شكلگیری مكتب شیخیه یكی از تحولات فكری مهم قرن 13 ق در ایران و در میان شیعیان به حساب میآید. این مكتب با ارائهی تعبیرهای فلسفی و عرفانی جدید دربارهی مقولاتی مانند ماهیت روح، كیفیت معراج، مفهوم «هورقلیا»، ركن رابع و شیعهی كامل و همچنین مقام امام در سلسلهمراتب وجودی و نحوهی رابطهی امام با آفریدگار، موجبات تغییر و تحول گسترده در اندیشهی عدهای شد. با اندیشههای جدید تلفیقی، راه برای ایجاد و گسترش نحلههای فكری هموار گردید. نهایتاً آنچه مكتب شیخیه در حوزهی اندیشه و عمل به همراه آورد، سبب نضجگیری بابیه ـ بهائیه شد. حال جهت بررسی تاریخچهی شكلگیری این فرقه، زندگینامه و عقاید برخی از سردمداران آن را مورد بررسی قرار میدهیم:
شیخ احمد از اهالی «احساء» و فرزند زینالدین بن ابراهیم بود و در ماه رجب 1166 ق به دنیا آمد.[1] مدرسی چهاردهی میگوید: «شیخ عبدالله، فرزند شیخ احمد، دربارهی احوال پدر خود چنین نوشت: شیخ احمد احسایی پسر زینالدین است. داغربن رمضان یكی از اجداد اوست. مانند سایر پدرانش منزل و سامانش چون بادیهنشینان دیگر در كوه و بیابان بود و معروفیتی چندان به مذهب و دین نداشتند. به راه اهل سنت و جماعت میرفتند، از تعصب به دور بودند و سیرهی پدران و نیاكان را پیروی مینمودند. هنگامی كه مابین داغر و پدرش رمضان جنگی شد، ناچار از همسایگیاش دور گشت. داغر ترك پدر گفت و خانوادهی خویش را به «مطیرفی» از دیههای احساء انتقال داد، زمانی نگذشت كه از مذهب پدران خود برگشت و مذهب شیعهی امامیه را قبول نمود».[2]
شیخ احمد تا بیست سالگی مقدمات علوم دینی را فراگرفت و توجه خود را به اخبار امامان و عقاید شیعیان معطوف كرد و درنتیجه پیرو شیعهی دوازده امامی شد.[3] او در سال 1186 ق از زادگاهش مهاجرت كرده به كربلا و نجف رفت و در آنجا به محضر اساتید بزرگی چون آقا محمدباقر وحید بهبهانی، سید مهدی بحرالعلوم، شیخ جعفر بن شیخ خضر و میرسیدعلی طباطبایی راه یافت.[4] و در پایان تحصیلات رسمی، با نگارش شرحی تحت عنوان «صراط الیقین»[5] بر كتاب «تبصرﺓ المتعلمین فی احكامالدین» اثر علامه حلی، از جانب آقا سید مهدی بحرالعلوم، آقا سید علی صاحب ریاض و شیخ جعفر بن شیخ خضر به درجهی اجتهاد نائل شد.[6] البته پیروان شیخ این روایت را نمیپذیرند و بر این باورند كه گذشته از شیخ گمنامی كه بر او در طفولیت صرف و نحو آموخت، شیخ احمد در هیچ قسمت، به اسم، از استاد معینی كه شاگرد معنوی آن استاد باشد و لباس و مقام خود را مدیون او بداند، ذكری نكرده است. میتوان گفت كه در روایت شیخی، وی در زمرهی كسانی است كه استاد دیگری جز ائمهی هدی و الهاماتی كه در عالم رؤیا در حال یقظه از ائمه گرفته، نداشته است.[7] برهمین اساس، وی اجازهی نقل روایت و اجتهاد خود را نه به واسطهی طی مراحل آموزش رسمی، بلكه در خواب و از دست امام دهم، به نمایندگی از سوی دوازده امام دریافت میكند.[8] شیخیه به همین ملاحظه اعتقاد دارند كه این «مقامات قدسی» بعدها به صورت تعلیمات، كتاب و رسائل وی تجلی كرد.
شیخ احمد به سال 1212 ق به كربلا رفت و در آنجا با پیشوای اخباریان یعنی شیخ یوسف بحرانی ملاقات و به آنان اظهار تمایل كرد.[9] با توجه به درجهی اجتهاد شیخ در علم درایه، فاصله گرفتن او از اندیشهی اصولیان و گرایش او به اخباریگری، مذهب التقاطی كه او به وجود آورد، چندان دور از ذهن نمینماید. اخباریان تفسیر روایت را جایز ندانسته و به صورت ظاهر آن متمسك میشوند و این اعتقاد برای كسی كه تخصص خویش را صحت سند روایات و نه تفسیر آنها میداند، بسیار محتمل مینماید. شیخ دوبار به ایران سفر كرد: یك بار در 1221 ق و بار دیگر در 1234 ق، او طی این سفرها با علمای ایران دیدار كرد و حتی به دیدار فتحعلیشاه قاجار شتافت و با وی روابط بسیار نیكویی نیز برقرار ساخت و طی دو رساله به نامهای «خاقانیه» و «سلطانیه»[10] به پرسشهای اعتقادی وی پاسخ گفت. شیخ احمد در طول حیات خود حدود 132 اثر پدید آورد كه محتوا و مضمون همهی آنها اعتراض بر «قرائت»های رایج از متون دینی و مذهبی بود.[11] كتاب «فهرست ابراهیمی» آثار شیخ احمد را در 9 فصل تقسیمبندی میكند: حكمت الهیه، اعتقادات شیعه، سیر و سلوك، اصول فقه، كتب فقیهیه، تفسیرات قرآنی، فلسفه و حكمت عملی، كتب ادویه و رسائل متفرقه.[12]
احسایی در شرح كتاب الحكمه العرشیه[13] و شرح كتاب المشاعر[14] اعتراضات گستردهی خود را بر رهیافت فلسفی علمای شیعه ابراز داشت و به دلیل تعارض با تعالیم ائمه، عقاید فلسفی ملاصدرا و مكتب اصفهان را كفر تلقی میكرد.[15] وی در شرح زیارت «جامعهی كبیره» آرای رایج دربارهی امامان شیعی را به باد انتقاد گرفت و قرائتی تازه از امامت شیعی به دست داد. به طور كلی اعتراضات شیخ احمد متوجه دو امر مهم بود: نخست اعتراضاتی كه «قرائت» رایج از تفكر شیعی را نقد میكرد و متقابلاً مبانی دیگری را مطرح میساخت؛ دیگر اعتراضاتی كه سلسلهمراتب مذهبی یا تشكیلات اجتماعی مذهبی شیعه را با طرح نظریهی «ركن رابع» مورد هجوم قرار میداد.[16]
انتشار آرای شیخ احمد و اعتراضات وی به قرائت جاری، باعث تحركات شدیدی علیه وی و آرای و عقایدش گردید. تنكابنی در قصص العلما مقابلهی روحانیون با شیخ احمد را بر سر چند مسئلهی مهم میداند: نخست، اعتقاد وی به معاد روحانی یا به قول خود وی، بدن غیرعنصری و همینطور معراج غیرجسمانی پیامبر؛ دوم، آرا و عقاید شبه غالی وی در مقام و اعتبار ائمهی هدی؛ سوم، طرح نظریهی «ركن رابع» یا شیعهی كامل و ناطق واحد و نوعی مقابلهجویی با سلسلهمراتب فقهای شیعه.[17]
نخستین عكسالعمل در برابر عقاید شیخ احمد از سوی ملامحمدتقی برغانی معروف به «شهید ثالث»[18] (از علمای مشهور قزوین) صورت گرفت كه پس از مباحثهای با شیخ بر سر عقاید وی، شیخ را تكفیر كرد و عقاید او را نوعی «تجدیدنظرطلبی» و خروج از اصول و مبانی تفكر شیعی قلمداد نمود.[19] پس از وی آقا سید مهدی، حاجی ملامحمدجعفر استرآبادی، آخوند ملاآقای دربندی، شریفالعلما آقا سید ابراهیم، شیخ محمدحسین صاحب فصول و شیخ محمدحسن نجفی (صاحب جواهر) شیخ را تكفیر كردند.[20]
پس از مسئلهی تكفیر، عرصه برای شیخ در ایران تنگ شد؛ چون نتوانست از خود دفاع كند، به عراق رفت و از راه كربلا و شام، عازم زیارت مكه شد. او در نزدیكی مدینه در تاریخ 21 ذیقعده 1241 ق در سن 75 سالگی وفات یافت و در قبرستان بقیع به خاك سپرده شد.[21]
با مرگ شیخ احمد (21 ذیالقعده 1241 ق) منصب درس وی به سیدكاظم رشتی، از شاگردانش رسید و حلقهی پیروانش به او گرویدند. مطابق روایت شیخی سیدكاظم به واسطهی خوابی از وجود شیخ احمد آگاه میشود، بالاخره در یزد به محضر شیخ میرسد[22] و پس از آن مرید و همراه شیخ و مفسر آرای وی میشود. عصر سید كاظم برای شیخیه روزگار «تكامل اندیشهی شیخیه و تشدید منازعات علما با مكتب» او بود.[23]
جنبش اعتراضی كه شیخ احمد احسایی بنیان گذارده بود، توسط شاگردش سید كاظم رشتی توسعه یافت و پیروان شیخ، وجوه تمایز خود را با اندیشهی روحانیون شیعی قوام بخشیدند. حاج محمدكریمخان كرمانی جانشین سید كاظم رشتی، دربارهی وی میگوید: «سید سند شارح علم شیخ و حلال مشكلات كتب ایشان و بیانكنندهی مقامات ایشان بودند و جمیع علم شیخ از ایشان بروز كرد و لاغیر».[24]
سیدكاظم مدت هفده سال به عنوان «شیعی كامل» یا «ركن رابع»، مرجع شیخیان عراق و ایران بود. او در این مدت به ایران نیامد. منابع شیخی آثار سید كاظم را حدود 172 عنوان دانستهاند[25] كه سید علاوه بر عقاید و نظریات فلسفی و عرفانی شیخ، خود نیز چیزهایی بر آن افزود و عقاید شیخ را شرح و بسطی تمام داد. از گفتههای تازهی او یكی این بود كه میگفت: «ظهور امام غایب نزدیك است و احتیاجی به تعیین جانشین نیست».[26]
با مرگ سید كاظم رشتی به سال 1259 ق دوران تازهای از حیات مكتب شیخی آغاز شد. این دوره را باید روزگار مناقشات و نزاعهای مدعیان جانشینی سیدكاظم و مكتب شیخی دانست. در حقیقت سید كاظم رشتی مسئلهی بابیت و ظهور امام را به نحوی به طلاب و شاگردان خود آموزش داده بود كه تمامی آنان در انتظار ظهور قریبالوقوع امام غایب به سر میبردند و از این لحاظ خود را از زمرهی یاران حقیقی وی به شمار میآوردند و برای دستیابی به مقام بابیت و نیابت، و در جستجوی شیعهی كامل و تعیین «ركن رابع» به عبادات سخت مشغول بودند.
مكتب شیخیه در نخستین گامهای خود، با انشعابات گستردهای روبهرو شد. مورخان مدعیان جانشینی سیدكاظم را 38 نفر اعلام كردهاند كه پس از مرگ وی هركدام سر سلسلهی فرقهای از مكتب شیخیه شدند.[27] مهمترین آنها، حاج كریمخان كرمانی در كرمان، میرزا شفیع ثقـﺔالاسلام و ملامحمد ممقانی در آذربایجان، میرزا حسن گوهر و میرزا محیط (شیخیه عتبات) و سید علیمحمد شیرازی در شیراز بودند،[28] كه خود را جانشین سید كاظم رشتی خوانده و پیروانی گرد خود جمع كردند. پیروان سه گروه اول همچنان به شیخیه معروف ماندند، اما پیروان سید علیمحمد شیرازی فرقهی جدیدی را پدید آوردند و به «بابیه» معروف شدند. از آنجا كه پرداختن به تمام انشعابات شیخیه نه در حوصلهی این بحث میگنجد و نه ضرورت چندانی دارد، در ادامه به معرفی مهمترین مدعی جانشینی سیدكاظم رشتی، كه ابتدای امر، تحت پوشش شعارها و مبانی فكری مكتب شیخی دعوت خود را آشكار كرد، اما بعدها مؤسس فرقهی جدیدی شد، میپردازیم.
