گفتگویی با امام جمعه فقید یزد
یزدفردا :مصاحبه با مرحوم حجت الاسلام و المسلمین محمد علی صدوقی تنها پسر شهید كه دیروز در سنگر پدر ایستاده و امام جمعه یزد بود، یكی از سخت ترین مصاحبه ها به لحاظ هماهنگی زمان بود اما زمانی كه در دفتر او در تهران رخ داد، با رویی گشاده و تواضعی به ارث رسیده از پدر، پذیرای ما شد. در فرصتی اندك، ناگزیر به بررسی برخی از وجوه شخصیتی چهارمین شهید محراب پرداختیم؛ شهیدی كه امام در رثای او فرمود " اینجانب دوستی عزیز كه بیش از سی سال با او آشنا و روحیات عظیمش را از نزدیك درك میكردم، از دست دادم و اسلام خدمتگذاری متعهد و ایران فقیهی فداكار و استان یزد سرپرستی دانشمند را از دست داد." پیر روشن ضمیری كه با بصیرت و آینده نگری، بسیاری از توطئه ها را در منطقه خود خنثی كرد و چنان تدبیری از خود نشان داد كه رهبر حكیم انقلاب درباره او فرمودند "مرحوم صدوقی قدرت رهبری داشت."
از دوران كودكی و از نقش پدرانه ایشان چه خاطرهای دارید؟
به هنگام صحبت از نقش پدرانه ایشان باید ابتدا از محبت فوقالعاده ایشان شروع كنیم و نیز عدم تبعیض بین فرزندان. من اولاد هفتم خانواده و آخرین فرزند و تنها پسر خانواده بودم، چون پسری هم كه قبل از من به دنیا آمد، در شش سالگی فوت كرد، حاج آقا در اظهار محبت نسبت به من و خواهرانم طوری رفتار نمیكردند كه من تصور كنم ویژگی خاصی در خانواده دارم. حاج آقا محبتشان را به گونههای مختلف نشان میدادند، بهخصوص اگر كسالتی یا مشكلی برای ما پیش میآمد، روی روحیه ایشان اثر میگذاشت، یادم هست وقتی یكی از همشیرهها ناراحتی پیدا كرده بود، هرچند بیماری سختی هم نبود، شنیدم كه حاج آقا به یكی از دوستانشان میگفتند هر وقت صدای سرفه او را میشنوم، احساس میكنم در سینه من خنجری بالا و پائین میرود. والده میگفتند قم كه بودیم، ششمین دخترمان كه به دنیا آمد، كسالتی داشت و حاجآقا بسیار نگران و آشفته بودند و یكی از همسایهها میگفت: «خوب است كه حاج آقا پنج تا دختر دیگر هم دارد. اگر یكی داشت چه میكرد؟»
یكی بعد رأفت و مهربانی ایشان بسیار بارز بود و دیگر بُعد تربیتی ایشان. حاج آقا توجه بسیار دقیقی به این مقوله داشتند، اما ابعاد تربیتی را بیشتر با عملشان به ما میفهماندند نه با گفتارشان. در مورد احترام به افراد دیگر و به بزرگترها بسیار مقید بر این امر بودند. شاید عدهای از روحانیون بودند كه از لحاظ موقعیت اجتماعی و علمی، چندان هم سطح ایشان نبودند، ولی از لحاظ سنی چند سالی بزرگتر بودند، امكان نداشت كه حاج آقا در جلسهای مقدم بر آنان وارد شوند یا بنشینند و ادبی را كه نسبت به همه افراد، بهخصوص نسبت به روحانیون داشتند، با عمل خود به ما نشان میدادند.
با اینكه خودشان بسیار مقید به انجام عبادات، دعاها، نمازهای نافله و مستحبات بودند، در عین حال امر و نهی زبانی نمیكردند و در عمل، تقید خود را نشان میدادند. همسرمان میگفت كه یك شب كه حاج آقا منزل ما مهمان بودند، رختخواب برایشان پهن كردم و حاجآقا رفتند و وضو گرفتند. ایشان بسیار مقید بودند كه همیشه با وضو باشند، مخصوصاً به هنگام خواب. حاج آقا گفته بودند: «مریم خانم! چقدر خوب است كه انسان به هنگام خواب وضو داشته باشد، چون خوابش حكم عبادت را پیدا میكند.» و به این شكل به ایشان فهمانده بودند كه این كار را بكنند. همیشه با زبان آرام و غیر مستقیم حرفهایشان را میزدند و به همین دلیل حرفشان تاثیر زیادی داشت. عطوفت و مهربانی ایشان تنها نسبت به خانواده نبود، بلكه نسبت به مردم هم همان گونه بودند.
چهارده پانزده ساله بودم كه ایشان به منطقهای به نام مهریز به جائی به نام تزرجان دعوت شده بودند و من همراهشان بودم. ساعت حدود 12 شب و جادهها فوقالعاده خراب بودند. وسط جاده ناگهان چوپانی كه با گله گوسفندی میرفت، دست بلند كرد. حاجآقا گفتند« «بایستید ببینیم چه میگوید.» چوپان گفت: «آب میخواهم.» ما هم متاسفانه در ماشین آب نداشتیم. حاجآقا پرسیدند« «گوسفندها شیر ندارند كه بتوانی بدوشی و بخوری؟» گفت: «نه، گوسفندهای ما همه نرهستند.» حاجآقا گفتند: «بیا با ما برویم.» چوپان گفت: «نمیتوانم گوسفندها را رها كنم.» چیزی كه خوب به یادم مانده، قیافه نگران حاجآقا از شنیدن این حرف مرد چوپان بود. وقتی كه به اولین آبادی رسیدیم، حاجآقا گفتند: «در اولین خانه را بزنید.» اتفاقاً صاحب خانه با حاجآقا آشنا بود.
حاجآقا مقداری پول به او دادند و گفتند: «چوپانی تشنه است. اسبی چیزی كرایه كن و به او آب برسان.» اسب و قاطر به خاطر خرابی جادهها تندتر از ماشین میرفتند. به هر حال كسی را پیدا كردند كه آب را برای چوپان ببرد كه بعد معلوم شد چوپان آب نمیخواسته و پول میخواسته، منتهی خجالت كشیده بود بگوید. حاجآقا گفته بودند: «اگر میگفت پول میخواهم، هم ما این قدر ناراحتی نمیكشیدیم، هم به او پول میدادیم و مشكلش حل میشد.» و یا وقتی افرادی مراجعه و مشكلاتشان را مطرح میكردند، ایشان حتیالامكان تلاش میكردند مشكل او را حل كنند و بهخصوص روی بیماری و مشكلات خانوادگی، بسیار حساس بودند.
