یزدفردا :علی آبادی:این روز ها اختلاس کلمه ای است که همه ایرانیان روزانه آن را بارها تکرار می کنند و هرکدام در مورد آن سخنی بر زبان می رانند در حال بررسی اخبار پیرامون اختلاس برای یزدفردا بودم که خبری که در شهریور ماه 1388 دریزدفردا منتشر شده توجه ام را به خود جلب کرد .
تیتر خبر ارتباطی به اختلاس نداشت و در مورد شعری بود که حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب دستور داده بودند آن را خوشنویسی کنند و به دیوار بنیاد جانبازان نصب نمایند .
وارد خبر شده و به دقت شعر زیبای جانباز گرانقدر انقلاب جناب جعفری را خواندم در این شعر به واژه اختلاس برخوردم که زیبا گفته بود :
شايد حالا پيمانكاران، فرشتگان شبهاي شلمچه
پاسداران پل مارد
و تركش خوردگان خرمشهرند
شايد من
حال يك اختلاسپيشه خودفروخته جاسوسم
كه خودم خرمشهر را خراب كردهام
و لابد اسناد آن در يك وزارتخانه مهم موجود است
براي همين بايد، همينطور بايد
در دور افتادهترين اتاق بداخلاقترين بيمارستان
زمان بگذرد
من پيرتر شوم
تا معلوم شود چه كارهام.
به مناسبت تازه ترین تجاوز به بیت المال شعر زیبای محمد حسین جعفریان را نه با خط خوشی که رهبر انقلاب امر فرمودند بلکه با خط معمولی مطالب منتشره در یزدفردا تقدیم شما مخاطبان عزیز می کنیم تا شاید یک نفر به فکر فرو رود و بشنود نا گفته های دردناک یک سرافراز همیشه جاوید انقلاب را و دیگر شاهد کج روی ها و تجاوز های آشکار و پنهان خائنین به خون این گرانقدران نباشیم .
خبر این است :محمدحسين جعفريان در ديدار شاعران با مقام معظم رهبري شعري را خواند كه رهبر معظم انقلاب فرمودند: بدهيد اين شعر را خوشنويسي كنند و بدهيد به بنياد جانبازان و ايثارگران، آنجا آويزان كنند.
جعفريان كه خود جانباز است، اين شعر را به جانبازان تحت درمان در «كلينيك درد» بيمارستان خاتم الانبياء تقديم كرده است.
شعر محمدحسين جعفريان كه در قالب نو سروده شده است، «عاشقانههاي يك كلمن!» نام دارد.
ديگر نميگويم؛ پيشتر نرو!
اينجا باتلاق است!
حالا ميگردم به كشف باتلاقي تواناتر
در اينهمه خردي كه حتي باتلاقهايش
وظيفهشناس و عالي نيستند.
همه چيز در معطلي است
ميوهاي كه گل
پولي كه كتاب مقدس
و مسجدي كه بنگاه املاك.
ما را چه شده است؟
اين يك معماي پيچيده است
همه در آرزوي كسب چيزي هستند
كه من با آن جنگيدهام
و جالب آنكه بايد خدمتكارشان باشم
در حاليكه دست و پا ندارم
گاهي چشم، زبان و به گمان آنها حتي شعور!
من بيدست، بيپا، زبان، گاهي چشم
و به گمان آنها حتي شعور
در دورافتادهترين اتاق بداخلاقترين بيمارستان
وظيفه حفاظت از مرزهايي را دارم
كه تمام روزنامهها و شبكههاي تلويزيوني
حتي رفقاي ديروزم - قربتاً اليالله -
با تلاش تحسينبرانگيز
سرگرم تجاوز به آنند.
جالب آنكه در مراسم آغاز هر تجاوزي
با نخاع قطع شدهام
بايد در صف اول باشم
و هميشه بايد باشم
چون تريبون، گلدان و صندلي
باشم تا رسيدن نمايندگان بانكها
سپس وظيفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.