علیمحمد شیرازی (1266- 1235 ق)
وی فرزند سیدرضای بزاز بود كه در سال 1235 ق در شیراز به دنیا آمد. دربارهی احوال او پیش از دعوی بابیت اطلاع وسیع و دقیقی در دست نیست، جز آنكه معلوم است مدعی در آغاز جوانی در صفحات جنوب ایران به تجارت مشغول بود.[29] سپس به نجف رفت و نزد سیدكاظم رشتی شاگردی كرد و با عقاید او خو گرفت. تنكابنی در این باره مینویسد: «در همان زمان، مؤلف كتاب در عتبات مشرف بودم و چند وقتی به درس حاج سید كاظم میرفتم. میرعلیمحمد هم به درس او میآمد و قلم و دواتی داشت و هرچه سید كاظم میگفت از رطب و یابس او در همان مجلس درس مینوشت».[30]
البته منابع بابی این امر را قبول ندارند، میرزا جانی در «نقطة الكاف» در این باره مینویسد كه: «معروف شده آن جناب به درس سید حاضر میشدند و به عنوان تلمذ صحت ندارد ولی آن جناب قریب به سه ماه در كربلا تشریف میآورند و مرحوم سیداعلی الله مقامه از نور باطن آن مسرور مستمز بودند.[31]
اظهارات میرزاجانی از اعقادی كهن ریشه میگیرد كه رهبران فرق باید دارای خصوصیات ممتازی باشند و در رأس این خصوصیات امی بودن و طی نكردن مدارج آموزشی زمان است. والا شواهد و قرائن بسیاری بر شاگردی سیدعلیمحمد باب و تلمذ وی از محضر سیدكاظم رشتی دلالت میكند. بهترین دلیل برای رد ادعای میرزا جانی، عبادت سیدعلیمحمد باب است، وی در پایان خطبهی اول كتاب تفسیر سورهی بقره مینویسد: «در آن روزی كه اراده كرد این كتاب را، آن شب در خواب دیده است زمین مقدس (كربلا) ذره ذره شده و در هوا بلند شد و همهی آن آمده در برابر خانهاش ایستاده، بعد خبر وفات دانشمند جلیل دوست من و معلم من (سید كاظم) رسید».[32]
پس از مرگ سیدكاظم رشتی، علیمحمد شیرازی از كربلا به شیراز بازگشت و بیدرنگ مدعی بابیت امام زمان شد. ظاهراً نخستین گروندگان به او را شیخیان متعصبی میدانند كه بنا بر آموزههای شیخ احمد و سید كاظم، منتظر ظهور امام زمان بودند. اولین كسی كه علیمحمد دعوی خود را بر او اظهار كرد ملاحسین بشرویهای بود كه در مسجد كوفه در انتظار ظهور، اعتكاف گزیده بود. ملاحسین از علیمحمد درخواست دلیل كرد، وی تفسیری بر سورهی یوسف را كه بنا بر ادعای او، از زبان امام زمان نگاشته به ملاحسین ارائه میكند.[33] ملاحسین نیز دعوت علی محمد را پذیرفته و به عنوان داعی به خراسان ارسال میشود، علیمحمد خود نیز به اقتضای حدیثی كه میگوید: «امام زمان از مكه ظهور خواهد كرد و رایتش از خراسان بیرون میآید، روی به حجاز نهاد، ولی در آنجا دلیری طرح دعوی نیافت و به بوشهر بازگشت».[34]
بابیان معتقدند كه وی در مكه «اظهار امر» كرد و به شریف مكه و شاه ایران و امپراطوری عثمانی نامه نوشت و آنها را به اطاعت خواند.[35]
در ایامی كه علیمحمد در مكه بود، بر اثر فعالیتهای ملاحسین و دیگر گروندگان به بابیه، كار او شهرتی گرفت، از این رو چون به شیراز بازگشت، ادعای خود را عوض كرد. او كه پیش از رفتن به مكه خود را «باب» میخواند و دعوت خود را پنهانی انجام میداد، حال خود را «مهدی موعود» و «امام غایب» خواند و دعوتش را علنی كرد. او در توقیعی كه خطاب به ملاعبدالخالق یزدی نگاشت، ادعای خود را چنین ابراز كرد: «اننی انا القائم الذی انتم بظهوره توعدون»[36] وی سپس خود را «مبشر من یظهره الله» خواند و مانند موسی (ع)، عیسی (ع) و محمد بن عبدالله (ص) دانست و معتقد شد كه با ظهورش دین جدیدی به نام «بیان» تحقق پذیرفته است. وی در باب «السابع من الواحد الثانی» از كتاب بیان فارسی اظهار میدارد كه هر ظهوری قیامت ظهور قبلی است و شیء تا به مقام كمال نرسد، قیامت آن نمیشود. بنابراین قیامت دیانت یهود، همانا ظهور عیسی است و قیامت و كمال دین عیسی در ظهور محمد و قیامت و كمال دین محمد در ظهور علیمحمد شیرازی یا «صاحب بیان» است و قیامت و كمال «دین بیان» در ظهور «من یظهر الله» خواهد بود. پس اهل بیان میبایست در انتظار ظهور من یظهره الله بنشینند و به محض ملاحظهی چنین ظهوری، دست اطاعت به سویش دراز كنند.[37]
در این زمان جنبش سختی میان مردم شیعیمذهب افتاد. همه دلشان برای دیدن امام پرمیزد، بسیاری از مردم ندیده و نشنیده او را قبول كردند، در مدت كوتاهی بلوایی عظیم میان خاص و عام بلند شد، تا اینكه «نظامالدوله حسینخان قاجار» حاكم شیراز او را توقیف كرد و مدت شش ماه در زندان شیراز محبوس نمود.[38] از این تاریخ (1260 ق) به بعد پیروان امر كه مشتاق دیدار امام نوظهور خود بودند، او را ندیدند، زیرا او به دستور حكومت مركزی ابتدا محبوس و سپس اعدام گردید.
در شیراز علما مجلسی آراستند و علیمحمد باب را در معرض امتحان درآوردند. اعتضادالسلطنه آورده است: «باب در این مجلس صریحاً نوشتههای خود را وحی الهی و افصح از قرآن، دین خود را ناسخ اسلام دانست»،[39] ولی نتوانست دعوی خود را اثبات كند بلكه اطوار نابخردانه داشت، چوبش زدند وی نیز بر سر منبر از آن دعوی توبه كرد، آنگاه همانجا بازداشت شد، تا اینكه بنا به تصریح آواره در «كواكبالدریه» ـ به نقل از نامهای كه علیمحمد شیرازی به حاج میرزا آغاسی نگاشته است ـ در نیمهی دوم سال 1262 ق ترسان و گریزان عازم اصفهان گردید. بینراه نامهای به معتمدالدوله منوچهرخان گرجی، حاكم اصفهان نگاشت و از او خواست تا برایش منزل مهیا كند.[40] اعتضادالسلطنه مینویسد: «... معتمدالدوله گرجی كه در آن وقت حاكم اصفهان بود، گمان كرد شاید علیمحمد باب یكی از بزرگان دین باشد... خواست او را ببیند، چند سوار فرستاد كه او را پنهانی به اصفهان رساند».[41] در اصفهان علیمحمد چند ماهی به آسودگی سپری كرد، تا اینكه والی مرد، آنگاه علمای اصفهان به دربار نامه نوشتند و خواهان تنبیه باب شدند. حاج میرزا آغاسی كه خود مشرب صوفیانه داشت و نمیخواست نسبت به این دعاوی سختگیری كند، دستور داد علیمحمد باب را به ماكو تبعید كنند،[42] اما به درخواست وزیر مختار روس «كینیاز دالگوركی» كه از بروز آشوب در قفقاز بیم داشت، علیمحمد را به قلعهی چهریق در حدود ارومیه بردند.[43]
كمتر از یك سال علیمحمد باب در چهریق گرفتار بود، ولی پیروانش با دادن رشوه به نگهبان قلعه به دیدار او میرفتند و با رد و بدل كردن نامهها و پیغامها، وی را در جریان رویدادها قرار میدادند. در همین زمان بود كه بر اثر كوششهای بابیانی چون ملاحسین بشرویهای، ملامحمدعلی بارفروش (قدوس) و قرﺓالعین، بابیان به نخستین تعرض و كشتار علیه مخالفین خویش دست زدند. گسترش این روند تنشی تند در میان مردم ایجاد كرد و باعث تشویش حكومت وقت شد.[44]
حسن نیكو در كتاب «فلسفهی نیكو» در این باره مینویسد: «... چندانكه در تودهی ملت و عوام ازدحامی پدیدار شد و جنبش و قیامی نمودار گشت كه كرسی حكومت و اریكهی سلطنت را تكان داد. از این رو حكومت را مجبور نمود كه باب ملایمت را به روی باب بگشاید و چهرهی تفحص و مسالمت را به سوی او بنماید و مجلس بزرگی بیاراید، وی را با رئوس علمای اسلام جمع كند...».[45]
محمدشاه قاجار به ولیعهد، ناصرالدینمیرزا، كه در آن وقت در تبریز به سر میبرد، فرمان داد تا هیئتی از علما و فقها و فضلا و دیگر شخصیتهای مهم و سران شهر با ریاست خودش مجلسی تشكیل دهند تا ببینند باب چه میگوید.[46] از گزارشی كه ناصرالدین میرزای ولیعهد در این باره به محمدشاه قاجار نوشته، پیداست كه علیمحمد به رغم تكرار دعوی از پاسخ فرو ماند و در آخر هم خود را مسلمان و موحد و اهل ولایت ائمه خواند و توبه كرد و بخشایش خواست.[47] اما قیام و آشوب مسلحانهای كه در خراسان، مازندران، فارس، زنجان و دیگر نقاط، توسط بابیان پدید آمد، دولت مركزی را به مقابله واداشت و آنان پس از چند جنگ خونین سركوب گشتند و چند تن از سران بابیه كشته شدند و برخی به حبس افتادند. این قبیل آشوبها و بیم دولت از گسترش آن سبب شد، تا به دستور دولت وقت، علیمحمد باب را از چهریق به تبریز بردند و همراه یكی از یارانش به نام میرزا علیمحمد زنوزی، در 28 شعبان سال 1266 ق اعدام كردند.[48]
گوبینو معتقد است كه امیركبیر میخواست بدون توسل به خشونت، بیپایگی ادعاهای علیمحمد شیرازی را روشن گرداند، ولی جریان امور و فتنهای كه بابیان به راه انداختند كار را به اعدام كشانید.[49] با توجه به اینكه باب، تقریباً از اوایل اعلام ادعای خویش، تحتنظر حكومتهای محلی قرار داشت و مدتها محبوس ماند، چگونه بابیت توانست در مناطق مختلف ایران طرفدارانی بیابد و به مقابله با حكومت مركزی برخیزد؟ بررسی این مطلب خود تحقیق جداگانهای میطلبد و در حوصلهی این پژوهش نمیگنجد، اما به طور كلی دو مسئله در این مورد بسیار مهم است:
1ـ حركتهای سنجیده و برنامهریزی شدهی برخی دولتمردان قاجار به ویژه منوچهرخان معتمدالدولهی گرجی و حاج میرزا آغاسی، 2ـ وجود دعات و مبلغان بانفوذ بابی.