اشاره كردید كه امر و نهی زبانی در شیوه ارشادی ایشان جای چندانی نداشت. در تصاویری كه از ایشان به جا مانده، افراد با تیپهای مختلف در كنارشان هستند. آیا ایشان مثلا نسبت به تراشیدن ریش یا زدن كراوات، حساسیت ویژهای نشان نمیدادند و نحوه برخوردشان با اینگونه مسائل چگونه بود؟
از نظر فقهیِ ایشان در این زمینه اطلاعی نداشتم، ولی ایشان با اینگونه افراد هم حشر و نشر داشتند و امر و نهیای هم از ایشان ندیدم. اگر بخواهم تشبیه كنم، شما چنین برخوردی را در سیره امام هم میبینید. مسئولینی از ایشان حكم گرفتند و در ردههای بالا هم بودند و مسئله نتراشیدن ریش را رعایت نمیكردند. حتی یك بار از یكی از همین آقایان پرسیدم كه آیا امام در این باره به شما چیزی نگفتند؟ ایشان گفت كه خیر! امام در این مورد امر و نهیای نكردند. من این سخن را با واسطه شنیدهام و لذا ترجیح میدهم كه این حرف را اگر خواستید نقل كنید، مستند كنم.
به هرحال ایشان میگفت كه در ابتدای انقلاب، شهید بهشتی و آیتالله موسوی اردبیلی نزد امام میروند و میگویند: «بسیاری از قضاتی كه ما با آنها كار میكنیم، ریش خود را میزنند و انجام این فعل حرام با شغل قضاوت سازگاری ندارد. تكلیف چیست؟» امام میفرمایند: «ممكن است آنها از كسانی تقلید كنند كه زدن ریش را حرام نمیدانند.» و در این حد هم اكتفا نكرده و تذكر داده بودند كه:
«شما حق ندارید بروید و از قاضی سئوال كنید كه تو مقلد كه هستی؟». یعنی حمل به صحت كردن... كه فیالواقع در دستورات اسلامی ما بسیار بر آن تاكید شده و متاسفانه الان بهگونهای است كه در بسیاری از صحبتها، سخنها و موضعگیریها، نه تنها حمل به صحت نمیكنیم كه برعكس، به راحتی شاید حكم به حرمت را بر بعضی از مسائل، بار میكنیم. به هرحال حاجآقا با اقشار مختلف جامعه،از مستضعفترین فرد گرفته تا متمولترین افراد مراوده داشتند. یادم هست فردی حاجآقا را برای افطاری دعوت كرده بود و ایشان به من گفتند بیا برویم و رفتیم.
در محلههای بسیار پائین شهر و خانهای بسیار فقیرانه و ساده بود كه نشان میداد چه زندگی محدودی دارد، ولی حاجآقا با روئی گشاده و خیلی راحت دعوت او را پذیرفته بودند و از آن طرف هم به خانه كسانی كه مسلمان بودند و مشكل اخلاقی نداشتند، به جرم اینكه پولدار بودند، از رفتن امتناع نمیكردند و دعوتشان را میپذیرفتند. واقعیت همین است كه وقتی میگویند روحانی باید ملجاء، پناه و پدر همه باشد، ایشان این گونه بودند. البته از آن طرف هم اگر ایشان احساس میكردند كسی نسبت به معتقدات، نسبت به ائمه معصومین(ع)، نسبت به حضرت زهرا(س) كوچكترین بیمبالاتی در حرف زدن كرده، شدیدا برخورد میكردند و عصبانی میشدند. ایشان با مردم ارتباط وسیعی داشتند.
در امور عبادی با فرزندان چه برخوردی داشتند؟
رابطه ما به گونهای بود كه اگر ایشان مثلا میپرسیدند آیا نمازت را خواندی و كمی به غروب مانده بود و نخوانده بودیم، شرممان میشد به ایشان دروغ بگوئیم و ایشان میگفتند: «پس اول برو نمازت را بخوان و بعد بیا» و یا گاهی با ملاطفت میپرسیدند: «نمازت را خواندی؟» توجه به قرآن و عبادات را پیوسته در رفتارهای ایشان میدیدیم.
اشاره كردید كه ایشان هم با قشر مستضعف و هم با قشر سرمایهدار رفت و آمد داشتند. در شرایط انقلابی كه نوعی تقابل با سرمایهدارها وجود داشت، مشاهده میكنیم كه آیتالله صدوقی با روی گشاده با این افراد برخورد میكردند و امنیت سرمایهداری در یزد، بیش از شهرهای دیگر بوده است. آیا این نحوه برخورد برای ایشان تبعاتی نداشت و فشارهائی را بر ایشان تحمیل نمیكرد؟
ایشان برای خودشان چهارچوب مشخصی داشتند كه همان چهارچوب شرع و احكام اسلام بود. بعد از انقلاب بعضی از تندرویها بود و بهویژه جوانان نسبت به بعضی از رفتارها انتقاد داشتند، اما ایشان روشی را در پیش گرفتند كه حتی یكی از كارخانهها تعطیل نشد و این آمار شاید برای شما جالب باشد كه در اكثر جاهای كشور، سطح تولید در كارخانهها پائین آمد، ولی ما در یزد افزایش تولید داشتیم.
اكثر كسانی كه تندروی میكردند، وابسته به گروههای خاصی بودند. اینها به كارخانهها میرفتند و علیه سرمایهدارها سخنرانی و جو آنجا را متشنج میكردند و هدفشان به تعطیلی كشاندن آن واحد تولیدی بود. چند بار كه این قضیه پیش آمد، حاجآقا رسما اعلام كردند كه هیچ كس تحت هیچ عنوانی، حق ایراد سخنرانی در كارخانهها و كارگاههای تولیدی را ندارد، مگر اینكه از ناحیه من معرفی شود. حتی روحانیونی كه میخواستند برای سخنرانی بروند، باید از طرف حاجآقا مجوز میداشتند و به این ترتیب تشنج و اخلالگری در استان یزد متوقف شد. از آن طرف سرمایهدارها را هم یله و رها نكردند و كسانی را كه بر اساس احكام شرع اثبات میشد كه سرمایهای ناصحیح گرد آوردهاند، اموالشان گرفته شد.
