مصاحبه با جوان مبتلا به ايدز
اعتماد, پژوي سفيد رنگ ٢٠٦ ناگهان ترمز كرد. خط ترمز چند متري وصداي ترمز باعث شد جمعيت به ماشين نگاه كنند.
جوان بيستودوسالهيي از ماشين پياده شده و به طرف صندوق عقب ماشين رفت،در صندوق عقب را باز كرد، نگاهي به داخل صندوقعقب انداخت و سپس اطراف را نگاه كرد.
جوان سوار ماشين شد و حركت كرد. سر تقاطع دور زد و برگشت. چند متر مانده به محلي كه قبلا ترمز كرده بود دختر جواني ايستاده بود، سرعت ماشين را آهسته كرد. شيشه ماشين را پايين كشيد. دختر جواني كه كنار خيابان ايستاده بود اطراف را نگاهي كرد. سپس در ماشين را باز كرده و سوار ماشين شد. عينك آفتابي را از صورتش برداشت و گفت: هوا چقدر خوب است! يك نخ سيگار از داخل كيفش بيرون آورد و كنار دهانش گذاشت سيگارش را كه روشن كرد نگاهي به راننده جوان انداخت، لبخندي زد و گفت: كجا قرار است برويم، اول بايد بگويي چقدرمي خواهي پول بدهي؟!
جوان راننده خنديد و گفت: با هم كنار مي آييم و ماشين حركت كرد. روز بعد وقتي از همان محل رد ميشدم، همان دختر جوان را ديدم كه در محل ديروزي ايستاده و گويي منتظر ماشين ديگري است...
اين بار يك زانتياي نقرهيي رنگ كنار خيابان برايش مي ايستد. دختر جوان به مرد راننده ميگويد چقدر پول همراهت داري؟ راننده با بيتفاوتي گفت: فقط ميخواستم يه دوري بزنم. سپس در يك چشم به هم زدن زانتياي نقرهيي خودش را به ترافيك شهر سپرد.
دختر جوان نااميد روي صندلي ايستگاه اتوبوس نشست. موبايلش را از داخل كيفش درآورد و شمارهيي گرفت. آرامآرام به او نزديك شدم و روي صندلي كنارش نشستم. موبايلش را قطع كرده و داخل كيفش گذاشت.با تندي و خشم نگاهم كرد. آرام آرام از او پرسيدم: چطور شد كه توي اين كار وارد شدي؟
دختر جوان خودش را جمعوجور كرد،نگاهي عميق به من كرد وگفت: خانم، حوصله داريها! مرا ياد آرزوهاي ازدست رفتهام نينداز،اصلا شما كي هستيد و زندگي من به شما چه ربطي دارد؟
گفتم: من خبرنگارم و مي خواهم داستان زندگيت را در روزنامه بنويسم.
خنديد و گفت: اينجا روي صندلي ايستگاه اتوبوس؟! بيا برويم داخل اين پارك بنشينيم مي خواهم از روز اول بدبختيام برايت تعريف كنم. اندكي مكث كرد و ادامه داد:راستي خاطره هاي تلخ گذشتهام، كمكم داشت فراموشم ميشد. آنقدر در دنياي آلودهام گم شدم كه وقت ندارم به گذشتهها فكر كنم. سپس به پارك... رفتيم و روي نيمكتي در يك جاي خلوت نشستيم. چند لحظهيي به فكر فرو رفت. گويي ميخواست همهچيز را در ذهنش يكبار بطور كامل مرور كند و بالاخره گفت:هيچ آدمي دلش نمي خواهد توي كار خلاف باشد، ولي يكسري حوادث و وقايعي برايش پيش ميآيد كه خواسته يا ناخواسته وارد آن مسير ميشود كه نبايد. بعد از يك مدت ميبيند كه كاملا آلوده شده و ديگر راه بازگشتي ندارد. حتي اگر بخواهد برگردد و گذشته خود را فراموش كند اين جامعه و خانواده است كه ديگر پذيراي او نيست و چنين افرادي وقتي تمام راهها را به روي خود بسته ميبينند سعي ميكنند به نحوي از كساني كه آنها را در اين منجلاب گرفتار كردهاند انتقام بگيرند. فكر ميكنيد من دوست ندارم سالم زندگي كنم، درس بخوانم و براي خودم كارهيي شوم؟ باور كنيد من هم از گناه كردن نفرت دارم. ولي نبايد مردم و جامعه از امثال ما بيزار باشند. ما خود قرباني هستيم.
اولين زنگ خطر
با شهرام،اتفاقي و تلفني دوست شدم يك روز ظهر وقتي تلفن زنگ زد، رفتم گوشي تلفن را برداشتم. شهرام بود. خيلي باادب گفت: منزل آقاي شفيعي؟ گفتم: نخير آقا، اشتباه گرفتهايد. معذرتخواهي كرد. من هم گوشي را گذاشتم. به طرف اتاق رفتم كه تلفن دوباره زنگ زد. باز شهرام بود. گفت: منزل آقاي شفيعي؟ گفتم: نخير اشتباه گرفتهايد. اينبار گفت: مثل اينكه خطها اشكال دارد. اگه زحمت نيست وقتي گوشي را گذاشتم،شما چند لحظه گوشي را نگهداريد تا من شمارهام را مجدد بگيرم. من هم قبول كردم.