چنانكه پیشتر گفتیم، زمانی كه علیمحمد باب در نیمهی دوم سال 1262 ق ترسان و گریزان عازم اصفهان گردید، در بین راه نامهای به معتمدالدوله، حاكم اصفهان نوشت تا برایش منزلی مهیا كند. منوچهرخان به محض وصول نامهی باب، به سلطانالعلما امام جمعهی شهر، فرمان داد تا منزلش را برای سكونت و پذیرایی «باب» آماده كند و برادرش را به همراه جمعی از علما و فضلای شهر، تا بیرون دروازه به استقبال باب فرستاد[50] و در ظاهر چنین وانمود كرد كه وی ذریهی رسول خدا و یكی از فقهایی است كه از مشاهدهی مشرفهی عراق مراجعت كرده، سپس بنابر رسم و عادتی كه در مراجعت علما از مشاهدهی مشرفه دارید، از وی تجلیل شود و احترام كنند.[51] سبب این تكریم و احترام بیش از اندازه چه بوده است؟ آیا چنانكه بهائیان میگویند، نسبت به او اظهار ارادت داشته است[52] یا اینكه از قدیم روابط دوستانهای داشتهاند. ظاهر این امر، احترام به یك روحانی صاحبنظر است، اما احتمال قوی میرود كه این اكرام ناشی از سیاستهایی باشد كه در آن دوره در ایران شایع شده بود. منوچهرخان گرجی یك ارمنی بود كه در سال 1209 ق به اسارت آغا محمدخان قاجار، در لشكركشی وی به قفقاز، درآمد و از تفلیس به ایران آورده شد. كیاست و زیركی او و برادرش، گرگینخان، سبب نزدیكی آنان به دستگاه دولتی گردید، سپس اظهار رغبت به دین اسلام نموده و ظاهراً مسلمان شدند، ولی در باطن مسیحی ماندند. حمایتهای سفیر روسیه از منوچهرخان یك مقرب دستگاه ساخت. خواجهباشی و ایشیك آقاسی سمتهای اولیهی او در دربار فتحعلیشاه بود. در دوران محمدشاه، نوهی فتحعلیشاه، منوچهرخان گرجی بیش از پیش درخشید و حكومت خراسان به وی واگذار شد، سپس توانست جای خود را در اصفهان بر مسند حكمرانی مستحكم كند و با برخورداری از نفوذ و قدرت، باب را به بهترین وجه پناه داده و حمایت كند.[53]
هنگامی كه علما حكم قتل باب را به منوچهرخان دادند تا آن را اجرا كند، استاندار اظهار داشت كه تنفیذ این حكم از حدود و وظیفهی او خارج است، باید قضیه را به تهران گزارش بدهد و منتظر باشد تا از طرف حكومت مركزی دستور كشتن یا نكشتن باب صادر شود. «سپس برای اینكه علما دست از سر او بردارند، دستور داد فوراً «باب» را در همان محضر زنجیر كردند و از آنجا به زندان بردند، ولی در شب همان روز، مخفیانه باب را آزاد كرده به خانهی خودش برد، او را با كمال تجلیل و احترام در اطاق مخصوص جای داده و هر طور دلش میخواست قضیه را به تهران گزارش داد...».[54]
اعتضادالسلطنه دربارهی حیلههای معتمدالدوله مینویسد: «... این مرد در معرفت طرق اضمحلال دولتها و انقراض دولتها دارای بصیرت كامل و اطلاعات وافری بوده است... زیرا بدینوسیله میتوانست مردم ایران را به دو حزب مذهبی متضاد تقسیم كند».[55]
از طرف دیگر علمای اصفهان چون از حمایت روزافزون معتمدالدوله منوچهرخان گرجی و اعمال او آگاه شدند، خود نامهای به صدراعظم وقت «حاج میرزا آغاسی» نگاشته و خواستار رفع فتنه شدند. حاج میرزا آغاسی نیز با توجه به اطلاعاتی كه از منابع مختلف در این مورد به دست آورده بود، دستور تبعید باب را به ماكو صادر كرد. زمانی كه علیمحمد شیرازی طی مسیر خود، اجازهی ورود به تهران خواست، محمدشاه به دستور حاج میرزا آغاسی[56] اجازه نداد و به او (علیمحمد باب) نامهای نوشت كه مختصراً چنین است: «چون مركب همایون در جناح حركت از تهران است و ملاقات به طور شایسته ممكن نیست، شما به ماكو رفته چندی در آنجا توقف و استراحت كنید و به دعاگویی دولت قاهره مشغول شوید و مقرر داشتیم كه در هرحال مراعات و توفیر نمایند و چون از سفر برگردیم، شما را مخصوص خواهیم ساخت».[57]
با توجه به نكات ذكر شده، این مسئله روشن میشود كه اقدامات حاكم اصفهان و صدراعظم دولت كاملاً تدبیر شده و با برنامه بوده است؛ به طوری كه حتی بعدها وقتی میرزا تقیخان امیركبیر، به خاطر دفع فتنهی بابیها به عرض ناصرالدینشاه قاجار رسانید، كه علیمحمد باب اعدام گردد، پادشاه وقت، صریحاً اذعان داشت: «این خطا از حاج میرزا آغاسی افتاد كه حكم داد او را بیآنكه به دارالخلافه آورند، مردم او را از نزدیك ببینند، بدون تحقیق به چهریق فرستاده، محبوسش بداشت».[58]
با وجود اینكه زندان قلعهی محكمی بود و كمتر كسی میتوانست بدان دسترسی داشته باشد، اما لشكر متمركز در اطراف قلعه و سركردگان زندان عموماً از بستگان و قبیلهی صدراعظم وقت، حاج میرزا آغاسی بودند كه برای محافظت از باب، از نظر آنان جای امنی محسوب میشد.[59] جالب آنكه قرار دادن افرادی گرسنه در امر نگهبانی بهترین وسیلهای بود تا باب و ایادی او بتوانند با مقداری رشوه آنان را به استخدام خود گیرند و پیامها و دستورهای باب را به پیروانش رسانند. از این طریق پیروان «باب» توانستند با رهبر خود ارتباط برقرار كنند و او را از فعالیتهای خود آگاه سازند.
در مورد دعات و مبلغان بانفوذ بابیه باید گفت؛ داعیان بابیه اساساً از طبقهی روحانیون و افرادی بانفوذ بودند كه با تشكیل شبكهای از پیروان شیخیه، امر تبلیغ و ترویج مسلك بابی را در شكل وسیعتری گسترش دادند. مهمترین این مبلغان عبارت بودند از: ملاحسین بشرویهای، ملامحمدعلی بارفروشی (قدوس)، قرﺓالعین قزوینی، ملاعبدالخالق یزدی،[60] ملاعلیاصغر مجتهد نیشابوری، ملامحمدتقی هراتی و میرزا حسینعلی نوری كه در تمام مدت زندانی شدن باب رشتهی كارهای بابیان به دست همین گروه انجام میگرفت. پس از جریان محاكمهی باب و نوشتن توبهنامه از جانب وی، بابیان در بسیاری از شهرها، بهویژه زنجان و مازندران، شروع به شورش و ایجاد آشوب نمودند. اعمال اینگونه رفتارها، منجر به واكنش دولت گردید و پس از درگیریهای خونین میان لشكریان دولتی و هواداران باب، تمام سرجنبانان بابیه كشته شدند و باقیماندهی آنان به دستور دولت از كشور اخراج شدند.[61]
به طور كلی برخوردهای بابیان را با حكومت قاجار، گذشته از درگیریهای پراكنده و جزئی در سطح شهرها و دهات كه میان مسلمانان و بابیان روی داد، میتوان به چهار دسته تقسیم كرد: 1ـ واقعهی قلعهی طبرسی، 2ـ شورش بابیان در زنجان
3ـ شورش بابیان در نیریز، 4ـ طرح ترور ناصرالدین شاه قاجار. شرح مفصل این وقایع از عهدهی این اثر خارج است و ما در اینجا به طور اجمال به بررسی وقایع منجر به تبعید بابیان از ایران و خارج شدن حركت آنان از حالت یك جنبش و شروع فرقهای جدید میپردازیم.
در مورد جنبش بابیه اظهارنظرهای متفاوتی شده است: عدهای آن را از جنبشهای مترقی دانسته و با حركتهای اصلاحطلبانهی دوران رنسانس اروپا مقایسه كردهاند.[62] برخی نیز با همین زمینهی فكری این فرقه را در برپا ساختن جنبش مشروطیت كاملاً دخیل دانستهاند.[63] در مقابل عدهای به كلی با نادیده گرفتن شرایط اقتصادی و سیاسی و جو فرهنگی حاكم، این فرقه را كاملاً دست ساختهی استعمار به حساب آوردهاند. اما ورای این تحلیلها باید زمینههای عینی و ذهنی موجود در جامعه و هدف و انگیزههای آن بخشی از جامعه را كه جذب این حركت شدند، به درستی دریافت.
به طور كلی ادعاهای سیدعلیمحمد شیرازی كه در چارچوب و محدودهی فرهنگ سنتی جامعه مطرح میشد، مهمترین عامل جذب تودههای فقیر روستایی و شهری به این حركت به حساب میآمد. به این ترتیب در وهلهی اول، جامعه به هیچوجه خود را مواجه با یك فرهنگ بیگانه نمییافت، بلكه بسیاری از اعتقادات و باورهای اولیهای كه علیمحمد باب اظهار میكرد، تناسب و شباهت زیادی با اعتقادات شیعیان داشت. البته هنگامی كه بحث از قرار گرفتن ادعاهای علیمحمد شیرازی در چارچوب تفكرات شیعهی دوازده امامی میشود، مقصود انطباق كامل آن با تمامی اندیشههای شیعی نیست و نفوذ بسیاری از عقاید فرقههای اسماعیلیه، نقطویه، حروفیه، مزدكیان[64] در میان اندیشههای مردم بابیه امری مسلم است كه به راحتی میتوان آنها را در خلال عقاید و عملكردهای بابیان و بهائیان باز شناخت. اما آنچه مهم است نه این جزئیات بلكه اساس و مبنای دعوت سید علیمحمد شیرازی است كه حول محور «ظهور مهدی» یا «منجی موعود» و رهانندهی نهایی در چارچوب تفكرات شیعی دور میزد و از این طریق هوادارانی نیز در نقاط مختلف كشور به ویژه مازندران، زنجان، فارس، یزد گرد آورد. افزایش هواداران بابیه منجر به شورش و مخالفت آنها با عملكردهای دستگاه حاكمهی قاجار گردید. مرام بابیه ابتدا به شكل یك مسلك مذهبی و دینی خود را در میان مردم نشان داد و از این طریق توانست پایههای جنبش خود را استوار سازد، اما مخالفت با دستگاه حاكمه به قصد براندازی آن باعث سركوب این فرقه شد. با سركوب بابیه ریشهی دیگری از آن پرورده شد كه از شاخههای آن ثمرات گمراهی و ضاله پدید آمد.
نقشهی ترور ناصرالدین شاه، تصمیمی بود كه پس از اعدام علیمحمد باب و سركوبی شورش بابیه در نقاط مختلف، توسط بازماندگان این فرقه صورت گرفت. رهبری این حركت را فردی به نام ملاعلی ترشیزی، ملقب به «حضرت عظیم»، كه باب نزد او دعوی مهدویت نموده[65] و یكی از اعضای ادارهی تشریفات شاهی به نام حاجی سلیمانخان، بر عهده داشتند.
تحت رهبری این دو، بابیان پایتخت آماده شدند، تا پس از قتل شاه، علما و اعاظم شهر را نیز كشته و با تصرف شهر و ارك، خزانه و توپخانه، كودتایی را سروسامان بخشند و حكومت را به دست گیرند.[66]
حادثهی ترور در روز 28 شوال 1268ق به هنگام عزیمت ناصرالدین شاه برای شكار اتفاق افتاد و در این واقعه سه تن از بابیان مسلح، به بهانهی ارائهی تظلمنامه به شاه، در سر راه وی قرار گرفتند و پس از نزدیك شدن به وی، قصد قتل او را داشتند كه در این كار ناموفق ماندند.
اقدام به قتل شاه برای بابیان پیامدهای بسیار سنگینی را دربر داشت. به دنبال این عمل، تلاش وسیعی از طرف حكومت برای دستگیری و قتل بابیان صورت گرفت؛ به نوشتهی زعیمالدوله:
«... در آن وقت دو هفته شهر تهران در حال انقلاب و اضطراب مستمر بود و در این حادثه قریب به چهارصد نفر از بابیان كشته و دهها نفر كه حقیقتاً بابی نبودند و دشمنانشان آنها را متهم به بابیگری كرده بودند، به آنها ملحق شدند؛ به همین جهت بعد از این واقعه دیگر برای بابیگری پایهای برقرار نشد».[67]
واقعهی سوءقصد به جان ناصرالدین شاه نقطهی عطفی در تاریخ بابیه محسوب میشود كه به دنبال آن سركوب شدید بابیان در داخل ایران آغاز شد. سپس كلیهی پیروان باب به همراه دو تن از شاخصترین رهبران آنها، میرزا حسینعلی نوری و میرزا یحیی نوری، از ایران اخراج شدند. لازم به ذكر است، میرزا حسینعلی نوری به سبب نقشی كه در طرح ترور شاه داشت، دستگیر و محبوس شده بود[68] كه پس از چهار ماه با مساعدتهای سفیر روسیه آزاد شد و به بغداد گریخت. سایر بابیان به رهبری میرزا یحیی نوری به بغداد رفتند. از این مقطع به بعد روند تغییر جنبش بابیه به فرقهی بهائیه شروع شد و دخالت بیگانگان و جای پای آنان در به ثمر رسیدن این جریان هویدا گشت.
تغییر محتوایی جنبش بابیه به فرقهی بهائیه
در جریان سركوبی بابیان از سوی دولت، گروهی نیز به بغداد گریختند كه در بین گروه اخیر- كه به بغداد گریختند- دو تن از همه مشهورتر گشتند: یكی میرزا حسینعلی نوری معروف به «بهاءالله»، دیگری میرزا یحیی نوری معروف به «صبح ازل» بود. میرزا یحیی نوری، بنا به گفتهی برخی بابیان نخستین كسی است كه از سوی علیمحمد باب به وصایت مأمور و منصوب شده بود و به تصریح گوبینو در كتاب «ادیان و فلسفههای آسیای مركزی» و ادوارد براون در «مقدمهی نقطـﺔ الكاف» میرزا جانی كاشانی، عموم بابیه بدون استثنا او را بدین سمت شناختند و او را واجبالطاعه و اوامر او را مفروضالامتثال دانستند.[69]
میرزایحیی نوری كه از سوی علیمحمد باب به «صبح ازل» معروف شده بود، در ایام بابیگری در نور مازندران به سر میبرد كه پس از جریان سوءقصد به شاه با لباس مبدل درویشی از ایران خارج شد و به بغداد گریخت.[70] چهار ماه بعد، برادرش میرزا حسینعلی نوری كه از واقعهی ترور ناصرالدین شاه، به همراه چند تن از بابیان در زندان به سر میبرد، به خواهش كنسول روس و دیگران رها گردیده، همراه غلامی از كنسولخانه و گماشتهای از دولت ایران اخراج شده بود،[71] در بغداد به ازل و دیگران پیوست.
