضی ازدوستان در استانداری، در رابطه با موضوعات مختلف صحبت کردیم و ساعت یک و نیم بود که از استانداری آمدیم بیرون  و در ایستگاه اتوبوس که منتظر آمدن اتوبوس ایستاده بودیم، بعد از چند ساعت، سیگاری روشن کردیم و با دیدن اتومبیل های عبوری، رفتیم در عالم فکر و خیال و «کاسبکارانه» با خود اندیشیدیم که نوشتن و انتقاد و به مسائل اجتماعی اشاره کردن اصلا فایده ای ندارد و ما نیزباید مثل دیگران زندگی کنیم و برویم دنبال پول در آوردن و پول جمع کردن! و وقتی یک اتومبیل مدل بالا با پررویی کنار میدان ایستاد و یکی از دختران ایستاده در ایستگاه کم کم به سمت آن اتومبیل رفت و سوار شد، خود خواهانه با خود اندیشیدیم که فقر و ثروت اینگونه با شرافت بازی می کند و بر تصمیم دنبال کار و پول رفتن خود مصرتر شدیم، اتوبوس آمد، این دفعه راننده داشت با تلفن همراه صحبت می کرد و جواب سلاممان را نداد، اما دیگر برای ما مهم نبود، چون گفتیم بهمین زودی اتومبیل می خریم و مثل خیلی دیگر از مردم، اصلا سوار اتوبوس نمی شویم که به راننده سلام کنیم و جوابمان ندهد! در میدان شهدای محراب که پیاده شدیم، دیگربه اختلاف سطح میدان و زمین های حاشیه آن فکر نکردیم و بر خلاف روزهای دیگر، حتی جلوی کیوسک روزنامه فروشی پانزده خرداد هم نایستادیم و روزنامه ها را ورق هم نزدیم، دیگر راه و روش جدیدی برای خود پیدا کرده بودیم و مدام با خود می گفتیم: به ما چه مربوط است؟  به ما چه که مردم مشکل دارند؟! خب مشکل نداشته باشند و بروند به یک نحوی خودشان مشکل خودشان را حل کنند، و اگر که مشکل دارند و فقیرند، فقط  بخاطر اینست که بی عرضه هستند، با همین فکرها بود که آنطرف خیابان رسیدیم روبروی اورژانس خصوصی.... یکدفعه دو طرف پشتمان درد شدیدی گرفت، چند قدم دیگر که رفتیم سینه و قبلمان هم درد گرفت، آرام و بی اعتناء به درد،  راه خود را ادامه دادیم، دیگر نه فکر نوشتن می کردیم و نه فکر پول درآوردن، به خانه رسیدیم، درد رهایمان نمی کرد، نشستیم، یکدفعه نفسمان درسینه حبس شد! قلبمان می خواست ازسینه بیرون بیاید! قلبمان تند و تند می زد، عرق سردی همه بدنمان را گرفته بود، مرگ را می دیدیم و حسش می کردیم. «احسان» پادگان بود و جزعروس و نوه کوچکمان و یگانه کسی در خانه نبود، تلفن هم که یکسره بود! یکدفعه در اون لحظه که قلبمان پر ازهیاهو بود، و آشوب می کرد، ناگهان بغضمان شکست و ترکید، مدتها بود گریه نکرده بودیم و در اون تنهایی و با اون درد فقط گفتم خدایا کمکم کن! خدایا کمک کن! قیافه هستی پنج ساله و یگانه هشت ساله مدام روبریم بود، می دانستم نباید راه بروم اما رفتم، یکی ازهمسایه ها اتومبیلش را روشن کرد، احسان هم ناگهان رسید، و هراسان تر از ما پشت فرمان نشست، به خیابان که رسیدیم، «هستی کوچولو» با مادرش داشت به خانه می آمد، آنها هم سوار شدند، هستی بهت زده بود، می فهمید که یک اتفاقی افتاده و فقط نگاه می کرد، به بیمارستان رسیدیم، نوار قلب، قلبمان همینجور تند و تند می زد. فشار 18 طپش قلب 110 در دقیقه! دکتر صدر دستور بستری را نوشت و با خنده گفت: باید با سیگارخداحافظی کنی! وقتی یک لحظه بر روی تخت سی سی یو دراز کشیدم، دلم بیشتر گرفت. این برای اولین بار بود که بر روی تخت بیمارستان می خوابیدم و نمی خواستم بمانم، دوباره با دستگاهی دیگر نوار قلب گرفتن، چشمانم را بستم، یک لحظه گیج شدم، درد آرام شده بود، قلب می رفت قرار بگیرد، از جا بلند شدم، باید به خانه می رفتم، و رفتم، استراحت مطلق! آرامش! خواب! دارو! اما همه داروها را نگرفتیم و همه داروها را هم نخوردیم. یک کپسول خارجی هست، چهارده عدد آن چهل هزار تومان! احسان گفت بخرم؟! گفتیم یک دانه بخر! و وقتی ازداروخانه برگشت، گفت: کمتر ازیک بسته چهارده تایی نمی فروشند، و گفتیم نه لازم نداریم. احسان با عصبانیت گفت چه بخواهی و چه نخواهی و چه پول بدهی و چه ندهی من می خرم! گفتم مسئله پول نیست! می دانی که دارو اصلا  نمی خورم، و اما فکر کن که پدرت یا مادرت این دارو را می خواست و تو پول و آشنا نداشتی! آنوقت چکار می کردی؟ پس بحث نکن که حرص نخورم!  

دیشب در حالی که اعضاء خانواده نگران و بیدار بودند، خواب رفتم! امروزصبح که از خواب بیدار شدم، دیگر دردی با من نبود، استراحت مطلق! خواب! و قهر با رایانه! تنها یک نیم ساعتی آمدم پیش رایانه و دو مطلب کوتاه و بعد بازخوابیدم، و اما درخواب! یکی از دوستان! یک کتاب حافظ بسیار زیبا به من داد و گفت یک شعرش را بخوان و معنی کن و در عالم خواب، تیتر آن شعر «اینجا چراغی روشن است» بود! ازخواب بیدار شدم، و وقتی یک دانه سیگار روشن کردم، یکدفعه با خود گفتم: اخطار را دیدی؟! می خواستی ننویسی؟ می خواستی بروی دنبال پول و زندگی و مثل دیگران بودن و شدن؟! دیدی در روزی که ننوشتی و سیگار کمتر کشیدی، قلبت با تو چه کرد؟ و این بهت و حیرانی همچنان ادامه دارد! نمی دانم! نمی دانم! در بهتم! خداوند به هر کس یک چیزی هدیه می دهد، و اما آیا ما حق و اجازه داریم که بخاطر غرور و خود خواهی و خستگی، ننویسیم و قلم را کناری گذاشته و دنبال زندگی برویم؟! حتی اگر بخواهیم، می توانیم؟!  

خدایا! خدایا! این دفعه سوم بود! و می دانم که تو باز این بنده کوچک و حقیرت را دوباره می بخشی! و او را بحال خود وا نمی گذاری! خدایا! بازبرای تو می نویسم! و تا هر وقت که تو بخواهی! تا هر وقت که تو فرمان بدهی! پادو و بنده را چه به خود سری؟! 

 

 -- فرداييان براي آقاي شوق الشعرا آرزوي بهبودي كامل را دارند