پس در یزد هم مصادره اموال پیش آمد؟
بله و در مورد عدهای هم طبق احكام اسلامی اعلام كردند كه باید دو خمس از اموالشان را بدهند و با شناختی كه ایشان داشتند، این افراد مشخص بودند. به بعضیها هم دستور دادند كه خمس خود را بدهند. این كار در حداكثر صحتی كه ممكن بود انجام شد و تقریبا همه میدانستند كه كسی بیهوده به سراغش نخواهد آمد. حتی یادم هست كه دادگاه انقلاب به بانكها اعلام كرد كه چكهای بالای 500 هزار تومانی را پرداخت نكنند تا وقتی كه طرف تائید دادستانی ببرد. یادم هست كه حاجآقا شدیدا از این كار ناراحت شدند و گفتند: «این چه كاری است كه میكنید؟
این كار ناامنی اقتصادی پیش میآورد و دیگر كسی پولش را در بانك نمیگذارد و از آن طرف هم هیچ اثری بر آن مترتب نیست، چون اگر كسی بخواهد پول بگیرد، فقط كافی است كه چك بالای 500 تومان نكشد و مبلغ را به چكهای متعدد زیر 500 تومان خرد كند.» بههرحال این رویه را لغو كردند. حاجآقا در كنار حمایت از سرمایهداران درستكار، برخوردهای قاطعی هم با سرمایهاندوزی نادرست داشتند، ولی به دلیل درایت و بصیرت ایشان، با وجود جو ملتهب اول انقلاب، كارها به نحو مناسبی در یزد دنبال شدند.
با توجه به درایتی كه ایشان در مورد اقتصادی داشتند، این سئوال مطرح میشود كه آیا سابقه مطالعات اقتصادی هم داشتند؟
چون من اختلاف سنی زیادی با حاج آقا داشتم و خیلی با ایشان نبودم، از نظر مطالعاتی خیلی نمیدانم كه چه چیزهائی را مطالعه میكردند، ولی در زمینه مسائل اقتصادی و كار و كارگری، نظریاتشان طوری بود كه معمولا از طرف صاحبنظران هم مورد قبول بودند. از سوی دیگر میبینیم ایشان موقعی كه در قم تحصیل و سپس تدریس میكردند و مدیریت حوزه در اختیارشان بود، در كار تولید و كشاورزی و دامپروری هم فعال بودند. ایشان در عباسآباد در نزدیكی دلیجان، زمینی را اجاره كرده بودند و در نزدیكیهای قم هم كشاورزی و دامپروری میكردند و هم در آنجا قهوهخانهای بود و ایشان بر آن هم نظارت داشتند، چون سعی داشتند از وجوهات شرعی استفاده نكنند.
آیا تا آخر عمر این تقید را داشتند؟
البته وقتی به یزد آمدند، دیگر نمیتوانستند مثل سابق در اموری كه عرض كردم فعالیت كنند.
این سئوال را از این جهت مطرح میكنم كه برخی شبههافكنی میكنند كه شهید آیتالله صدوقی در مسائل اقتصادی، بسیار مبسوطالید بودند. آیا اینها را از وجوهات شرعی میپرداختند، یا منابع درآمدی دیگری داشتند، یا از كمك خیرین و هدایای مؤمنین بود و یا ایشان سرمایهگذاریهائی هم داشتند؟
عمده كارهائی كه حاجآقا انجام میدادند از كمكها و خیرات و وجوهات بود و اموال شخصی نداشتند. مثلاً وقتی زلزلهای یا سیلی میآمد، ایشان بلافاصله ده بیست نفر را صدا میزدند و میگفتند این كارها باید بشود و اینها ستادی را تشكیل میدادند و پول میدادند و كمك میكردند. یا مثلاً حسابی كه برای جبهه باز كرده بودند، پول زیادی در آن ریخته میشد. حاجآقا خودشان در آن پول نمیریختند، چون نداشتند، ولی مستضعفترین تا متمولترین افراد به این حساب كمك میكردند و گاهی اوقات هم حاجآقا با همان شیوههای مدبرانهای كه داشتند به افرادی اشاره میكردند كه به این حساب پول واریز كنند. روش خاصی هم داشتند.
یادم هست حاجآقا داشتند مسجدی میساختند و یكی از همین افراد متمول داشت وضو میگرفت. سلام و احوالپرسی كه كردند، حاجآقا گفتند: «میبینم كه مدتی است در فكر هستی.» آن مرد پرسید: «حاجآقا چه فكری؟» حاجآقا گفتند: «اینكه میخواهی برای ساخته شدن این مسجد كمك كنی، ولی نمیدانی چقدر باید بدهی. من میگویم كه هرچه بیشتر، بهتر!» و به این نحو به آن مرد گوشزد كردند كه كمك كند كه كمك نسبتاً خوبی هم كرد. ایشان ارتباطات گسترده مردمی داشتند و افراد با میل و علاقه، اموالشان را هرچند اندك به دست ایشان میسپردند كه در راهی كه صلاح میدانستند خرج كنند.
حاجآقا میگفتند: «یك بار پیرزنی 7 تا دانه انار آورد و به من داد. پرسیدم: مادر! اینها چیست؟ گفت من در حیاطم درخت اناری دارم كه امسال برای اولین بار، میوه داده. این 7 تا انار، بار این درخت است كه آوردهام تا شما به دست بچههائی كه در سنگرها هستند، برسانید.» حاجآقا همیشه میگفتند: «اسلام و امام چه كردهاند كه پیرزنی تمام دار و ندارش را اینطور میآورد و میدهد كه نه تنها ارزش معنوی كه ارزش مادی آن هم به نسبت آدم متمولی كه یك صدم دارائیاش را میبخشد، خیلی بیشتر است. آدمی كه دویست میلیون سرمایه دارد، یك میلیون و ده میلیون برایش پولی نیست، ولی چنین آدمهائی همه اموالشان را میدهند» .
هدایائی كه به مردم میدادند از چه محلی بود؟
ایشان نسبت به افرادی كه نزد ایشان میآمدند، بسیار مشوق بودند. مثلا واعظی كه میآمد به یزد و تازه منبری شده بود، ایشان عبای نائینی خوبی میخریدند و برای تشویق به او میدادند. حاج آقا سوای آقا بودن و آقازاده بودن، از خوانین یزد بودند، لذا در بخشش یگانه بودند. بخشش ایشان اما بیحساب و كتاب هم نبود. در اعیاد اشخاصی كه میآمدند، حاجآقا به آنها سكههای امام زمان و یا دو ریالی و پنج ریالی به عنوان تبرك میدادند، ولی به افراد نیازمند كمكهای خوبی میكردند. اینطور نبود كه حساب نداشته باشند و اتفاقاًٌ خیلی در این قضیه دقیق بودند.
یادم هست كه یكی از بزرگان به پول نیاز داشتند. حاجآقا 20 هزار تومان داخل پاكت گذاشتند و به من گفتند ببر بده. روی پاكت مطلبی بود كه حاجآقا خط زدند. گفتم: «شما كه دارید20 هزار تومان میدهید، یك پاكت نو هم بدهید كه رویش چیزی ننوشته باشد.» حاجآقا گفتند: «این 20 هزار تومان را موظفم به ایشان بدهم، چون خانواده دارد و نیازمند است، ولی اگر پول را در پاكت سفید بگذارم، اسراف كردهام، چون به این كار نیازی نیست و از پاكت سفید میشود در جای مناسب خودش استفاده كرد.»
