محمد رضا شوق الشعراء
ساعت ها و روزها و هفته ها و ماهها، بی حال و ناتوان بر روی تخت دراز کشیدن و به سقف و دیوارهای اتاق خیره شدن و درد را تحمل کردن و در انتظار آمدن مرگ بودن، سرنوشتی است که شاید در انتظار بسیاری از انسانها در زمان کهولت و پیری باشد، و اینک ماههاست که پدر اینگونه است. یک زندگی بدون تحرک، یک زندگی ایستا، یک زندگی سخت و دردناک، یک زندگی ...
در هشتادمین بهار، پدر در خزان زندگی، فقط نگاه می کند، نگاهش سرشار از التماس و رنج و درد و فریاد است، و اما برای پدر پیر و پیری پدر چه می توان کرد!؟ چگونه می توان به او امید داد!؟ چگونه می توان به او از فردای بهتر گفت!؟ انتهای پیری و نهایت پیری، افتادن و مرگ است، و اما می توان پدر را که زنده است و عاشق زندگی، به مرگ نوید داد!؟ می توان از مرگ و مردن با پدر گفت!؟
پدر بیقرار است، خسته از مدام خوابیدن، مدام می خواهد بنشیند و وقتی دستش را برای نشستن می گیری و او را می نشانی، بعد از ثانیه ای دوباره می افتد و می خوابد، و اینچنین است که در آئینه پدر، روزگار افتادگی و درماندگی و احتیاج خود را می بینم ...
خدایا! در همه عمر ما را یک لحظه به حال خود وامگذار و محتاج غیر خود مکن! خدایا محتاج بنده شدن سخت است و بنده هایت را محتاج بنده ها نکن! آمین! برای همه پدرهای بیمار دعا کنیم