بدینسان بغداد كانون مهمی برای بابیان گردید كه روز به روز، شمارشان در آنجا فزونتر میشد. در اوایل اقامت در بغداد توافق همگانی برای اطاعت از «صبح ازل» كماكان باقی بود،[72] ولی میرزا حسینعلی نوری با اتخاذ این سیاست كه صبح ازل را در پشت پرده نگاه داشته و خود به امور بابیان اشتغال ورزد، موجب تحكیم روزافزون موقعیت خود گردید.[73] او «ازل» را از نظرها پنهان میكرد و همواره به سیر و سیاحت میفرستاد. و با این كار در عمل سمت رهبری و ریاست بابیه را دردست گرفته بود. علاوه بر این چون میان اصحاب باب زمزمهی دعاوی تازه پیدا شده بود و میرزا حسینعلی نوری خود نیز چنین خیالی در سر داشت، سخت به كوبیدن رقیبان پرداخت و بازار آشوبگری و آدمكشی را رونق داد.[74] این رفتارها سبب گردید كه فساد و هرج و مرج در میان بابیان بالا گیرد. در این زمان نزاعهایی، میان مسلمانان و بابیان در بغداد صورت گرفت كه علت آن رفتارهای زشت و نادرست بابیان در ایام محرم بود.
علیمحمد باب روز اول محرم متولد شده بود كه این روز نزد بابیان و بعدها بهائیان، عید رسمی و روز مقدسی شد. آنها در این روز مجالس جشن و سرور برپا كرده و هر كاری كه نفس شهوانی آنها بخواهد و چشم، آنان را از لذت به جایی ببرد، به جای میآورند. از طرف دیگر، آن روز نزد شیعیان روز حزن و ماتم است و شروع به برگزاری مجالس عزاداری و سوگواری میكنند. با توجه به این اختلافات، بابیان در چنین روزی در بغداد، در باغی كه نزد آنها؛ باغ «رضوان» نامیده میشد، اجتماع نموده، هر نوع از مأكولات و مشروبات و وسائل لهو و لعب و لذات را آماده كرده، زائد بر آنچه در سالهای پیش به جا میآوردند، اظهار مسرت و تظاهر به مستی میكردند.[75] «این سنت بیشرمانه از قرﺓالعین به یادگار مانده بود».[76] این قبیل گستاخیها خشم مسلمین آن نواحی را به شدت برانگیخت، به حدی كه بابیان جرأت عبور در معابر و حضور در محافل را نداشتند.[77] هرج و مرجهای پدید آمده پای حكومت ایران و دولت عثمانی را به میان كشید و مصادف با حضور یكی از بزرگان علمای شیعه به نام «شیخ عبدالحسین تهرانی» ملقب به شیخالعراقین به در عراق شد. نمایندهی مورد اعتماد ایران هم در آن وقت «میرزا بزرگخان» بود. مردم جریان را به نمایندهی ایران گفتند. آنها هم در این موضوع مشورت كردند و سرانجام تصمیم گرفته شد، چون این طایفه برخلاف دین اسلام رفتار كردهاند، لذا باید آنها را كوبید. دولت ایران جهت دور شدن بابیان از مرزها، از دولت عثمانی خواست كه آنها را به اسلامبول تبعید كند. حكم از طرف حكومت عثمانی صادر شد. «كلیهی بابیان را جمع نموده، دوازده شب در باغ نجیبپاشا توقیف كردند، سپس آنها را از راه موصل و حلب و اسكندریه به اسلامبول فرستادند».[78] به گفتهی بهائیان، در آغاز این سفر بود كه میرزا حسینعلی داعیهی خویش را ابراز نمود و مدعی مقام «من یظهرهُ اللهی» شد.[79] مدت اقامت بابیان در اسلامبول كوتاه بود. در این زمان، سفیر دولت ایران در قسطنطنیه، میرزا حسین قزوینی «مشیرالدوله» بود كه بعد از آن بر مسند صدارت قرار گرفت. میرزا حسینخان به نمایندگی از دولت ایران از «باب عالی» درخواست كرد كه بابیان را به دورترین بلاد خاك عثمانی تبعید كنند، و پس از مقرر كردن ماهیانه مرتبی از طرف حكومت عثمانی، آنها را به ادرنه كه بهائیان آن را «ارض سر» نامیدند، تبعید كردند. در ادرنه چنددستگی و جدایی بین بابیان حادث شد كه گروهی از بابیان «میرزایحیی صبح ازل» را «وصی» باب دانسته و پیرویش را لازم شمردند و نام «ازلی» گرفتند، جمعی دیگر داعیهی «میرزاحسینعلی نوری» معروف به «بهاءالله» را پذیرفته و خود را «بهائی» نامیدند.[80]
این اختلافات به زد و خورد و جنگ و نزاع و كشتارهایی بین دو گروه منجر شد. در این میان دولت عثمانی، از بیم جنگ بین دو فرقهی ازلی و بهائی ـ كه سخت به دشمنی میپرداختند ـ میرزا یحیی صبح ازل و اتباعش را به «قبرس ماغوسا» (ماگوسیتا) در خاك قبرس، و میرزا حسینعلی بهاءالله و یارانش را به «عكا»، واقع در فلسطین، تبعید كرد.[81] پس از آن فشار و تبلیغات بهائیها جای فعالیت برای ازلیان و... نگذاشت و براثر قدرت روزافزون حسینعلی بهاء و حمایت دول استعماری از او، بهائیها روز به روز نفوذ بیشتری یافتند. چون صبح ازل درگذشت (1330 ق)، میرزا هادی دولتآبادی و برادرش میرزا یحیی دولتآبادی ریاست ازلیه را بر عهده گرفتند و[82] اما ازلیان خیلی زود به گمنامی كشانده شدند و تقریباً با مرگ میرزا یحیی صبح ازل، ازلیگری هم مرد.
میرزاحسینعلی نوری «بهاءالله» (1309- 1233 ﻫ.ق)
میرزاحسینعلی نوری ملقب به جمال مبارك، كه او را «حضرت بهاءالله» میخوانند،[83] پسر بزرگ عباس نوری، معروف به «میرزا بزرگ» از منشیان و مستوفیان زمان محمدشاه قاجار بود. در دوم محرم سال 1233 ق در تهران زاده شد و در دوم ذیقعده 1309 ق در بندر عكا، واقع در غرب فلسطین، در 76 سالگی وفات یافت. بهاءالله از همان آغاز نهضت بابیه به دعوت ملاحسین بشرویهای، از پیشروان فرقهی مذكور شد و همگام با دیگر داعیان بابی در تهران، مازندران و نقاط دیگر ایران به اشاعهی مسلك بابیگری پرداخت. حسینعلی بهاء در شورشهای بابیان نقش بارزی ایفا كرد و در جریان قتل ملامحمدتقی برغانی، (شهید ثالث) دخیل بود كه به همین سبب به زندان افتاد. در حوادث «بدشت» گردانندهی اصلی بود.[84] «در بدشت هشتاد نفر بابی، بیست و دو روز در آن دشت زیبا میهمان میرزاحسینعلی نوری بودند».[85] در خلال گرفتار شدن كارگردانان بدشت به دست كارگزاران محمدشاه، میرزا حسینعلی نوری جان سالم به در برد، و به خراسان گریخت. پس از مرگ محمدشاه به تهران بازگشت و در نقشهی ترور ناصرالدین شاه با هممسلكانش همكاری نمود. اما ترور نافرجام كار میرزا حسینعلی را سختتر كرد. وی به اتهام دست داشتن در این توطئه همراه تعدادی از بابیان دستگیر و به زندان افتاد. دخالت مستقیم و مصرانهی سفیر روس در رهایی وی امری بدیهی است كه شرح آن را دختر حسینعلی بهاء، بهیه «ورقه علیا» چنین مینویسد:
«... خوب به خاطر دارم كه یك روز توسط یك جوان بابی نیمهدیوانه سوءقصد به حیات شاه شده بود، پدرم (منظورم میرزا حسینعلی بهاء) در خانهی ملكی ییلاقی ما واقع در نیاوران بود... ناگهان خادمی با كمال شتاب به مادرم مراجعه و خبر داد: آقا توقیف شدند... بلافاصله تمام فامیل و دوستان و خادمین با وحشت از خانهی ما فرار كردند به استثناء خادمین اسفندیار و یك زن... میرزا موسی برادر پدرم، مادرم و سه اولادش را كمك نمود تا در محل امنی مخفی شویم. میرزا یحیی با كمال وحشت به مازندران فرار كرد. اخبار وقایع به وسیلهی خواهر مهربان پدربزرگم كه میان میرزا یوسف نامی از اتباع روس و رفیق قنسول روس در تهران بود به ما رسید... در این ایام احدی از دوستان و فامیل جرأت نمیكردند، به ملاقات مادرم آیند، مگر زن «میرزا یوسف» كه عمهی پدرم باشند. یك روز میرزا یوسف دریافت كه ملایان در صدد كشتار پدرم هستند. میرزا یوسف موضوع را با قنسول روس در میان نهاد و این دولت ذینفوذ تصمیم بر خنثی نمودن این نقشه گرفت. صحنهی جالبتوجهی در محكمه كه احكام اعدام را صادر میكرد به عرصهی ظهور آمد. قنسول روس بدون اندك بیمی قیام نموده و اعضای محكمه را مخاطب ساخت و گفت آیا تاكنون به اندازهی كافی انتقام بیرحمانهی خود را نگرفتهاید، چگونه ممكن است كه شماها حتی بتوانید چنان فكر كنید كه این محبوس عالینسب نقشهی چنان عمل احمقانهای، سوءقصد به حیات شاه، را كشیده باشد ـ آیا بر شما معلوم نیست كه آن تفنگ مهمل كه مورد استفادهی آن جوان بیچاره قرار گرفت به درد كشتن پرنده هم نمیخورد- من تصمیم دارم این شریفزاده (میرزا حسینعلی بهاء) را تحت حمایت دولت روسیه در آورم؛ بنابراین بر حذر باشید زیرا اگر یك موی از سر او كم شود برای تنبیه شماها نهرهای خون در این شهر جاری خواهد شد، امیدوارم به اخطار من كمال توجه را مبذول دارید و بدانید كه در این موضوع دولت مطبوع من پشتیبان من است... طولی نكشید كه شنیدم حاكم ـ در آن موقع امیركبیر به قتل رسیده بود و جانشین وی میرزا آقاخان نوری بود ـ از ترس اینكه بیتوجهی به اخطار سخت قنسول روس نشود، فوراً دستور آزادی پدرم را میدهد».[86]
میرزا آقاخان نوری كه در توطئهی قتل امیركبیر نقش داشت، همشهری میرزا حسینعلی بهاء به شمار میرفت و با پدر و برادر وی ارتباط نزدیك داشت، از این رو از هیچگونه حمایتی در مورد حسینعلی بهاء فروگذار نكرد.[87]
میرزا حسینعلی بهاء در آن هنگام (پس از آزاد شدن از زندان) به سفارت روس در زرگنده رفت و در منزل «مجید آهی»،[88] شوهر خواهر حسینعلی بهاء و منشی «پرنس دالگوركی» كه وصل به منزل سفیر بود پناهنده شد.[89] او در اول ربیعالثانی 1269 ق همراه دو تن از خادمان سفارت روسیه، پسرش عباس (افندی) كه به «عبدالبها» معروف شد و دخترش ورقه علیا و سایر افراد خانواده عازم بغداد شدند.[90]
چنانكه از متن نامه برمیآید و آنچه نویسندگان بهائی مانند نبیل زرندی، در تاریخ نبیل میگویند، این سوءقصد خودسرانه و بدون دستور پیشوایان بابی صورت گرفت و حتی حسینعلی بهاء زمانی كه در ادرنه اقامت داشت رسالهای برای ناصرالدین شاه نگاشت و توسط میرزا بدیع خراسانی، برای وی ارسال كرد. در این رساله، تمامی ادعاهای سیاسی بابیه را انكار كرد و برای تبرئهی خویش دلائل و ادلههایی هم ارائه داد و همراهی خود و پیروانش (بهائیها) را با نظام قاجار و تبعیت از آن اعلام كرد! رسالهی مزبور با این جمله خطاب به ناصرالدین شاه آغاز میشود: «یا ملك الارض، اسمع هذا، هذا الملوك».[91] در سراسر این رساله واژهها و عبارتی كه در مراسلات درباری این دوران معمول و متداول بوده است... به چشم میخورد. وی در جایی بر این نكته تأكید میكند كه: «ملك عادل ظلالله است در ارض، باید كل در سایهی عدلش مأوی گیرند و در ظل فضلش بیاسایند».[92]