بیست هزار تومان را میدهند، ولی پاكتی را كه شاید در آن دوران، ده شاهی هم قیمت نداشت، اسراف نمیكنند. یا مثلا كاغذهائی كه برای ایشان میآمد، معمولا به اندازه یك كاغذ آ4 بود و غالبا هم نصف صفحه را بیشتر ننوشته بودند. امكان نداشت كه حاجآقا از بخش سفید آن كاغذ استفاده نكنند. حتی اگر یك چهارم صفحه هم سفید مانده بود، حاجآقا كاغذ را میبریدند و از آن قسمت استفاده میكردند. البته ایشان از لحاظ مصرف سهم امام هم دید گستردهای داشتند.
مثلا بسیاری از آقایان از سهم امام در ساخت مدرسه، حمام و مسجد استفاده نمیكردند، ولی ایشان اجازه میدادند كه از سهم امام صرف این كارها بشود و تشویق هم میكردند. حاجآقا در ساخت مسجد هم پیشقدم میشدند و كمك میكردند و جوانها را تشویق میكردند كه در ساختن مسجد كمك كنند و میگفتند: «حس چنین آدمی نسبت به مسجد با كسی كه پدرش دست او را میگیرد و میبرد به مسجد، خیلی فرق میكند، چون خودش در ساخت آن مشاركت داشته است و مسجد را از خودش میداند.» من زیاد شاهد بودم كه ایشان سهم امام را در ساخت مسجد، حمام، مدرسه و امور خیر صرف میكردند.
آیا شما به خواست مرحوم پدرتان به سلك روحانیت درآمدید یا علاقه شخصی داشتید؟
ایشان اصراری نكردند، ولی یادم هست كلاس ششم ابتدائی كه بودم، حاجآقا میگفتند: «انشاءالله تصدیقش را میگیرد و میآید حوزه» و فقط در همین حد اشاره میكردند. من بنا به علاقه شخصی روحانی شدم و وقتی كلاس ششم را تمام كردم، حاجآقا گفتند: «فردا میخواهی بروی مدرسه؟» گفتم: «بله.» و رفتم به مدرسه عبدالرحیم خان یزد، نزد روحانی عالم وارسته، جناب شیخ غلامحسین ابوئی كه نصاب را نزد ایشان شروع كردیم. ایشان امر و اجبار نكردند، فقط گفتند و من هم اساسا فكر دیگری جز این نداشتم و اشاره كه كردند، خودم به میل خودم رفتم. یك فكر بیشتر نداشتم و آن هم اینكه راه اجدادم و پدرم را ادامه بدهم.
آیا شهید صدوقی با علوم جدیده مخالفتی نداشتند؟
نه تنها مخالفتی نداشتند، بلكه اصرار داشتند كه من حداقل زبان انگلیسی را باید خیلی خوب یاد بگیرم. من نتوانستم خواستههای ایشان را برآورده كنم. ایشان در سال 41، 42 استاد زبان انگلیسی گرفته بودند كه در منزل به ما زبان یاد میداد. ایشان موافق نبودند كه یك طلبه، دروس دیگر را اصل بگیرد و دروس طلبگی را فرع، ولی معتقد بودند كه ما باید در كنار دروس حوزوی، دروس دیگری را هم بخوانیم، به همین دلیل من تا دیپلم به صورت متفرقه دروس دبیرستانی را هم خواندم. یا مثلا وقتی میرفتیم رانندگی یاد میگرفتیم، نه تنها نهی نمیكردند كه تشویق هم میكردند. دید بسیار وسیعی داشتند. ژست روشنفكری یا ژست ولایتمداری نداشتند، اما حقیقتا روشنفكر و ولایتمدار و ذوب در امامت و ولایت بودند و به واقع معتقد بودند.
یكی از ویژگیهائی كه از ایشان نقل میكنند این است كه شهید آیتالله صدوقی طلبهپرور بودند. آیا در مدرسه عبدالرحیمخان كه شما در آنجا درس میخواندید، تدریس میكردند؟ نحوه برخورد ایشان با طلبهها و تذكراتی كه میدادند چگونه بود؟
با طلبهها بسیار مهربان بودند و احترام فوقالعادهای برای كسی كه لباس روحانیت بر تن داشت، قائل بودند. در پوشیدن لباس، تمیز بودن لباس، كوتاه بودن مو بسیار حساس بودند. موقعی كه موی طلبه بلند بود، حساس بودند و با ملاطفت تذكر میدادند. حساسیت دیگری هم داشتند و آن هم این بود كه كسی كه لباس روحانیت دارد، خوب نیست ساعت به دستش ببندد.
از ژولیدگی و كثیف بودن بسیار بدشان میآمد و در مورد رفتار بر سر سفره، اگر طلبهای مراعات نمیكرد، به شكل ضمنی به او تذكر میدادند. اگر در خیابان میدیدند كه یك روحانی سیگار میكشد، فوقالعاده نگران میشدند و یا اگر حركتی كه مناسب یك روحانی نبود، میدیدند، تذكر میدادند. اوایل طلبگی من ایشان همیشه به مدرسه میآمدند و درس میدادند. معمولا كسی كه خارج درس میدهد، دیگر سطح درس نمیدهد، ولی ایشان نه تنها سطح درس میدادند كه لمعه و مكاسب و رسائل هم میگفتند.
آیا برای عموم هم درس داشتند؟
شبهای جمعه درس تفسیر داشتند كه جلسات سیاری بود و هر هفته در خانه كسی برگزار میشد. اول رسم بود كه آدابِ خواندن قرآن و تجوید گفته میشد و رسم بود كه یك ساعتی قرآن میخواندند و غلط یكدیگر را میگرفتند و بعد هم حاجآقا تفسیر میگفتند.
آیا در مورد واكنش ایشان نسبت به واقعه 15 خرداد 42 و دستگیری امام خاطرهای به یادتان مانده است؟
بله، من متولد 1328 هستم و حوادث قبل از آن را هم به یاد دارم. قبل از 15 خرداد، مسئله انجمن های ایالتی و ولایتی و رفراندوم انقلاب سفید بود. یادم هست كه در قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی كه امام قیامشان را شروع كردند، حاجآقا اكثر شبها با علمای یزد جلسه داشتند و درباره این موضوع صحبت میكردند و در روز 6 بهمن كه رفراندوم شاه برگزار میشد، حاجآقا از منزل بیرون نرفتند.
