من از مرحوم آيتالله صدوقى خاطرات زيادى دارم. با ايشان دوستى ما سابقه دارد. البته دوستى بيست ساله، سى ساله نيست اما چند سال بود كه با ايشان آشنا بودم بيشترين آشنايى و صميميت و دوستى نزديك ما با ايشان از سال 1357 شد، يا 56 يا اواخر 56 بود يا اوائل 57 بود. ما در تبعيد بوديم در ايرانشهر بلوچستان.
يك روز مغرب بود، من رفتم منزل برادرمان آقاى حاج محمد جواد حجتى كرمانى كه ايشان هم آنجا تبعيد بودند و ما هر دو با هم بوديم، غروب رفتيم منزل ايشان كه نماز بخوانيم، من ديدم كه آقاى صدوقى با چند نفر از علماى محترم يزد از جمله آقاى راشد يزدى - كه در اين جريانات تشييع ايشان سخنان بسيار جالبى ايراد كرده بودند، من از تلويزيون و راديو شنيدم - ايستادند به نماز، ما هم نماز را با آنها خوانديم.
بعد از نماز جويا شديم، معلوم شد بله، ايشان با وجود سن زياد و وضعيت اختناقآميزى كه آن وقت داشت، راه افتادند از يزد كه همهى تبعيدیها را ديدن كنند. از جمله ايرانشهر آمده بودند و شما مىدانيد راه ايرانشهر راه دشوارى بود و زندگى در ايرانشهر هم براى كسى مثل ايشان ولو يك شب، دو شب مشكل بود. ايشان آمدند آنجا يك شبى، دو شبى ماندند و بعد رفتند چابهار آنجا هم يكى، دو تا تبعيدى بودند از آنها هم ديدن كردند، مجددا برگشتند ايرانشهر و باز ماندند، يك روز، دو روزى، ايرانشهر بودند. از آنجا دوستى ما با ايشان صميمانه شد.
بعد كه رفتند يزد، مرتب با من تبادل پيام مىكردند، نامه مىنوشتند، يزدیهايى كه مىآمدند آن جا، به خصوص بعد از آنى كه آقاى راشد - برادرمان كه الان ذكر خيرشان را كردم - ايشان بعد از چندى خود آقاى راشد به ايرانشهر تبعيد شد؛ يعنى بعد از همان سفرى كه ايشان ديدن ما آمده بودند، فكر مىكنم بعد از مثلا بيست روزش سر قضاياى يزد كه در فروردين اتفاق افتاد و آنجا كشتار شد و اينها، سخنران آن جلسهى مهم يزد كه منجر به حوادث بزرگى شد، آقاى راشد يزدى بود؛ آقاى حاج محمد كاظم راشد يزدى.
لذا ايشان را گرفتند تبعيد كردند يزد. بعد از تبعيد ايشان از يزد، يزدیها زياد رفت و آمد مىكردند در ايرانشهر كه ما بوديم و مرتب از طرف آقاى صدوقى پيام و نامه، پيام شفاهى بود و من هم پاسخ مىدادم. من آقاى صدوقى را يك شخصيتى يافتم كه در بين روحانيون انصافا كمنظير بود. اولا مرد فاضل درسخوانده زحمت كشيدهاى بود، ملا بود، مرد با تقوا و دين و واقعا ديندارى بود. مرد بسيار شجاعى بود، حالا شجاعت ايشان را شما توى اين جبههها ديديد ديگر. ايشان توى جبههها همه جا رفت و بيمى از اينكه حالا چه خواهد شد نكرد. در جبهههاى غرب ايشان بود، از سال گذشته، آن وقتى كه من خودم توى جبههها بودم، آقاى صدوقى را ديدم كه راه افتاده بود گيلانغرب، سر پل ذهاب، نمىدانم بيجار، مريوان، پاوه، مرتب تو اين جبههها ايشان مىگشت.
بعد هم جبهههاى جنوب و در قرارگاه كربلا و ديگر اين را همه ديگر ديدند و معلوم است. غير از اين من شجاعت ايشان را از دوران اختناق به ياد دارم. ايشان در آن دوران تهديد شده بودند كه به قتل خواهند رسيد به وسيلهى چماق به دستهاى دستگاه، به خاطر اينكه ايشان ادارهكننده و رهبر همهى حركتها در يزد بود؛ يعنى يك رهبرى دقيق و واقعى مىكرد. درعينحال ايشان ساعت ده شب كه مىشد راه مىافتادند - كه خبرش را به ما در ايرانشهر مىدادند - هر شب ساعت ده ايشان يك مقدارى قدم مىزدند توى خيابان، خيابانهاى خلوت و بىتردد يزد، ساعت ده شب با اينكه تهديد هم شده بودند كه كشته مىشوند، ايشان از اين تهديد نمىهراسيدند.