من وظيفه دارم قهرمان هميشگي فدراسيونهاي درجه چهار باشم
بيدست و پا بدوم، شنا كنم و ...
دفاع از غرور ملي-اسلامي در تمام ميادين
چون گذشته كه با يازده تير و تركش در تنم
نگذاشتم آنها از پل «مارد» بگذرند
حالا يك پيمانكار آن پل را بازسازي كرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستي ندارم.
اگر نه لابد نوار را من ميبريدم
نشد.
وزير اين زحمت را كشيد
تلويزيون هم نشان داد
سپس همه برگشتند
وزير به وزارتخانهاش
پيمانكاران به ويلاهايشان
و من به تختم.
من نميدانم چه هستم
نه كيفي و نه كمي
بي دست و پا و چشم و گوش و به گمان آنها حتي ...
به قول مرتضي؛ كلمنم!
اما اين كلمن يك رأي دارد
كه دست بر قضا خيلي مهم است
و همواره تلويزيون از دادنش فيلم ميگيرد
خيلي جاي تقدير و تشكر دارد
اما هرگز ضمانتي نيست
شايد تغيير كنم
اينجاست كه حال من مهم ميشود.
شايد حالا پيمانكاران، فرشتگان شبهاي شلمچه
پاسداران پل مارد
و تركش خوردگان خرمشهرند
شايد من
حال يك اختلاسپيشه خودفروخته جاسوسم
كه خودم خرمشهر را خراب كردهام
و لابد اسناد آن در يك وزارتخانه مهم موجود است
براي همين بايد، همينطور بايد
در دور افتادهترين اتاق بداخلاقترين بيمارستان
زمان بگذرد
من پيرتر شوم
تا معلوم شود چه كارهام.
سرمايه من كلمات است
گردانم مجنون را حفظ كرد
يكصد و شصت كيلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعيد ميدانم تختم
يكصد و شصت سانتيمتر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روي آن افتادهام
يكبار هم خودم را انداختم
بنا بود براي افتتاح يك رستوران ببرندم!
من يك نام باشكوهم
اما فرزندانم از نسبتشان با من ميگريزند
با بهره هوشي يكصد و چهل
آنها متهمند از نخاع شكسته من بالا رفتهاند
زنم در خانه يك دلال باغباني ميكند
و پسرم ميگويد:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهريم.
فرو بريزيد اي منورهاي رنگارنگ!
گمانم در اين تاريكي گم شدهام
و بين خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا ديگر اسيرم نميكنند
آه! چه كسي يك قطع نخاعي بيمصرف را اسير ميكند
و باز آه! چه كسي يك اسير را اسير ميكند
آه و آه كه از ياد بردم، من اسيرم
زنداني با اعمال شاقه
آماده براي هر افتتاح، اعلام راي
و رقصيدن به سازها و مناسبتهاي گوناگون
و بياختيار در انتخاب غذا
انتخاب رؤياها
حتي در انشاي اعترافاتم.
و شهيد، شهيد كه چه دور است و بزرگ
با تمام داراييش؛
يك شيشه شكسته
يك قاب آلومينيومي
و سكوت گورستان
خدا را شكر، لااقل او غمي ندارد
و هميشه ميخندد
و شهيد كه بسيار دور است از اين خطوط ناخوانا
از اين زبان بيسابقه نامفهوم
و اين تصاوير تازه و هولناك،
خدا را شكر! لااقل او غمي ندارد
و هميشه ميخندد
و بسيار خوشبخت است
زيرا او مرده است.
و من اما هر صبح آماده ميشوم
براي شكنجهاي تازه
در دور افتادهترين اتاق بداخلاقترين بيمارستان
در باغ وحشي به نام كلينيك درد
تا مواد اوليه شكنجهاي تازه باشم
براي جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت يك مترو شصت سانتيام
به خاك بيندازم
اما نميرم
درد اين ستون فقرات كج
و فراق
لهم كند
اما همچنان شهيدي زنده باقي بمانم.
یزدفردا