منزل ما در كنار روضه محمدیه ( حظیره فعلی) بود و تا خیابان فاصله چندانی نداشت و صدای شعارهای جاوید شاه و امثال اینها به خانه میآمد. یادم هست كه حاجآقا در اتاق نشسته بودند و وقتی این صداها آمد، اشك برگونههای ایشان جاری شد و بسیار ناراحت بودند، طوری كه سئوالبرانگیز بود كه نسبت به حركت چهار نفر كه علم و كتلی راه انداختهاند و شعار میدهند، ایشان چرا اینطور عكسالعمل نشان میدهند. جریان 15 خرداد كه پیش آمد، ایشان از علمائی بودند كه تصمیم گرفتند برای مسئله مرجعیت امام به تهران بروند و اگر اشتباه نكنم مرحوم صالحی كرمانی هم از كرمان آمدند و با هم رفتند. من خیلی كوچك بودم و موقعیت را تشخیص نمیدادم، ولی یادم هست كه بزرگترها نگران بودند.
یادم هست موقعی كه حاجآقا داشتند راه میافتادند، من گریهام گرفت و در كوچه دنبال ایشان دویدم. ایشان مرا برگرداندند و گفتند: «گریان توی كوچه نیا.» ایشان جزو اولین كسانی بودند كه به تهران رفتند و تلاش فراوانی برای مرجعیت امام كردند كه به واقع اگر تلاشهای ایشان و سایر علما و روحانیون نبود، بحث محاكمه صحرائی امام مطرح شده بود و با حضور علما بود كه جلوی این فاجعه گرفته شد.
فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی شهید صدوقی از سال 42 تا 57 به چه نحو بود؟
پس از آبان 43 كه امام دستگیر و تبعید شدند، خفقان سنگینی بر تمام كشور حكمفرما شد و هیچ كس جرئت اینكه نام امام را بالای منبر ببرد، نداشت، ولی آیتالله صدوقی ارتباطات گستردهای بهخصوص در زمینه رساندن وجوهات به امام داشتندكه اتفاقا رژیم هم نسبت به این قضیه خیلی حساس بود. ایشان به گونههای مختلف سعی داشتند كه این حمایت را از امام داشته باشند، مكاتباتی را با امام انجام میدادند كه متاسفانه نتوانستیم آنها را نگه داریم.
ارتباط تلفنی هم داشتند؟
خیر، در آن زمان ارتباط تلفنی اساسا كم بود و امام هم مایل نبودند كه ارتباطات به صورت تلفنی باشد. حتی اعلامیههائی كه امام میدادند، برای پاریس خوانده میشد و ما هم از آنجا میگرفتیم و ضبط میكردیم.
یكی از مراكز عمده ضبط و ثبت و پخش اعلامیههای امام، یزد بود. در این مورد توضیح بیشتری بدهید.
شاید اولین یا عمدهترین جای نشر اطلاعیههای امام، یزد بود. رویه هم اینگونه بود كه در نجف اطلاعیهها را برای تیمی كه در پاریس بودند میخواندند. گروههائی كه معمولا در اطراف بنیصدر آنها را برای ما میخواندند و ما هم بلافاصله به صورت دستنویس یا تایپ در میآوردیم. اوایل خیلی برای تكثیر آنها مشكل داشتیم. یكی از برادرها گفت: «در یكی از مدارس جنوب شهر دستگاه استنسیل هست. آیا اجازه هست بروم بیاورم؟»
حاجآقا گفتند: «اگر میتوانی برو و بیاور» كه شبانه رفت و آورد. به سختی اعلامیهها را تكثیر میكردیم تا بعد كه یكی از یزدیهای متمول مقیم تهران یك دستگاه زیراكس تهیه كرد و به شكلی به ما رساند و ما در زیرزمین خانه تعبیه كردیم و كارمان راحت شد. به سه چهار نفر هم بیشتر نمیشد اطمینان كرد. حاجآقا خیلی بیمحابا عمل میكردند، ولی ما احتیاط میكردیم. یادم هست یك بار رفته بودم قم یا جای دیگری و بههرحال یزد نبودم و اعلامیهای از حضرت امام آمده بود كه ضبط و تایپ كرده بودند، اما چون من نبودم، به جای امروز، فردا چاپ شده بود. حاجآقا شب بالای منبر به همه خبر داده بودند كه این اعلامیه دیروز رسید، ولی ببخشید چون محمدعلی نبود، امروز تكثیر شد و دیر شد! ما همگی گفتیم حاجآقا! چنین چیزی را كه بالای منبر نمیگویند. ایشان میگفتند مهم نیست. بههرحال ما در آن زیرزمین، اعلامیهها را تكثیر میكردیم. گاهی هم دستگاه را خاموش میكردیم كه داغ نكند.
یكبار اعلامیهای از طرف امام برای نیمه شعبان آمده بود و امام گفته بودند چراغانی و جشن نباشد و عزای عمومی اعلام كردند. احمدآقا تاكید كردند كه امام گفتهاند آقای صدوقی حتما یادداشتی روی آن بگذارند و برای علمای بلاد بفرستند. در آن زمان جو بهخصوصی درست شده بود، مخصوصا انجمن حجتیه و اطرافیان آنها روی این امر، حساسیت زیادی داشتند و جوسازیهای شدیدی كردند. یكبار از احمدآقا پرسیدم: «اصرار امام بر یادداشت آیتالله صدوقی بر این اعلامیه چی بود؟» احمدآقا گفتند: «امام معتقد بودند شاید عدهای در اینكه شخص من اعلامیه را دادهام، تشكیك كنند.» در آن موقع ارتباطات هم كه مثل حالا نبود كه بتوانند بهآسانی از شخص امام استعلام كنند، لذا امام خواسته بودند شخص معتبر و شناخته شدهای بر آن یادداشتی بنگارد كه در صحت اعلامیه تردید ایجاد نشود.
در اسناد ساواك آمده كه در مورد این اعلامیه، آیتالله صدوقی نسبت به امام افكار تندتری داشتند. واقعا همینطور بود؟
در چند مورد به این شكل بود كه زودتر و جلوتر از امام حركت كردند.
چگونه در مورد صحت و سقم اعلامیهها یقین پیدا میكردید؟
در این مورد اتفاقا خاطرهای یادم هست. یك بار اعلامیهای را گفتند كه امام دادهاند و ضبط شده. من كمی به آن شك كردم، ولی حاجآقا یقین داشتند كه از امام نیست. اطلاعیه بسیار تند بود و بوی خون از آن میآمد. نمیدانم در تاریخ قمری آن نكتهای بود یا جای دیگری كه من شك كردم. اعلامیه را به حاجآقا دادم. ایشان خواندند و گفتند این اشتباه است و این متن هم نباید نوشته امام باشد. ممكن است بخواهند در مورد صحت اعلامیهها شك ایجاد كنند و ساواك این را داده، چون اگر اعلام میشد، طبیعتا امام تكذیب میكردند و میگفتند مال من نیست و به این ترتیب تردیدی در مورد تمام اعلامیههای ایشان ایجاد میشد. حاجآقا گفتند: «قبل از اینكه این اعلامیه را به كسی بدهی، به شكلی با نجف ارتباط پیدا كن و بپرس.» از یزد نمیشد با نجف تماس گرفت، زنگ زدیم به تهران و ایشان با نجف تماس گرفت و مشخص شد كه اعلامیه مربوط به امام نیست و جعلی است.