به مرور به تلفنهاي اين مزاحم تلفني عادت كردم و بعد از چندي قرار گذاشتيم و توي خيابان با هم آشنا شديم.
جوان بدي به نظر نمي رسيد، با او دوست شدم. كمكم رابطهمان صميميتر شد. از طرفي هم پدرم آدم مستبدي است و مرا اذيت ميكرد.
وقتي فهميد با شهرام رابطه دوستي دارم با كمربند به جانم افتاد و ١٠ روز مرا در زيرزمين خانه زنداني كرد. من شهرام را دوست داشتم و نميتوانستم بدون او زندگي كنم. وقتي از آن تاريكخانه بيرون آمدم به خانه شهرام رفتم و گريهكنان از او خواستم كه به خواستگاريام بيايد. شهرام به من گفت كه مدتي در خانه او بمانم و بعد با خانوادهاش كه در شهر سمنان بودند صحبت ميكند و به خواستگاريام ميآيد. شهرام در تهران به تنهايي زندگي ميكرد. من هم قبول كردم وبراي اينكه از دست اذيتهاي پدرم در امان باشم، پيش شهرام ماندم.
غفلت مرگ
اين اشتباه من تا آنجا پيش رفت كه يك روز شهرام از غفلت من سوءاستفاده كرد و من هم كه ديگر رويي براي بازگشت به خانه نداشتم پيش او ماندم.اوايل برخوردش با من خوب بود ولي بعد از مدتي متوجه شدم كه شهرام با دخترهاي زيادي رابطه دارد. از طرفي هرچه به او فشار ميآوردم كه مرا به عقد خودش در آورد بيفايده بود. او از غفلتم استفاده كرده وفريبم دادهبود.
يك روز همه پول و اشياي قيمتي شهرام را برداشتم و از خانهاش بيرون آمدم. اوايل فكر ميكردم ميتوانم با پولها و وسايلي كه از خانه شهرام برداشتهبودم زندگي راحتي داشته باشم ولي آن پولها خيلي زود تمام شد. من ماندم و انبوهي از مشكلات، فقروفلاكت. نه شغلي داشتم ونه سواد درست و حسابي و نه روي بازگشت به خانه.
وقتي غذايي براي خوردن نباشد ، وقتي سرپناهي براي آدم نباشد و ... چه ميتوان كرد؟ من قرباني شدهبودم و در چاهي افتاده بودم كه نمي توانستم خودم را بالا بكشم.
وقتي فشار مشكلات زندگي به اوج رسيد، آمدم كنار خيابان ايستادم . اوايل از خودم خيلي بدم ميآمد. از نگاه حريا مردها متنفر بودم. دوست داشتم بميرم. چند بار هم اقدام به خودكشي كردم ،اما خدا، بنده گناهكارش را دوست ندارد.
يك شب اينجا، يكروز آنجا، يكماه خانه اين يكي،يك روزسوار ماشين آنيكي... تقريبا عادت كردم.
يك روز متوجه شدم آلوده شده ام. آلوده به همان بيماري لعنتي. من توسط يكي از همين آدمهاي حريا آلوده به ايدز شده بودم.
ميدانم چه آيندهيي در انتظارم است و ميدانم كه چه وضعيتي دارم. احساس نفرت وترس از مرگ مرا بر آن داشت كه از همه آنهايي كه مرا به اين منجلاب كشيدهاند انتقام بگيرم. نخستينكاري كه كردم رفتم سراغ شهرام همان پسري كه عاشقش بودم و بخاطر او پدر و مادرم را رها كردم.اما او جواب مرا با سنگدلي و بيمحبتي داد. شهرام با ديدن من تعجب كرد. چند روز در خانهاش بودم در آخرين روز به او گفتم كه آلوده شدهام و قبل از اينكه بخواهد كاري كند از خانهاش زدم بيرون...
از روي حسرت آهي كشيد و بار ديگر سيگاري از كيفش در آورد. صحبتهاي او ترسآور و هولانگيز بود.
گفتم: چرا خودت را به يك بيمارستان يا درمانگاه معرفي نميكني؟
گفت: كار از اين حرفها گذشته. مرگ من حتمي است. چه لزومي دارد بروم خودم را درگير دواودرمان كنم؟
سيگارش را كه تمام شده زير پايش له مي كند.از جايش بلند ميشود و ميگويد: خداحافظ. در يك چشمبه هم زدن توي كوچه و پسكوچههاي شهر گم می شود
منبع:http://www.yazdprisons.ir/farsi/news.php?news_id=14866
یزدفردا