بهاء در جای دیگر ضمن اشاره به ظلم و ستم نسبت به بابیان در ایران، از ناصرالدین شاه تقاضای حمایت میكند: «كل این امور نظر به آن واقع شده كه این فقرا را بیمعین یافتهاند، از امور خطیره گذشتهاند و به این فقرا پرداختهاند، طوایف متعدده وصل مختلف در ظل سلطان مستریحند، یك طایفه هم این قوم باشند».[93]
علاوه بر نامهی مذكور، میرزا حسینعلی قبلاً نامههایی ترتیب داده بود كه از طرفدارانش میخواست راه اطاعت و تسلیم و ثنا و دعا را نسبت به پادشاه قاجار در پیش گیرند.[94]
سردی دربار ایران در قبال نامهی التماسآمیز میرزا حسینعلی بهاء، بابیان را بر آن داشت تا دردوستی خود نسبت به دول روس و انگلیس، بكوشند. زمانی كه اختلافات دو برادر در ادرنه روزبهروز عمیقتر شد، دولتین روس و انگلیس به مداخلهی اساسی برخاستند. كسروی در این باره مینویسد: «... بهاء در تهران با كاركنان سیاسی روس به همسبتگی میداشته و این بود چون به زندان افتاد، روسیان به رهاییش كوشیده، و از تهران تا بغداد غلامی از كنسولخانه همراه گردانیدند. پس از آن نیز دولت امپراطوری روس در نهان و آشكار هواداری از بهاء و دستهی او نشان میداده، این است كه در عشقآباد و دیگر جاها آزادی به ایشان داده شد. از آن سو انگلیسیان به نام همچشمی كه در سیاست شرق خود با روسیان میداشتند، به میرزا یحیی صبح ازل كه از بهاء جدا گردیده دستهی دیگری به نام ازلیان میداشت، پشتیبانی مینمودهاند؛ به ویژه پس از آنكه جزیرهی قبرس نشیمنگاه ازل میبود، به دست ایشان افتاده كه دلبستگیشان به او و پیروانش بیشتر گردیده، چاپ كتاب «نقطـﺔ الكاف» كه پروفسور ادوارد براون به آن برخاسته و آن «مقدمهی» دلسوزانهای كه نوشته، اگرچه عنوانش دلسوزی به تاریخ و دلبستگی به آمیغهای تاریخ است، ولی انگیزهی نهانیاش پشتیبانی از ازل و از بابیان میبود. ... سالها چنین میگذشت و از دو دسته آن یكی پشتیبانی از روسیان میدیده و این یكی از هواداری انگلیسیان بهره میجسته، و این پشتیبانی و هواداری در پیشامدهای درون ایران نیز بیهنایش نمیبوده، تا هنگامی كه جنگ جهانگیر گذشته پیش آمده، چون در نتیجهی آن جنگ از یكسو دولت امپراطوری روس با سیاستهای خود برافتاد و از میان رفت و از یكسو دولت انگلیس به فلسطین، كه عكا كانون بهائیگری در آنجاست، دست یافت. از آن سو تا این هنگام میرزا یحیی مرده و دستگاه او به هم خورده و ازلیان چه در ایران و چه در دیگر جاها سست و گمنام گردیده بودند».[95]
تبعید بهائیان به عكا آغاز فعالیت فرقهی بهائی است. از این زمان به بعد بهائیها تلاش كردند بر پیروان خود بیفزایند و با حمایت دولتهای استعمارگر قدرت خود را توسعه بخشند. اما این نكته مختص بهائیان مستقر در عكا نبود، بلكه بهائیهای ایران نیز با پناه بردن به یوغ دولتهای غربی، نفوذ پایدار خود را در دستگاههای دولتی آغاز كردند. در این زمان تعداد قابلتوجهی از بهائیها به عنوان كارگزاران سفارتخانههای اروپایی و بانك شاهی انگلیس و بانك استقراضی «روسیه» و كمپانی تلگراف و برخی دیگر از نهادهای غربی فعال در ایران نفوذ یافتند.[96] برای نمونه، اعضای خانوادهی «افنان» از خویشان علیمحمد باب كه بعدها نمایندهی عباس افندی در ایران شد، با سفارت روسیه رابطهی نزدیك داشتند و حاجی میرزا محمدتقی افنان،[97] وكیلالدوله و برادران و پسرانش، نمایندگان تجاری روسیه در بمبئی و یزد بودند. عزیزاللهخان ورقا، از اعاظم بهائیان تهران، وارد خدمت بانك استقراضی روس در تهران شد،[98] ولیاللهخان ورقا، برادر عزیزاللهخان، نیز مدتی كارمند سفارت روسیه بود و سپس منشی اول سفارت عثمانی در تهران شد.[99] ابوالحسن ابتهاج، پسر ابتهاج الملك بهائی[100] مقتدر گیلان و مازندران كارمند بانك شاهی انگلیس بود كه بعدها به یكی از مقتدرترین شخصیتهای مالی حكومت محمدرضا پهلوی تبدیل شد.
تنها اشتغال اینگونه اشخاص در سفارتخانههای اروپایی، برایشان امتیاز نمیآورد، بلكه سفارتخانهها نیز به شكلی، آشكارا به حمایت از كارمندان بهائی خود میپرداختند؛ به عنوان نمونه زمانی كه شیخ علیاكبر قوچانی، بهائی معروف، به جرم بهائی بودن به دستور میرزا عبدالوهابخان آصفالدوله حاكم خراسان زندانی شد، او از زندان نامهای به «كاستن»، رئیس گمركات خراسان نوشت به این مضمون: «چون ابنای وطن بر ایذای من قیام نمودهاند و بر اهل و عیال و بستگانم سخت گرفتهاند، از شما كه شخصی بیطرف هستید و خدمتگزار دولت ایران میباشید، خواهش میكنم اگر میتوانید از مجرای قانونی جلوگیری كنید و تحقیق نمایید كه به چه سبب شجاعالدوله كسان مرا تحت فشار قرار داده و اگر در این مملكت جز هرج و مرج چیزی حكمفرما نیست، دست زن و فرزند خود را گرفته و به یكی از دول خارجه پناه برم».[101] نمونهی دیگر ماجرای زندانی شدن بهائیان آذربایجان است كه با مساعدت كنسولهای روسیه و فرانسه رهایی یافتند. حتی كنسول روسیه به شجاعالدوله، حاكم تبریز، «تغییر نمود» و شخصاً شبانه به زندان رفته بهائیان را آزاد كرد و با درشكهی شخصی خود به كنسولگری برد و پذیرایی نمود.[102] بدین ترتیب در دوران قاجار و حتی بعدها در دورهی پهلوی سفارتخانههای اروپایی در ایران را به شكلی آشكار و گاه زننده حامی بابیها و بهائیها مییابیم. این ادعا باور نسلی است كه خود از نزدیك شاهد بسیاری از مسائل بوده است. برای نمونه سید ابوالحسن حائریزاده طی سخنانی در مجلس هیجدم مشاهدات دوران نوجوانی خویش را در یزد چنین بیان میدارد:
«خدا رحمت كند مرحوم مستشارالدوله صادق را... میگفت هر وقت خارجیها یك خوابهایی میبینند، برای ما یك مشت دین درست میشود در ایران... حالا بازار به اسم حزب و مسلك و مرامنامه گرم است. آن وقت هم بازار دینسازی رواج بود. خارجیها برای استفادهی خودشان كه ستون پنجم خود را تقویت كرده باشند، از این حرفها درست میكردند... بچه بودم مرا بردند یزد، چهار پنج سال قبل از مشروطیت بود. مرحوم جلالالدوله حاكم یزد بود، آن موقع باز یك جنجال و هیاهویی شد، به عنوان اینكه بابی كشتند، خود من آنجا توی كوچهها كه میرفتم. یك خانهای بود كه بیرق روسها بالایش بود. میگفتند منزل «آگند»[103] [دولت روسیه است] او یكی از فامیلهای سید علیمحمد باب بود كه آنها را به نام افنان [میگفتند.] در اغلب شهرستانها آنچه من تحقیق كردم، عوامل غیرمستقیمی كه روسها و یا انگلیسیها داشتند همینها بودند... بهائیها ستون پنجم روسها بودند. [در عشقآباد] مشرقالاذكار داشتند و كمكشان میكردند و تاجرباشیهایشان و وكیلباشیهایشان از آنها بودند، یك عدهی دیگر هم مال انگلیسیها بودند، بعد از اینكه انقلاب روسیه شد... آنها مثل اینكه ضعیف شد دستگاهشان. لذا یك ارباب دیگری برای خودشان پیدا كردند و رفتند ستون پنجم یك دولت دیگری شدند».[104]
بدین ترتیب بهائیان ایران، فعالیت تبلیغاتی خود را اساساً از جایی آغاز كردند كه دست دول روس و انگلیس در آن نمایان بود، تا جایی كه بعدها خودشان عهدهدار بسیاری از مناصب و مؤسسات اداری- دولتی گردیدند.
فرقهی بهائیت در دورهی عباس افندی (1209ـ1340 ق)
تحرك جدی مبلغان بهائی و به تبع آن رشد بهائیت در ایران و جهان، از زمان عباس افندی (معروف به عبدالبهاء) یعنی همزمان با سلطنت مظفرالدین شاه قاجار در ایران آغاز شد و در دوران سلطنت احمد شاه و سپس رضاشاه پهلوی، كه بهائیان از نفوذ و حمایت فراوان در دستگاه دولتی برخوردار بودند، شدت یافت.
در دورهی ناصرالدین به علت سوءظن شدید حكومت نسبت به بابیان، غالب بهائیها در عشقآباد متمركز شده بودند و فعالیتهای تبلیغاتی خود را از آنجا توسعه میدادند. آنها چون با دولت تزاری روس نیز روابط حسنهای داشتند، آزادانه در ترویج اهداف خود میكوشیدند. به دلیل تكاپوهای بهائیان در عشقآباد، ناصرالدین شاه روزی از امینالسلطان خواست فوراً به وزیر مختار روسیه نامهای بنویسد و از او بخواهد كه همان روز عصر یا فردا نزد صدراعظم ایران بیاید و در باب فعالیت این فرقه، به او تذكر دهد. او از امین السلطان خواست نطقهای بابیان مقیم قفقاز و عشقآباد را كه در روزنامههای باكو چاپ میشد، به وزیر مختار بدهند و صریح بگویید كه اولاً این جماعت را شما نمیدانید كه دشمن دین و دولت ایران هستند و چرا در عشقآباد جمع كردهاند؟ خواهش شاه این است كه اینها را از آنجا برانید و هر كسی به این اسم و رسم به آنجا بیاید و اقامت نماید راهش ندهید. اینها مثل نهیلیستهای شما، بلكه بدتر هستند، اگر ما یك نفر نهیلیست را بیاوریم در ایران و مهربانی بكنیم و نگاه بداریم و تبعهی خودمان بكنیم، آیا شما راضی میشوید؟ خوشتان میآید؟... به خصوص چیزی كه در این روزنامه نوشتهاند كه آنها خواهش رعیتی و تبعیت شما را خواستهاند، اگر این فقره قبول شود یك شورش بزرگی در ایران در میان تمام علما و ملت ایران ظاهر خواهد شد كه از آن بالاتر به تصور نیاید...».[105]
عشقآباد و باكو در دورههای بعد نیز از عمدهترین مراكز تبلیغاتی بهائیان بود و بسیاری از تجار آن مناطق بهائی بودند. فضلالله مهتدی صبحی از مبلغین سرسخت بهائی در دورهی عبدالبهاء، راجع به آزادی بهائیان در عشقآباد و نحوهی تبلیغات آنان مینویسد: «در این شهر و شهرهای دیگر مسلماننشین همهی بهائیها آزاد بودند و فرمانروایی روس تزاری دست آنها را در هر كاری باز گذاشته بود، چنانكه به نام «مشرقالاذكار» نمازخانه ساخته بودند و از روز نخست كه از گوشه و كنار ایران، مردم در آن شهر گرد آمدند، زهرچشمی از مسلمانان گرفتند... چون بازار بازرگانی و داد و ستد در عشقآباد گرم بود، بسیاری از مردم یزد و آذربایجان و خراسان روی بدان شهر نهادند و پادشاهان و فرمانروایان روس به بهائیان كمك شایانی میكردند و چون سازمان رو به راهی داشتند، انجمنها برای خواندن مردم به كیش بهائی برپا نمودند. چون در كارهای خود آزاد بودند، چیزی از مردم پنهان نمینمودند...».[106]
زمان مظفرالدین شاه قاجار بر تعداد بهائیان ایران روز به روز افزوده شد. آنان از طریق همكاری و همگامی با برخی از انجمنها و مجامع، توانستند، گروهها و اقلیتهایی را پیرو كیش خود كنند و از این طریق در تحولات معاصر ایران دخیل باشند.