آیا سابقه دیگری هم وجود داشت كه در اعلامیههای امام دست برده باشند و آیا در این مورد، مشخص شد كه كار ساواك است؟
خیر، من سابقه دیگری را به یاد ندارم و در این مورد هم حاجآقا مطمئن بودند كه كار ساواك است تا در مورد صحت اعلامیهها شك ایجاد كنند و تاثیرگذاری آن را از بین ببرند. در بعضی از حادثهها، از جمله سینما ركس آبادان، بهمحض اینكه این خبر رسید حاجآقا گفتند: «من میدانم كه این كار خود دولت است.» و قبل از اینكه حضرت امام واكنشی نشان بدهند، حاجآقا اعلامیه بسیار تندی دادند. شاید هم در اسناد ساواك این اعلامیه باشد. در این اعلامیه حاجآقا كلا گناه این حادثه را به گردن دولت انداختند. یادم هست احمدآقا میگفتند یكی از دلائلی كه امام این كار را كار دولت میدانستند، اطلاعیه حاجآقا و شهادت ایشان بر این حادثه بوده است.
ارتباط امام با شهید صدوقی دو جور ترسیم شده است. یكی رابطه دو دوست كه بخشی از دوران تحصیل را با هم گذرانده بودند و بعد هم دورا دور ارتباط داشتند و دیگری رابطه مراد و مریدی كه در نامههای ایشان به امام هم متجلی است. به نظر شما كدامیك از این دو تفسیر واقعبینانهتر است؟
با توجه به زمانها و موقعیتها، هر دو برداشت درست است. حاجآقا در خاطراتشان مینویسند از همان روزهای اولی كه به قم رفتم، با امام آشنا شدم و این آشنائی به یك دوستی صمیمی تبدیل میشود. از نظر سنی حدوداً هفت سال با هم فاصله سنی داشتند و این طور كه خود حاجآقا میگفتند سفرهائی با هم میرفتند و گاهی شبانهروزها با هم بودند. این صمیمیت تا آخر عمر ادامه داشت. اما رابطه مراد و مریدی در بحث رهبری و ولایت مطرح است. حاجآقا در این بُعد نهایت دقت را داشتند كه هرچه را كه مورد رضایت امام هست، دقیقا عمل كنند.
شهید صدوقی تقید داشتند كه بهرغم كهولت و بیماری در جبههها حضور داشته باشند. در این مورد چه خاطراتی دارید؟
دو تا خاطره را بیان میكنم. تابستانی بود و شهید صدوقی در جبهه بودند. جبهه رفتن ایشان هم داستانهای مفصل و خاصی دارد. قرار میشود به مریوان بروند و در آنجا عدهای منتظر ایشان بودند. حاجآقا خیلی به استخاره معتقد بودند. استخاره میكنند و بد میآید و نمیروند. بعدا متوجه میشوند كه اگر در آن لحظه حركت میكردند، برنامهای در جاده چیده بودند كه حاجآقا و تمام گروهی كه همراه ایشان بودند، در كمند ضد انقلاب قرار میگرفتند. هر وقت حاجآقا به جبهه میرفتند، در سنگرها میرفتند، گاهی روزی چند سخنرانی در سپاه و ارتش میكردند.
یك بار هم از جبهه آمدند به تهران. پرسیدم: «آقاجان! چقدر تهران میمانید؟» گفتند: «یزد خیلی گرم است و من هم خیلی خستهام و میخواهم ده پانزده روزی اینجا بمانم.» ما خیلی خوشحال شدیم. فردا صبح ساعت 9 و 10 بود كه گفتند: «بلند شو برویم سری به امام بزنیم.» رفتیم و در بین صحبت، امام پرسیدند: «آقای صدوقی! كی تشریف میبرید یزد؟» این سئوال خیلی عادی بود. حاجآقا عرض كردند: «فردا میروم.» من تعجب كردم، چون روز قبل به من گفته بودند میخواهم ده پانزده روز بمانم. حالا در برابر سئوال امام میگفتند فردا میروم.
تمام مدت هم با هم بودیم و حادثهای اتفاق نیفتاده بود. ادب اقتضا میكرد كه در حضور امام، این تناقض را از حاجآقا سئوال نكنم. به حیاط كوچك امام كه رسیدیم گفتم: «شما كه قرار بود ده پانزده روز اینجا بمانید. پس چه شد؟» گفتند: «از این سئوال امام متوجه شدم كه ایشان مایلند در این ایام، من یزد باشم.» گفتم: «ایشان شاید همین طوری پرسیدند.» حاجآقا گفتند: «خیر! نحوه سئوال ایشان بهگونهای بود كه من باید در یزد باشم.» زمان شلوغیهای بنیصدر و اینگونه مسائل بود. خلاصه هرچه كردیم حاجآقا حاضر نشدند، بمانند و به یزد رفتند.
حتی زمانی كه نظر فقهی ایشان هم با امام یكسان نبود، صددرصد از نظر امام پیروی میكردند. یادم هست پس از فتح خرمشهر در جلسهای خصوصی كسی از ایشان پرسید تكلیف جنگ چه میشود؟ ایشان گفتند: «به نظر من دیگر ادامه جنگ توجیهی ندارد. ما دشمن را عقب رانده و سرزمینهای اشغالیمان را پس گرفتهایم.» ولی همین مطلبی را كه با این قاطعیت بیان كردند، وقتی دیدند كه نظر امام این است كه جنگ ادامه پیدا كند، حتی یكبار هم ندیدم كه روی این مطلب ان قلتی بگذارند و حرفی بزنند. پیوسته پا به ركاب بودند كه به جبهه بروند.
در قضایای بنیصدر و بازرگان، در دورانی كه امام هنوز از این دو حمایت میكردند، آیتالله صدوقی انتقاداتشان را از آنها صراحتاً بیان میكردند و قبل از انتخاب بنیصدر هم گفته بودند كه من تمایلی به انتخاب او ندارم. اولا بینش ایشان نسبت به این دو از كجا نشأت میگرفت و روی چه شناختی این برداشت را داشتند و ثانیا با توجه به اینكه اشاره كردید كه شهید صدوقی ذوب در ولایت بودند، چگونه در این مقطع نظری خلاف نظر امام را اعلام كردند؟
ایشان برخورد بسیار تندی با موضعگیریهای دولت موقت داشتند و در مورد بنیصدر هم اساسا با ریاست جمهوری او موافق نبودند و در ملاقاتی كه در پاریس با بنیصدر داشتند، برداشت مثبتی از او نداشتند و در او خصوصیاتی را یافته بودند كه شاید نتوان دلایل منطقی برایش آورد، ولی حاجآقا قیافهشناسی و چهرهشناسی خاصی داشتند كه من در دیگران ندیده بودم. یادم هست كه یكی از افرادی كه در دوره دولت موقت مسئولیت خیلی بالائی هم داشت، جلسهای با حاجآقا داشت و صحبت كرد.