شجاعت ايشان اين بود. انسان فعال پركارى بود. تمام عمر آقاى صدوقى به فعاليت و تلاش گذشت. اگر شما بدانيد كه ايشان چقدر تلاش آبادى و عمران و رسيدگى به زلزله و رسيدگى به سيل و رسيدگى به جنگزده و اينها داشته، واقعا حيرتآور است. در ايرانشهر كه ما بوديم - باز برگشتيم به خاطرات آن دوران - ايرانشهر سيل آمد، و ما كه آنجا تبعيد بوديم، يك گروه امداد درست كرديم. بيشترين و اولين و سريعترين كمك از سوى آقاى صدوقى بود كه تا آخر هم ادامه داد. يعنى اگر ما مثلا مىخواستيم آن دورهى امداد را كه مثلا حدود 40 روز، 50 روز طول كشيد، اگر مىخواستيم شش ماه هم امداد برسانيم به مردم آن جا، آقاى صدوقى مرتب به ما كمك مىكرد، پول و وسائل براى ما مىفرستاد.
يك فرد عجيبى بود در فعاليت و در كارهاى خير. ايشان مىدانيد در اين سفر كربلا، اين قرارگاه كربلا ايشان بيمار بود؛ يعنى از بيمارستان تازه خارج شده بودند، چشمشان را هم عمل كرده بودند، بيمارى قلب هم داشتند، ده، بيست روز بيمارستان زير نظر دكتر بودند. وقتى آمدند بيرون، به من گفتند من مىخواهم بروم جبهه، من ازشان خواهش كردم كه جبهه نروند. گفتم شما برويد يك قدرى استراحت بكنيد. بعد كه ديدم اصرار دارند بروند، گفتم پس جنوب نرويد، جنوب گرم است. ماه ارديبهشت جنوب گرم است. گفتم برويد غرب، غرب آنجا هوايش بهتر است. ايشان گفت حالا ببينيم. بعد نگو كه فرماندهان نظامى به ايشان مثلا درخواست كرده بودند كه بياييد، ايشان هم بدون اينكه اهميتى به گرمى هوا بدهد، چشم عمل كردهى ناراحت، رفته بودند، يك فرد عجيبى بود.
نكتهى باز دقيق و مهمى كه در زندگى ايشان ديدم، در يزد آقاى صدوقى يك امامجمعه فقط نبود. به معناى واقعى كلمه ايشان نمايندهى امام بود يعنى براى مردم يزد رهبر و امام بود . دقيقا رهبرى مىكرد مردم را. من سال 57 بعد از آنى كه از تبعيد آمديم، من از طريق يزد آمدم كه يك سرى به آقاى صدوقى بزنم و از آنجا بيايم به طرف مشهد، يزد كه رسيدم، اصلا اوضاع يزد را يك جور ديگر ديدم.
ديدم اينجا يك كشور ديگرى است. كشورى است كه حاكم و فرمانروايش آقاى صدوقى است و تمام امور مردم را اداره مىكند ايشان. البته آنجا شهربانى و استاندارى و فرماندارى و طاغوتى بود ها! همه بودند هنوز، اما وجود آنها در جنب وجود آقاى صدوقى يك وجود بىمعنىاى بود اصلا. آنها كارى نداشتند. شهر به دست آقاى صدوقى مىگشت، و آنجا من ديدم رهبرى يعنى اين. مفهوم رهبرى را در عمل من مجسم ديدم. ديدم تمام امور مردم به ايشان ارجاع مىشود و ايشان در هر مسألهاى يك نظر و رأى قاطعى كه مردم را روشن كند ابراز مىكند.
هيچ چيزى به ترديد و نمىدانم و سكوت و اينها برگزار نمىشود. يك خصوصيت رهبرى در ايشان بود. بههرحال شخصيت عزيزى بود، مرد باصفايى بود، مرد شيرين و خوش محضرى بود. مجلس ايشان، مجلس بسيار شيرين و لذتبخشى بود كه انسان سير نمىشد. مرد بسيار خوشحافظه و پر معلوماتى بود كه اطلاعات زيادى در ذهنش داشت. بههرحال شخصيت عزيزى بود.
خدا لعنت كند ايادى امريكايى منافقين را كه اين شخصيت عزيز را از مردم ايران گرفتند. البته همانطور هم كه بارها گفتيم، ما از اين ضايعهها احساس خسارت نمىكنيم. ضايعه است ديگر، در اينكه ضايعه است هيچ شكى نيست. واقعا مصداق كامل اين حديث رسولالله صلىاللهعليهوآله كه فرمود: «اذا مات العالم ثلم فى الاسلام ثلمة لاسيدها شىء» وقتى كه عالمى،انديشمندى از دنيا مىرود، يك شكافى، رخنهاى در اسلام بوجود مىآيد كه هيچ چيز آن را پر نمىكند. در واقع ايشان از دست رفتنش يك ضايعه بود، يك رخنه بود در دين اما با توجه به آنچه كه خود آن بزرگوار با اين شهادت، با اين كشته شدن به دست آورد و با آنچه كه ملت اسلام و انقلاب و روند انقلاب بدست آورد، از اين ضايعه احساس خسارت نمىكند. رحمت خدا بر ايشان.
مصاحبه با دفتر مركزى خبر 13/04/1361