به طور نمونه در این دوره بسیاری از یهودیان و زرتشتیان بهائی شدند. «تغییر كیش از زرتشتی و یهودی به بهائی در دوران مظفری امری رایج بود».[107] مثلاً در همدان، شیراز، اراك، مشهد، اكثر یهودیان بهائی شدند و یا در یزد، كرمان، كاشان تعدادی از زرتشتیان به بهائیت گرویدند. «موج گرایش زرتشتیان به بهائیگری در حوالی سال 1919م 1287 ق رخ داد و بسیاری از زرتشتیان، تقریباً دویست و پنجاه نفر، بهائی شدند.[108] كه غالب آنان رعایای ارباب جمشید جمشیدیان، ثروتمند مقتدر زرتشتی ساكن در در روستاهای یزد و كرمان (روستاهای حسینآباد، مریمآباد و قاسمآباد و...) بودند.[109] اگرچه این پدیده را میتوان به شكلهای مختلف تحلیل كرد و برای آن پایههای اجتماعی و فرهنگی فرض نمود، ولی در آن روزها دستاندركاران و آشنایان با سیاست مسئله را به گونهی دیگر میدیدند، عموماًَ آن را جدی میگرفتند و برای آن اصالتی قائل نبودند، برای نمونه اعظام قدسی در خاطرات خود از دوران تدریس در مدرسهی سنلویی تهران مینویسد: «یك معلم انگلیسی به نام فریبرز كه اصلاً زرتشتی بود ولی بهائی شده بود با من از نقطهنظر اینكه علاقهمند به خط فارسی بود اظهار دوستی كرد و تقاضا داشت كه خط تعلیم بگیرد؛ من هم حاضر شدم. این بود كه در روزهای مدرسه ایشان هم چند دقیقه كه سر كلاس من نبود به اصطلاح در زنگ تنفس تعلیم میگرفتند... یكی از روزها وارد صحبت مذهبی گردید و خواست از در تبلیغ با من وارد مذاكره گردد. به ایشان گفتم: اگر میخواهید كه من به شما تعلیم خط بدهم از این مقوله با من صحبت ننمایید، چون تمام اینها را از مؤسس و غیره میشناسم، ولی شما حق دارید چون زرتشتی بودهاید و حالا قبول این مسلك را نمودهاید، شما هم از نقطهنظر سیاسی قبول كردهاید. خندهای كردند و گفتند: آقای میرزا حسن، مثل اینكه شما خوب وارد هستید».[110]
اما این پدیده را وقتی با تحولات دیگر بررسی كنیم از نحوهی این روابط و تحولات ناشی از آن بیشتر آگاه میشویم. از همان دورهی ناصری بین برخی از بهائیها و سران اكابر پارسی هند ارتباط، همكاری و همگامی وجود داشت و آنان از این طریق به طور آرام در حال سرمایهگذاری در بخشهایی از جامعهی ایران بودند كه در تحولات آتی نقش مهمی داشتند. به عنوان نمونه زمانی كه كیخسروجیخان صاحب[111] و مانكجی لیمجی هاتریا- رئیس شبكه اطلاعاتی حكومت هند بریتانیا در ایران- انجمن ناصری را تشكیل دادند،[112] تنی چند از پارسیان بهائی شده را به عضویت آن درآوردند. از آن میان پروفسور جوانمرد، منشی انجمن شده و نظامنامهی انجمن را تنظیم كرد و به «محضر حضرت عبدالبهاء در حیفا فرستاد و بیانات مسرتبخش در جوابش رسید كه این مناجات در آن بود؛ پاك ایزدا خاك ایران را از آغاز مشكبیز فرمودی»[113] یا ماستر خدابخش كه از مهمترین اعضای انجمن ناصری بود، همچنین از مهمترین افراد تأثیرگذار در جامعهی زرتشتی ایران بود، او «مستشار در آئین بهی بود، و با اهل بهاء همراهی داشت».[114]
همكاری بهائیها با انجمنها و مجامع سری كه از طریق دستهای پنهان استعمار صورت میگرفت، بعدها نیز ادامه داشت. چنانكه در 29 جمادیالثانی 1328 ق، شیخ عبدالله مازندرانی در نامهای كه در جواب یكی از تجار تبریز نوشت، از «انجمن سری» كه «بهائیه لعنهم الله تعالی» هم در آن عضویت دارند، انتقاد كرد.[115] پیوند میان بهائیها و خاندانهای قدرتمند و ثروتمند زرتشتی و ارتباط آنها با شبكهی اطلاعاتی حكومت بریتانیا، از مسائل پیچیده و در عین حال مهم این دوره میباشد. از پارسیان قدرتمند كه مورد احترام، شخص عبدالبهاء و پیروانش بود، ارباب جمشید جمشیدیان است. ارباب جمشید جمشیدیان از صمیمیترین دوستان اردشیر ریپورتر، رئیس شبكهی اطلاعاتی حكومت بریتانیا، پس از مانكجی لیمجی هاتریا بود.[116] با توجه به این پیوند اگر تحولات ذكر شده را به سازمان اطلاعاتی حكومت هند بریتانیا منتسب كنیم، به بیراهه نرفتهایم. جایگاه ارباب جمشید در نزد عبدالبهاء تا بدان حد است، كه وی مكرراً پیروانش را به اطاعت و فرمانبرداری از اوامر او، دستور میدهد. وقتی در سال 1321ق بهائیان یزد مورد حمله قرار گرفتند، تعداد زیادی از آنان به تهران آمدند و در املاك ارباب جمشید، سكونت جستند و به استخدام او درآمدند. به خاطر این اكرام، عبدالبهاء به اتباعش نوشت: «... جناب ارباب شخصی خیرخواه و بلندهمت است، باید از شما ممنون و خشنود باشد، تا بتوانید در كار او چنان امانت و صداقت و همت بنمایید كه عبرت دیگران گردد... خدمت او خدمت من است، صداقت و امانت او صداقت و امانت من».[117] و خاطرنشان كرد: «به میل و رضای ارباب جمشید كار كنید و به منتهای قدرت بكوشید، مبادا كسی مایهی تكدر خاطر آن خیرخواه عالم شود... چنین شخص خیرخواه را باید به جان و دل خیرخواه شد و در خدمتش همت نمود؛ زیرا قصور سبب غضب رب غفور گردد».[118]
بهائیان ایران تنها با برخی از مقامات سیاسی وابسته به حكومت هند بریتانیا رابطه نداشتند، بلكه آنان تلاش میكردند با مقامات سیاسی بریتانیا نیز روابط خوبی داشته باشند. به عنوان نمونه، در تابستان سال 1903 م/ 1281 ق وقتی «هاردینگ» برای ملاقات «كرزن» نایبالسلطنهی هند به خلیج فارس رفت، با تعدادی از بهائیها ملاقات كرد. یكی از شبها را در آباده به سر برد كه در «منزل یكی از بزرگان محلی» به شام دعوت شده بود، «میزبان محترم» عدهای از برجستگان و افراد سرشناس شهر را برای اینكه به هاردینگ آشنا شوند، به سفرهی شامش دعوت كرده بود: «حضار ایرانی اعم از میزبان و میهمانانش به طور كلی... به فرقهی بهائیان ایران (كه عدهشان روز به روز در حال گسترش است) تعلق داشت...».[119]
همزمان با استقرار حكومت مشروطه در عثمانی، بهائیها در عكا به آزادی كامل سیاسی نایل گشتند. در این زمان عبدالبهاء جهت تقویت نفوذ بهائیان در سطح جهان در سالهای (1913- 1911 م/ 1289- 1291 ق) سفرهایی به كشورهای اروپایی و آمریكا كرد. این مسافرتهای كاملاً برنامهریزی شده، سبب تحكیم موقعیت بهائیان در سطح جهان شد، و خود عبدالبهاء پس از بازگشت از این سفر، وزن و اهمیتی خاص یافت.[120]
عبدالبهاء در سپتامبر 1910 م/ 1328 ق عازم مصر شد، او مدتی در رملهی اسكندریه سكونت گزید، سپس به قاهره رفت و در 11 اوت 1911 م راهی لندن شد. در لندن با رئیس انجمن فراماسون لندن دیدار كرد.[121] عباس افندی پس از یك ماه اقامت در لندن در ذیقعدهی 1911 م/ 1329 ق به پاریس رفت. در پاریس در انجمن تئوسوفی پاریس حاضر شد و خطابهای ایراد كرد.[122] عبدالبهاء نه هفته در این شهر ماند، سپس به مصر بازگشت و در رملهی اسكندریه اقامت گزید. او در 25 مارس 1912 م/ 6 ربیعالثانی 1230ق، عازم آمریكا شد و در 11 آوریل به بندر نیویورك رسید. عباس افندی تا 5 دسامبر 1912 م/ 26 ذیحجهی 1330ق، در آمریكا بود. او سپس به انگلستان رفت و در 21 ژانویهی 1913 میلادی عازم پاریس شد و مدتی در شهرهای اشتوتگارت، بوداپست، وین و مجدداً پاریس اقامت داشت و در 12 ژوئن 1913 میلادی به مصر بازگشت و از آنجا به حیفا رفت.[123] عبدالبهاء طی این سفر خطابههایی ایراد كرد و با بسیاری از انجمنها و مجامع به گفتگو نشست. او در تمام این دیدارها و سخنرانیها از آزادی دینی و سیاسی سخن گفت، در یكی از سخنرانیهایش در آمریكا گفت: «تعصب دینی، تعصب مذهبی، تعصب وطنی و تعصب سیاسی هادم بنیاد انسانی است... دین یكی است... همهی روی زمین یك كره است، یك ارض است، یك وطن است، خدا تقسیمی نكرده... اینها اوهام است».[124] عباس افندی در ضمن این سفر، قبل از رفتن به آمریكا، در پاریس با برخی از رجال سیاسی ایران چون «دوست محمدخان معیرالملك» داماد ناصرالدین شاه، جلالالدوله پسر ظلالسلطان، سید حسن تقیزاده، میرزا محمد قزوینی و سردار اسعد، ملاقات كرد.[125] وی قبل از رفتن به آمریكا با گروهی از سران پارسی نیز ملاقات نمود. این ملاقاتها نشان میدهد كه عدهای خاص از زرتشتیها،[126] بهائیها و برخی از رجال سیاسی ایران در مقاطع مختلف تاریخ ایران و در ارتباط با تحولات معاصر با یكدیگر همكاری میكردهاند كه در بین این ملاقاتها، دیدار سیدحسن تقیزاده با عباس افندی از همه مهمتر بود. «تقیزاده در پاریس به ملاقات عباس افندی رفت. ملاقات این دو از صبح تا ظهر طول كشید، در حالی كه تعداد زیادی منتظر ملاقات عمومی با عبدالبهاء بودند... در این جلسه تقیزاده از عبدالبهاء خواست كه به پیروانش دستور دهد تا به غیربهائیها برای به دست آوردن آزادی سیاسی كمك كند، اما پاسخ شنید كه درست است او آزادی را به دلیل اینكه نعمتی از نعمات الهی است دوست دارد، اما آزادی به پیشرفت امر او كمك نمیكند؛ بلكه بالعكس كیش او در محیط غیرآزاد پیشرفت مینماید».[127] با توجه به مطالبی كه ذكر شد، این سؤال مطرح است، كه پیروان او (عبدالبهاء) در صفوف مشروطهخواهان چه میكردند؟ آیا آنان تعمداً به بحرانسازی دست میزدند تا شرایط مورد نظرشان مهیا شود؟ ادوارد براون دربارهی حضور بهائیان در انقلاب مشروطه از قول عبدالبهاء مینویسد: «به پیروان خود سپرده بود كه باید هدفِ آنان سراسر دینی و روحانی باشد و در سیاست و آزادیخواهی شركت نكنند كه دستآویز ملایان شیعه شده كه قضاوت نابهجا نمایند...».[128]
با توجه به حضور بهائیها در مجامع و انجمنهای سری و همكاری آنان با گروهها و عناصر وابسته به تشكلهای سیاسی و نیز با توجه به ملاقات عبدالبهاء با بسیاری از سران برجستهی سیاسی ایران، آیا هدف بهائیان از مداخله در امور كشوری و سیاسی، صرفاً مذهبی و روحانی بوده است؟