حاجآقا وقتی بیرون آمدند گفتند: «من سراندرپای وجود این آدم را ضدیت با روحانیت دیدم.» گفتیم: «آقا اینطور نیست»، ولی بعدها موارد مكرری را از او دیدیم و متوجه شدیم كه اعتقادی به روحانیت ندارد. براساس همین آدمشناسی بود كه حاجآقا در مورد بنیصدر و بازرگان مصاحبههای تندی داشتند. البته در آن موقع صراحت و شجاعت زیادی میخواست كه كسی آنطور موضعگیری كند، مخصوصا در مورد بنیصدر كه اكثر روحانیون از او حمایت كرده بودند و از حاجآقا هم انتظار میرفت كه از بنیصدر حمایت كنند.
حتی در یزد عدهای به حاجآقا گفته بودند كه آقای حبیبی در برابر بنیصدر، شانس موفقیت ندارد و حاجآقا گفته بودند كه من باید تكلیفم را انجام بدهم و قرار نیست از كسی حمایت كنیم كه رای بیاورد. حاجآقا وقتی در موردی به یقین میرسیدند، حتی با خود امام هم در این مورد صحبت میكردند. یادم هست جلسهای با حضور ائمه جمعه تشكیل شده بود، پس از رفتن آنها، حاجآقا نشستند و من متوجه شدم كه با امام كاری دارند.
من هم باید قاعدتا جلسه را ترك میكردم، ولی روی كنجكاوری ماندم و حاجآقا هم چیزی نگفتند. حاجآقا حدود 20 دقیقهای در مورد وضع موجود كشور و جریان بنیصدر با ایشان صحبت كردند و گاهی از شدت نگرانی، صدایشان هم كمی بالا میرفت. امام هیچ حرفی نزدند تا حاجآقا صحبتهایشان تمام شد و آخر سر فقط یك جمله فرمودند و گفتند: «خیلی ناراحت نباشید. این مسئله یك روز بیشتر كار ندارد. مردم با ما هستند یا با انقلاب هستند؟ مردم با انقلاب هستند...» حاجآقا حرفی نزدند و از پلهها كه آمدیم پائین، گفتند: «بار سنگینی را روی دوشم احساس میكردم و با این جمله امام، سبك شدم.» یادم هست كه بعد از عزل بنیصدر، حاجآقا گفتند: «امام فرمودند یك روز بیشتر كار ندارد، این كه یك ساعت هم بیشتر كار نداشت. كدخدا را به این راحتی از یك ده بیرون نمیكنند.»
درباره سفری كه به پاریس داشتند، خاطراتی را ذكر كنید.
حاجآقا خودشان قصد داشتند كه به پاریس بروند، ولی مرحوم احمد آقا هم تلفن زدند و گفتند كه امام خواستهاند كه ایشان بیایند تا در پارهای موارد با هم صحبتی داشته باشند. حاجآقا كه میخواستند عازم شوند، یكی از افراد بلندپایه رژیم كه یك وقتی هم صحبت نامزدی برای نخستوزیر شدنش بود به نام پیراسته، اجازه خواست كه نزد حاجآقا بیاید و از طرف شاه، پیغامی را برای امام به حاجآقا بدهد. حاجآقا در پذیرفتن او مردد بودند و تصمیم گرفتند با شهید دكتر بهشتی مشورت كنند و لذا به من فرمودند كه نزد ایشان بروم.
تلفن زدم و دكتر بهشتی فرمودند فردا ساعت 10 صبح شما را میبینم. من فردا راه افتادم و اتفاقا ده دقیقه زود رسیدم. یكی از بارزترین ویژگیهای شهید بهشتی، وقت شناسی ایشان بود. خودشان در را باز كردند و مرا به اتاقی راهنمائی كردند و گفتند كه جلسهای دارند و راس ساعت 10 خواهند آمد كه همینطور هم بود. وقتی مسئله را مطرح كردم. ایشان فرمودند: «صرف گرفتن پیغام از كسی و رساندنش به فرد دیگری اشكالی ندارد، مسئله تمكین یا عدم تمكین از آن سخن است.» بههرحال قرار شد آقای پیراسته به دیدن حاجآقا بیاید كه قرار ملاقات در منزل یكی از بستگان در نارمك گذاشته شد. خانه دوطبقه بود و حاجآقا از مهمانشان در طبقه بالا پذیرائی كردند. داماد ما یك بار رفت چای ببرد و وقتی برگشت، دیدم هم ناراحت است و هم خندهاش گرفته.
گفتم: «چه شده؟ موضوع از چه قرار است؟» گفت: «چای را كه بردم، دیدم حاجآقا دارند درباره غسل و انواع آن شرح مبسوطی میدهند و متوجه نشدم كه منظورشان چه بود.» پیراسته كه رفت، از حاجآقا سئوال كردم: «موضوع از چه قرار است؟» گفتند: «وقتی آمد، دیدم خیلی ژست نخستوزیری گرفته، خواستم یك كمی او را از جائی كه بود پائین بیاورم و بعد با او صحبت كنم.» به هرحال وقتی او پرسیده بود كه آیا من هم حاجآقا را در سفر پاریس همراهی میكنم یا نه، حاجآقا گفته بودند: «از الطاف شما، ممنوعالخروج است!» او گفته بود كه چند روز بعد بروم و گذرنامهام را بگیرم كه همین كار را كردم و از ممنوعالخروجی درآمدم! بههرحال حاجآقا سه چهار روز قبل از من به پاریس رفتند.
موقعی كه میخواستم به پاریس بروم، باز همین آقای پیراسته آمد و گفت كه من نامهای برای امام نوشتهام كه چون خطم خوب نیست، نامه را تایپ كردهام و انشاءالله كه اسائه ادبی نباشد و شما عذرخواهی كنید. من هم نامه را به پاریس بردم و جوان هم بودم و متوجه نبودم كه هر پیغامی را كه نباید داد. نامه را كه دادم به امام عرض كردم كه ایشان عذرخواهی كرده كه نامه را تایپ كرده، امام فرمودند: «خطش ایراد نداشت، مطلبش بد بود.» من از اخم ایشان و حركت دستشان فهمیدم كه موضوع نامه برایشان مطلوب نبوده است.
نگاه شهید صدوقی به تبلیغات انتخاباتی چه بود؟
یادم نیست كه ایشان برای انتخابات مجلس خبرگان خودشان تبلیغی كرده باشند. دیگران این كار را برایشان كردند، ولی خودشان خیر، ول در انتخابات مجلس كه من خواستم شركت كنم، واقعیت این است كه در سخنرانیهایشان مرا تائید كرده بودند.
حضرتعالی امامجمعه هستید و راه پدرتان را ادامه میدهید. روش ایشان برای اقامه نماز جمعه چه بود؟
ایشان مقید به غسل جمعه بودند، چون یكی از مستحبات موكد است. در روایتی دیدم كه حضرت رسول(ص) به امیرالمؤمنین(ع) فرموده بودند اگر پول هم برای تهیه آب برای غسل جمعه نداری، غذای آن روزت را بفروش و آب تهیه كن. حاجآقا بسیار مقید به غسل جمعه بودند. ایشان حافظه بسیار قوی داشتند و محفوظاتشان از آیات، احادیث، ادعیه و داستانهای شیرین تاریخی فوقالعاده بود، ولی با وجود معلومات زیاد، در منبرها بحثهای سلسلهوار را دنبال نمیكردند و منبرهایشان حالت جُنگگونه داشت و بیشتر مسائل روز را مطرح میكردند.
اصولا به ادعیه فوقالعاده معتقد و بسیاری از آنها را حفظ بودند. صبحها كه برای نماز میرفتند، بیش از یك ساعت راه میرفتند و در آن فاصله دعا میخواندند. یادم نیست كه قبل از رفتن به منبر، چندان مقید به مطالعه باشند، حتی در ماه رمضانها هم كه منابر ایشان دو سه ساعت طول میكشید، بهراحتی درباره مسائل گوناگون صحبت میكردند و بیانشان برای هیچ كس خستهكننده نبود.
حتی در این اواخر كه بیماری قندشان شدید شده بود و دچار تكرر ادرار شده بودند، گاهی بالای منبر كه بودند عبا و عمامه را میگذاشتند و برای تجدید وضو میرفتند و جالب اینجاست كه مردم از سرجایشان تكان نمیخوردند تا ایشان برمیگشتند و معلوم بود كه به رودربایستی ایشان نمینشستند و منبرهای به این طولانی برایشان جذاب بود. مردم با ایشان حالت یگانگی و سادگی عجیبی داشتند. شاید برای دیگران قابل قبول نباشد كه وسط منبر حتی بخواهند بروند و آب بخورند، ولی ایشان بهقدری با مردم صمیمی بودند كه بهراحتی میرفتند و تجدید وضو میكردند و برمیگشتند و قضیه خیلی هم طبیعی بود.
هدف ایشان از نگارش نامه به سران كشورهای دیگر چه بود و بازخورد آن چه بود؟
ایشان در این موارد با ما صحبتی نمیكردند، ولی كلا از شیوه ایشان اینگونه استنباط میكنم كه این كار را بر اساس ادای تكلیف انجام میدادند.
واكنش ایشان نسبت به شهادت شهدای محراب چه بود؟
میگفتند همین روزها نوبت من هم میرسد و در واقع، مسئله برایشان بدیهی بود.
از آخرین دیدارتان با شهید صدوقی برایمان بگوئید.
دیدار من با حاجآقا كمی فاصله پیدا كرد، چون من نماینده مجلس و ساكن تهران بودم. ما چون مقلد امام بودیم و ایشان تهران را بلاد كبیره میدانستند و ماه رمضان بود، من ده روز در مجلس قصد اقامت كرده بودم.بعد از ظهر آن روز بود كه حاج احمد زنگ زد. البته برداشت من از صحبتهای ایشان این نبود كه حاجآقا شهید شدهاند و خیلی عادی گفتند نظر امام این است كه شما بروید و احوالی از آقا بپرسید. من بلیت هواپیما گرفتم و وقتی به یزد رسیدم، متوجه موضوع شدم.
آیا بعد از شهادت شهید صدوقی، از ایشان كمكی هم گرفتهاید؟
قطعا بین پدر و پسر ارتباط روحی هست، ولی وقتی از مردم عادی داستانهائی را درباره ایشان با آنها میشنوم، میبینم شاید لیافت آنها را نداشتهام و یا شاید انتظارم بالا بوده است. آقای صدرالساداتی میگویند هروقت مشكلی دارم، فاتحهای برای حاجآقا میخوانم و كمك میكنند. مردم یزد از این داستانها زیاد دارند.
برخورد شهید صدوقی نسبت به كسانی كه در اوایل انقلاب تندروی میكردند، چه بود؟
ایشان با هیچ نوع رفتار خارج از قاعده و با تندروی موافق نبودند، مخصوصا با موضعگیریهائی كه علیه افراد به صرف متمول بودن یا داشتن یك پست میشد، مثلا رئیس شهربانی یزد به نسبت شغلی كه داشت، تندروی نكرده بود، اما خیلیها صرفا به دلیل شغل او، درصدد آزارش برآمدند. حاجآقا از او دفاع كردند و گفتند به صرف جملاتی كه گفته، نمیشود او را محاكمه كرد.
ایشان ماشین و رانندهای گرفتند و شبانه او را از یزد خارج كردند كه صدمه نبیند و بعدها هم به او مسئولیت دادند. یا مثلا شهرداری كه حاجآقا گفتند كارش خوب بوده و او را نگه داشتند و بعد هم كه بازنشسته شد، در سال 77 رئیس شورای شهر شد و دو سال پیش فوت كرد. یا آقای دبیران كه قبل از انقلاب فرماندار یزد و بسیار متدین و فهمیده و دانشمند بود. حاجآقا در همان دوران بسیار به ایشان احترام میگذاشتند و بعد از انقلاب هم حاجآقا خواستند كه خود ایشان بیاید و استاندار شود.
اگر نكتهای باقی مانده، ذكر كنید.
در زمان طاغوت استانداری به یزد آمده بود كه وزنهبردار هم بود و شاخ و شانه میكشید. روزی كسی را نزد حاجآقا فرستاد كه من روزی 20 لیتر شیر میخورم و 120 كیلو وزنه برمیدارم و خلاصه آدم عادی نیستم كه بشود هر حرفی را دربارهام زد. حاجآقا پاسخ او را به جمع و منبر خودشان احاله دادند و در شبی كه مسجد شلوغ هم بود، بالای منبر گفتند: «دولت علّیّه برای ما استاندار وزنهبرداری فرستاده كه به ادعای خودش روزی 20 لیتر شیر میخورد و 120 كیلو وزنه برمیدارد. بهتر بود دولت به جای او، برای ما یك گاو میفرستاد كه روزی 50 لیتر شیر بدهد و 50 كیلو بار ببرد كه برایمان مفیدتر میبود.»
با تشكر از وقتی كه در اختیار ما گذاشتید.
منبع: مرکز اسناد انقلاب اسلامی