سفرهای پرهیاهوی عباس افندی به اروپا و آمریكا و حمایتهای گسترده از او، درست زمانی رخ داد كه آخوند ملامحمدكاظم خراسانی و شیخ عبدالله مازندرانی دو رهبر نامدار انقلاب مشروطه، بهشدت زیر ضربه بودند و تلاش برای بیرون كردن آنان از صحنهی اجتماعی و سیاسی و منزوی كردن آنها در اوج خود بود. در نتیجهی این تحریكات، آیات آخوند خراسانی و شیخ عبدالله مازندرانی در انزوا و فشار شدید روانی و سیاسی، در موقعیتی كه به تعبیر مازندرانی «خسته و درمانده» و «خائف بر جان خود» بودند، زندگی را به درود گفتند. در نامهای كه شیخ عبدالله مازندرانی در 29 جمادیالثانی 1328 ق به حاجی محمدعلی بادامچی، از تجار مشروطهخواه تبریز نوشته، این تحریكات به «انجمن سری»[129] كه بهائیان در آن حضور دارند، نسبت داده شده: «... چون مانع از پیشرفت مقاصدشان را فیالحقیقه به ما دو نفر، یعنی حضرت حجتالاسلام آقای آیتالله خراسانی دام ظله و حقیر، منحصر دانستند و از انجمن سری طهران بعض مطالب طبع و نشر شد و جلوگیری كردیم، لهذا انجمن سری مذكور، كه مركز و به همهی بلاد شعبه دارد و بهائیه لعنهم الله تعالی هم محققاً در آن انجمن عضویت دارند و... یك دسته مسلمان صورتان غیرمفید به احكام اسلام كه از مسالك فاسده فرنگیان تقلید كردهاند هم داخل هستند. از انجمن سری مذكور به شعبه [ای] كه در نجف اشرف و غیره دارند، رأی درآمده كه نفوذ ما دو نفر تا حالا كه استبداد در مقابل ما بود نافع و از این به بعد مضر است، باید در سلب این نفوذ بكوشند... مكاتباتی به غیر اسباب عادیه به دست آمده كه بر جانمان هم خائف و چه ابتلاها داریم و... واقعاً خسته و درمانده شده، بر جان خودمان خائفیم...».[130] مازندرانی مدعی شد انجمن سری به طور قطع و تحقیق توسط تقیزاده تأسیس شده است و یا ركن عمده او میباشد. به تقیزاده، نسبت خیانت داده شد و حكم تفسیق و فساد مسلك سیاسی به او داد و نهایتاً اینكه «خداوند عز اسمه شر او و امثال او را از این مملكت فلكزده رفع نماید».[131]
از مأموریتهای مهمی كه عبدالبهاء به مریدان خود داد، یكی دستور به میرزا اسدالله فاضل مازندرانی برای رفتن به نزد آخوند خراسانی بوده است. «... جناب آقای میرزا اسدالله مازندرانی اگر بتواند به نجف بشتابد و در نهایت مدارا با شخص مذكور ملاقات نماید بسیار موافق...».[132]
مأموریت فاضل مازندرانی این بود كه به «آخوند بگوید دورهی مجتهدین و نفوذ كلام آنها در جامعهی ایران خاتمه پذیرفته است و جمع خلق اروپا مشرب گردند و به آسایش این جهان بپردازند، اساس دین به كل مضطرب و متزلزل گردد، چنانكه در این مدت قلیل چقدر سستی و فتور حاصل آید. معلوم است كه در مدتی قلیله عنقریب مثل اروپا دین و مذهب نسیاً و منسیاً خواهد شد، مگر آنكه به نقثات روحالقدس دلها زنده و نفوس آزاده شوند و دوری جدید، به میان آید، این قضیهای است واضح و مشهور دلیل و برهان لازم ندارد».[133]
اما مأموریت اشخاص مذكور نافرجام ماند زیرا به هنگام توقف آنان در كرمانشاه، در منزل یك یهودی بهائی شده به نام میرزا اسحاقخان حقیقی،[134] مردم از ماهیت مأموریت آنها آگاه شده و به «زمزمه و همهمه» افتادند و توطئه كشف شده را بلافاصله به نجف مخابره كردند. به محض ورود مأمورین عبدالبهاء به عتبات، بنا به نوشته صبحی «آنان به جرم سوءقصد نسبت به جان آیتالله آخوند خراسانی متهم و گرفتار شدند».[135]
با توجه به مطالب گفته شده و نیز با توجه به مكتوب «شیخ مازندرانی» بدیهی است، دلیل نگرانی آیات مقیم نجف نه فقط بر اساس شایعات، بلكه بر اساس واقعیاتی بود كه در نجف، در حال انجام بوده است و تحركات انجمن سری برای نفوذ در نجف كه به فقراتی از آن، طبق آثار خود بهائیان اشاره شد، امری بود واقعی و ملموس. و به همین دلیل مأموریت بهائیان برای رفتن به نجف نمیتواند مدلول به دلایلی باشد كه خود اینان ادعا كردهاند. ماهیت مشكوك این تحركات چنانكه صبحی آنان را به سوءقصد متهم میكند، باعث نگرانی شیخ عبدالله مازندرانی و خائف بودن او بر جان مراجع گردیده بود. با توجه به فعالیتهای تروریستی كه بعدها بهائیان به آن مبادرت ورزیدند، این گفته كه «بهائیان زمانی قصد قتل آخوند خراسانی را داشتند»[136] چندان دور از ذهن به نظر نمیآید.
تركیب برخی گروهها و عناصر وابسته به بیگانه و ارتباط آنان با بهائیها، از نكات مهم تحولات تاریخ معاصر است كه باید مورد تأمل جدی قرار گیرد. آنچه مسلم است، اینكه اینان در ارتباط با محافل سرمایهسالاری جهانی بسیار تلاش میكردند و هر روز بر آشوبهای سیاسی، دامن میزدند و كشور را هر روز در هرج و مرج فرو میبردند. در اینجا به نمونهی دیگری از شهر آشوبی بهائیان در دورهی قاجار اشاره میكنیم.
بهائیان و اعزام مورگان شوستر به ایران
یكی از رهبران بهائی كه با عبدالبهاء همكاری صمیمانه داشت، علیقلیخان نبیلالدوله بود. او در جوانی در سفارت انگلیس در تهران كار میكرد، بعدها از طرف عبدالبهاء به آمریكا رفت و در مسافرت عبدالبهاء به آمریكا، مترجم سخنرانیهای او بود.[137] نبیلالدوله فرزند «عبدالرحیمخان كلانتر» معاون «كنت دو مورنت فورن» رئیس نظمیهی تهران بود.[138] او متعلق به خاندان سپهر كاشی و از خویشاوندان احمدعلیخان مورخالدولهی سپهر بود. خانوادهی سپهركاشی از احفاد لسانالملك سپهر، نویسندهی مشهور ناسخالتواریخ بودند.
علیقلیخان نبیلالدوله از سال 1319ق همراه با عدهی دیگر از بهائیان به دستور عبدالبهاء در آمریكا میزیست و كاردار ایران در واشنگتن بود. نبیلالدوله نخستین ایرانی بود كه در سازمان فراماسونری آمریكا و در طریقت اسكاتی كهن به درجهی سی و سوم (عالیترین درجهی فراماسونی) رسید و همچنین عالیترین نشان ماسونی
را كه فقط به رؤسای جمهور آمریكا اعطا میشود، دریافت كرد.
زمانی كه در بین نمایندگان مجلس در باب استخدام مستشار از آمریكا، اكثریت آراء حاصل شد، میرزا حسینقلیخان نواب، وزیر امورخارجه، از نبیلالدوله خواست كه تعدادی متخصص مالیه از وزارت امورخاجهی آمریكا طلب كند و مستشاری را برای مدت سه سال استخدام نماید. قبلاً موافقت وزیر خارجهی آمریكا هم جلب شده بود. حسینقلیخان نواب توصیه كرد، كه كاردار ایران به آراء و نصایح دیگران اعتنایی ننماید و از دخالت اشخاص غیرمسئول جلوگیری نماید. خواسته شد كه نتیجهی مذاكرات به صورت رمز به اطلاع «نواب» برسد.[139]
بنابراین به دستور حسینقلیخان نواب و توسط نبیلالدوله مورگان شوستر عازم ایران شد. قبل از ورود شوستر به تهران، علیقلیخان نبیلالدوله نامهای خطاب به محفل بهائیان ایران نوشت و از آنها خواست تا از شوستر استقبال درخور توجهی بنمایند.
دو نفر از بهائیانی كه زبان انگلیسی میدانستند به بندر انزلی رفتند و از طرف محفل بهائیان ایران به او خیرمقدم گفتند. دو روز قبل از ورود شوستر به تهران، صد تن از بهائیان تهران به قریهی مهرآباد رفتند و با فرش كردن بخشی از راه و تهیهی وسایل پذیرایی و چای و شیرینی به او خیرمقدم گفتند. هنگام ورود شوستر به تهران مأموران دولتی به استقبالش نرفتند، اما بهائیان از وی استقبال نمودند و سفارتخانههای روس و انگلیس شایعه كردند كه شوستر بهائی است.[140]
محمود بدر كه پدرش احمد نصیرالدوله با چارلز راسل سفیر آمریكا در تهران آشنا بود و با یكدیگر رفتوآمد خانوادگی داشتند، همراه با «مور» خبرنگار روزنامهی تایمز، به علاوه دختر «راسل» به استقبال شوستر رفتند.
وی تأیید میكند كه عدهای از دوستان علیقلیخان نبیلالدوله وسایل پذیرایی «شوستر» را فراهم آوردند و مراسم معارفه، توسط «راسل» به عمل آمد. محل اقامت شوستر پارك اتابك متعلق به ارباب جمشید جمشیدیان بود.
اعزام شوستر به ایران و اقدامات او، اردوكشی روسها به تهران را تسریع كرد، و این خود بحران دیگری بود كه در این دوره از تاریخ ایران دیده میشود. پیوند شوستر با انجمنهای سری و ارتباط او با گروههای افراطی و تروریستی و ارتباط با رهبران جامعهی بهائی، امری است كه در فرآیند آشوبسازی شرایط، بیش از هر چیز دیگری مؤثر بود. علیقلیخان كه كارگردان اصلی این سناریو بود، همچنان در مقام خود باقی ماند و در سال 1919 به دستور وثوقالدوله، نخستوزیر وقت، مأمور مذاكره با «ویلسن» رئیسجمهور آمریكا شد. و با ژنرال «پرسینگ» نیز هنگام عقد قرارداد صلح در پاریس به مذاكره پرداخت.
پیشتر گفتیم ورود شوستر به ایران و ارتباط او با گروههای افراطی و تروریستی، باعث شكلگیری یكی دیگر از كانونهای بحرانساز دورهی قاجار بود. فعالیتهای تروریستی این دوره از مسائل پیچیده و مبهم تاریخ است. در اینجا فقط به یك نكته اشاره و از اطالهی كلام پرهیز میشود؛ فعالیتهای تروریستی دوران انقلاب مشروطه و پس از آن ارتباط نزدیكی با شبكهی بهائیت دارد. عضویت افراد بهائی در انجمنهای مخفی تروریستی، از جمله «كمیتهی مجازات» و نقش مؤسسین بهائی این گروه تروریستی از جمله مسائل بازبینی نشدهی تاریخ ایران است. ابوالفتحزاده، منشیزاده و مشكاتالممالك عضو فرقهی بهائیت بودند[141] كه پایهگذاران كمیتهی مجازات شناخته شدهاند. دربارهی قتلهایی كه توسط اعضای كمیتهی مجازات و افراد وابسته به آن صورت گرفت، جایی برای ذكر مطلب نیست، ولی به این نكته باید اشاره كرد كه تأسیس كمیتهی مجازات و بازتاب اجتماعی و سیاسی فراوان آن، چنان فضایی از رعب و وحشت را در تهران پدید آورد كه تأثیرات سیاسی عمیقی برجای نهاد. عملیات تروریستی كمیتهی مجازات را باید بخشی از سناریوی بغرنجی ارزیابی كرد كه تقریباً چهار سال بعد به كودتای رضاخان و سید ضیاءالدین طباطبائی (3 اسفند 1299) و سرانجام به سقوط حكومت قاجار و استقرار دیكتاتوری پهلوی انجامید. بخش دیگر این سناریو را باید در نهضت جنگل و شكست میرزا كوچكخان جنگلی بررسی كرد.
در دوران جنگ جهانی اول فرقهی بهائی كاركردهای اطلاعاتی جدی به سود دولت بریتانیا داشت و این اقدامات كار را بدانجا رسانید كه گویا در اواخر جنگ مقامات عثمانی تصمیم گرفتند، عباس افندی را اعدام كنند و اماكن بهائیان را در حیفا و عكا منهدم نمایند. اندكی بعد عثمانی شكست خورد و این طرح تحقق نیافت. پس از پایان جنگ جهانی اول شورای عالی متفقین قیمومت فلسطین را به دولت بریتانیا واگذار كرد. دولت بریتانیا نیز به پاس قدردانی از خدمات بهائیان در دوران جنگ «شهسوار طریقت امپراطوری بریتانیا»[142] را به عباس افندی (عبدالبهاء) اعطا كرد.[143] اندكی بعد كودتای سوم اسفند ماه 1299 رضاخان میرپنج و سید ضیاءالدین طباطبایی در ایران رخ داد و به انقراض سلسلهی قاجاریه و آغاز حكومت پهلوی منجر شد.
[1]. شیخ احمد احسایی، شرح زیارت جامعالكبیره، ج 1، به اهتمام ابوالقاسم ابراهیمی، كرمان، بینا، بیتا، ص 1
.[4] ابوالقاسم ابراهیمی، فهرست كتب شیخ احمد احسایی و سایر مشایخ عظام اعلیالله مقامهم، ج 2، كرمان، چاپخانهی سعادت، بیتا، صص 2ـ 3
.[6] محمدعلی اكبری، چالشهای عصر مدرن در ایران عهد قاجار (مجموعه مقالات)، تهران، انتشارات روزنامهی ایران، 1384، ص 245
.[18] ابوعبدالله شمسالدین دمشقی (متوفی 786 ق) از اكابر علمای امامیه را «شهید اول» و شیخ زینالدین بنعلی (متوفی 965 ق) از مفاخر و اعیان علمای امامیه را «شهید ثانی» و ملامحمدتقی برغانی كه در سال 1264 ق به دست قرﺓالعین بابی كشته شد، ملقب به «شهید ثالث» بودند.
.[28] یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه احمد گلمحمدی(دیگران)، تهران، نشر نی، 1377، ص 22
.[29] عدهای از مورخان اخیر معتقدند كه فرقهی بابیه از همان ابتدای شكلگیری مورد حمایت شبكههای قدرتمند و ثروتمند یهودی بوده است و از این طریق بوده كه بعدها یهودیان نخستین گروهی شدند كه به حمایت از بهائیها برخاستند و اغلب بهائیهای ایران از یهودیان بودند. حضور پنجسالهی علیمحمد باب در تجارتخانهی داییاش در بوشهر و ارتباط او با كمپانیهای یهودی و انگلیسی مستقر در این بندر و كارگزاران ایشان عملاً در رفتار و طرز تفكر علیمحمد شیرازی اثر گذارد. به طوری كه اندكی پس از این اقامت پنجساله بود كه علیمحمد دعوی خود را به سال 1260 ق/ 1844 م اعلام كرد. (ر ك: عبدالله شهبازی، جستاری در بهائیگری، فصلنامهی مطالعات تاریخ معاصر ایران، س 7، شمارهی 27، پائیز 1382، ص 12) ش، ویرولو ایرانشناس معروف اروپایی مینویسد: «ارتباط باب با اروپاییان در بندر بوشهر، او را به تفكر دربارهی مسائل مهم واداشت. معاشرت با بیگانگان بر عقاید اولیهی او رخنهی بزرگی وارد ساخت». (ر. ك به تاریخ تمدن ایران، به كوشش جمعی از دانشوران ایرانشناس اروپا، ترجمهی جواد محیی، انتشارات گوتنبرگ، 1347، ص 445)
[31]. میرزا جانی كاشانی، نقطه الكاف، صص 109 و 110. نقل از اعتضاد السلطنه، فتنهی باب، تهران، انتشارات بابك، چاپ دوم، 1351، ص 232
.[32] محمدكریمخان كرمانی، رسالهی ركن رابع در جواب سپهسالار اعظم، كرمان، چاپخانهی سعادت، چاپ دوم، 1368 ق، ص 11
.[48] مهدی زعیمالدوله، مفتاح باب و الابواب، ترجمهی حسن فرید گلپایگانی، تهران، انتشارات فرخی، 1333، صص 137ـ 138
.[52] منوچهرخان معتمدالدوله ثروت خود را كه چهل میلیون فرانك بود به «باب» بخشید كه در ترویج بابیت صرف شود. (مرتضی مدرسی چهاردهی، پیشین، ص 183). به پاس احترام به اقدامات معتمدالدولهی گرجی نسبت به بابیان، بابیان و بهائیان هر ساله 28 شعبان به زیارت قبر او در قم میروند.
.[53] مهدی بامداد، تاریخ رجال ایران در قرون 12 و 13 و 14 هجری، ج 4، تهران، چاپخانهی بانك بازرگانی، 1347، صص 159ـ 163
.[56] حاج میرزا آغاسی در ایروان به دنیا آمد و هنگام جوانی، پدرش او را به عتبات عالیات برد و در محضر عبدالصمد همدانی صوفی بزرگ و معروف، به تحصیل پرداخت، و پس از سرگردانیهای بسیار، در لباس یك درویش در تبریز به دربار عباس میرزا راه یافت و در آنجا خود را به عنوان معلم و رفیق محمدمیرزا مستقر كرد. به عقیدهی حامد الگار «اخلاص بیچون و چرای محمدشاه به حاج میرزا آغاسی، جایی برای گفتگو از مرجع مذهبی نگذاشت». (ر. ك به: حامد الگار، نقش روحانیت پیشرو در جنبش مشروطیت، تهران: توس، 1359، صص 152ـ155)
.[60] نخستین كسی كه در خراسان بابی شد، یك یهودی جدیدالاسلام بود، به نام ملاعبدالخالق یزدی، او ابتدا در یزد اقامت داشت. پس از مسلمان شدن در زمرهی اصحاب مقرب شیخ احمد احسایی جای گرفت. احسایی هفت سال در خانهی وی در یزد سكونت داشت. ملاعبدالخالق یزدی سپس به مشهد مهاجرت كرد و در صحن حضرت رضا (ع)، نماز جماعت و بساط منبر و وعظ برقرار كرد. (ر. ك به فصلنامهی مطالعات تاریخ معاصر، پیشین، ص 22) به نوشتهی مهدی بامداد او به یكی از علمای طراز اول «مشهد» بدل شد. (مهدی بامداد، شرححال رجال ایران، ج 1، ص 382). ملاعبدالخالق یزدی در میان بابیه مقام بس رفیع و ارجمند داشت و باب او را شاهد حقانیت خود میدانست. (عبدالمجید اشراق خاوری، رسالهی ... ایام شیعه، تهران، لجنه آثار امری، 103 بدیع، صص 51ـ 52)
.[62] محمدرضا فشاهی، از گاتها تا مشروطیت و گزارشی كوتاه از تحولات فكری و اجتماعی در جامعهی فئودال ایران، تهران، انتشارات گوتنبرگ، چاپ دوم، بیتا، ص 239
.[64] سیدجمالالدین اسدآبادی و رسالهی رد نیچریهی اسماعیلیه و صوفیه و بابی و بهائی را طبیعی و پیرو عقاید مزدكی و نیچریه میداند. (رسالهی رد نیچریه تألیف سیدجمالالدین اسدآبادی، به نقل از نورالدین چهاردهی، چگونه بهائیت پدید آمد، تهران، انتشارات فتحی، 1366، ص 296)
.[66] نیكلا (مسیو)، مذاهب ملل متمدنه، تاریخ سید علیمحمد معروف به باب، ترجمهی ع. م. ف (پاریس 1905)، اصفهان، بینا، 1332، ص 463
.[68] عزیه خانم، تنبیه النائمین، تهران، ازلیان، بیتا، صص 5ـ 6 (عزیه خانم خواهر میرزا حسینعلی بهاء و میرزا یحیی صبح ازل بود).
.[69] محمدباقر نجفی، پیشین، ص 40 (به نقل از صفحهی 38 مقدمهی ادوارد براون، كتاب «نقطـﺔ الكاف» میرزا جانی كاشانی)
.[70] محمدعلی فیضی، حضرت بهاءالله 1309- 1233 ق/ 1892- 1817 میلادی، تهران، مؤسسهی مطبوعات امری، 128 بدیع، ص 40
.[71] خود بهاء در یك لوح چنین میگوید: «و چون مظلوم از سجن خارج حسبالامر حضرت پادشاه- رسمهالله تعالی- مع غلام دولت علیه ایران و دولت بهیهی روس- به عراق عرب توجه نمودیم». (احمد كسروی، پیشین، ص 56)
.[76] شوقی افندی، قرن بدیع، تألیف و ترجمهی نصرالله مودت، ج 1، چاپ اول و دوم، تهران، مؤسسهی ملی مطبوعات امری، 123 بدیع، ص 329
.[80] اسدالله فاضل مازندرانی، رهبران و رهروان در تاریخ ادیان، ج 2، تهران، مؤسسهی ملی مطبوعات امری، 132 بدیع، ص 46
.[83] لقب «بهاءالله» از طرف طاهره قرﺓالعین در دشت «به دشت» به میرزا حسینعلی نوری داده شد. (ر. ك: حسین رحمانی نوشآبادی، بیان حقیقت، تهران، مؤسسهی ملی مطبوعات امری، 118 بدیع، صص 34ـ 35)
.[84] در سال 1264 بزرگان اصحاب باب اجتماع مهمی در دشت «به دشت» از توابع مازندران برگزار كردند كه موضوع آن دو چیز بود: یكی چگونگی نجات و خلاصی باب و دیگری بحث در تكالیف دینی و اینكه آیا فروعات اسلامی تغییر خواهد كرد یا نه؟ (ر. ك: عبدالحسین آیتی معروف به آواره، پیشین، ص 127) گردانندگان اصلی این اجتماع قرﺓالعین قزوینی، میرزا حسینعلی نوری و میرزا محمدعلی بارفروش بودند.
.[91] مقالهی شخصی سیاح كه در تفصیل قضیهی باب نوشته شده است، بیجا، شركت مطبوعاتی امری، بیتا، ص 60
.[96] سابقهی عضویت بابیان و بهائیان در سفارتخانههای دولتهای غربی در ایران بسیار مفصل است. برخی از اعضا و خویشان خاندان نوری از نخستین بابیان و بهائیانی بودند كه به استخدام سفارتخانههای فوق درآمدند. در این میان به میرزا حسن نوری برادر ارشد بهاءالله، میرزا مجیدخان آهی، شوهر خواهر حسینعلی بهاء اشاره كرد. (ر. ك: عبدالله شهبازی، پیشین، ص 20)
.[97] حاجی میرزا محمدتقی افنان (1246- 1330 ق/ 1830- 1912 م) سالیان سال در یزد به تجارت مشغول بود، او سپس به عشقآباد كوچید و بخشی از ثروت خودر ا وقف احداث مشرقالاذكار كرد.
.[99] اسدالله فاضل مازندرانی، تاریخ ظهور الحق، ج 8، ق 1، مؤسسهی ملی مطبوعات امری، 132 بدیع، صص 491ـ 496
.[110] حسن اعظام قدسی (اعظام الوزاره)، خاطرات من یا روشن شدن تاریخ صد ساله، ج 1، تهران، چاپخانهی حیدری، 1342، ص 257
.[117] عبدالبهاء، مجموعه الواح مباركه به افتخار بهائیان پارسی، مؤسسهی ملی مطبوعات امری، تهران: 133 بدیع، صص 37 و 38 و 40 و 41- 49
.[120] محمدعلی فیضی، حیات حضرت عبدالبهاء و حوادث دورهی میثاق، تهران، مؤسسهی ملی مطبوعات امری، 128 بدیع، ص 167
.[121] در این خصوص بنگرید به عبدالله شهبازی، توطئهی توهم، توطئهی صعود سلطنت پهلوی، مؤسسهی مطالعات پژوهشهای سیاسی، تهران، 1377، صص 70 ـ 71
.[123] شوقی افندی، قرن بدیع، ترجمهی نصرالله مودت، تهران، مؤسسهی ملی مطبوعات امری، 122 بدیع، قسمت سوم (دورهی حضرت عبدالبهاء)، صص 177ـ 177
.[126] ارباب كیخسرو نمایندهی زرتشتیان در مجلس شورای ملی، همسر دومش بهائی بود، در اوقاتی كه در مجلس شورای ملی بود. بهائیان با وی تماس گرفتند و حاضر شدند مبلغ دوازده هزار تومان به ارباب كیخسرو داده و اصل سند توبهنامهی باب را كه در صندوقی در كتابخانهی مجلس بود ابتیاع كنند، اما ارباب كیخسرو از این عمل استنكاف ورزید. (ر. ك: چگونه بهائیت پدید آمد، نورالدین چهاردهی، انتشارات فتحی، 1366، تهران، ص 178)
.[128] ادوارد براون، انقلاب ایران، ترجمه و حواشی احمد پژوه (مبشر همایون)، تهران، انتشارات كانون معرفت، 1338، ص 425
.[129] در خصوص انجمن سری بنگرید به: اسماعیل رائین، انجمنهای سری در انقلاب مشروطیت، انتشارات جاویدان، تهران: بیتا
.[138] عبدالرحیم ضرابی با مانكجی لیمجی ماتریا، رئیس شبكه اطلاعاتی بریتانیا در ایران مرتبط بود و كتاب تاریخ كاشان را به سفارش مانكجی نوشت. از این كتاب سه نسخه خطی وجود داشت كه در اختیار مانكجی، هنری لیونل چرچیل (كارمند سفارت بریتانیا) و جلالالدوله، پسر ظلالسلطان و حاكم كاشان بود. (ر. ك: عبدالرحیم كلانتر ضرابی (سهیل كاشانی)، تاریخ كاشان، به كوشش ایرج افشار، تهران، ابن سینا، 1341 (چاپ جدید: امیركبیر، 1378)