زمان : 22 Tir 1389 - 01:21
شناسه : 24261
بازدید : 4165
ذائقه ایرانی قصه ایرانی ذائقه ایرانی قصه ایرانی

ذائقه ایرانی قصه ایرانی

یزدفردا "نویسندگان و مولفان- شنیدن هر خبری از مهدی آذر یزدی بیشتر از هرچیزی یادآور خاطره مجموعه قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب است.
خبر خیلی كوتاه بود: مهدی آذریزدی، خالق «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» به علت ناراحتی قلبی در بیمارستان سیدالشهدای یزد بستری است. همین.
آذریزدی و «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب»، یك نویسنده و كتابش. آن هم خبری كه برای پیرمردی 85 ساله چندان عجیب نیست. شاید این خبر هم می‌توانست مثل خیلی خبرهای دیگر، خبری ساده تلقی شود.
اگر مهدی آذر یزدی نویسندة این كتاب، این كتاب خاص نبود، كتابی كه اكثر ما كودكی‌مان را با آن سپری كرده‌ایم و حالا چاپ سی‌ام آن هم دارد نایاب می‌شود. كتابی كه بیشتر داستان‌هایش را از «قصة ظهر جمعه» شنیده‌ایم.
كتابی كه قصه‌هایش مال خود ما و از فرهنگ خود ما بود. نه، از كنار این خبر به همین راحتی نمی‌شود رد شد.
حسین شریفی: به این متن توجه كنید: «چنین گوید جمع‌كنندة این كتاب پندهای الامیر عنصرالمعالی كیكاووس بن اسكندر بن قابوس‌بن وشمگیر مولی امیرالمؤمنین، با فرزند خویش گیلانشاه.
بدان ای پسر كه من پیر شدم و ضعیفی و بی‌نیرویی و بی‌توشی بر من چیره شد و منشور عزل زندگانی از موی خویش بر روی خویش كتابتی همی بینیم كه این كتابت را دست‌ چاره‌جویان ستردن نتواند.
پس ای پسر، چون من نام خویش را در دایرة گذشتگان یافتم، روی چنان دیدم كه پیش از آن كه نامة عزل من رسد، نامه‌ای دیگر در نكوهش روزگار و سازش كار و بیش بهره‌گی جستن از نیك نامی یاد كنم و تو را از آن بهره كنم بر موج مهر خویش، تا پیش از آن كه دست زمانه تو را نرم كند، تو خود به چشم عقل و سخن من نگری، فزونی یابی و نیك نامی در دو جهان.»


این شروع یكی از كتاب‌های كهن فارسی در حوزة ادبیات كودك و نوجوان، یعنی «قابوسنامه» است كه مجموعه‌ای است از داستان‌ها و لطیفه‌ها و حكایت‌هایی كه یك بابایی به اسم عنصرالمعالی برای پسرش گیلانشاه نوشته.
داستان‌های كتاب هم انصافا خوب و درجه‌اول هستند و چیزی از «افسانه‌های برادران گریم» و امثال آن كم ندارند.
حالا خودتان بگویید، حاضرید یك متن خوب و عالی، اما با این زبان قدیمی را به كسی توصیه بكنید؟
وضعیت ادبیات كودك و نوجوان، در سال‌های دهه30 و 60 همین بود. یك سری متن قدیمی عالی. عالی اما قدیمی. از آن نوعی كه هیچ‌كس سراغش نمی‌رود. دیگر چی می‌ماند؟
كتاب‌های درسی كه آن‌ها هم هیچ كجا و هیچ‌وقت استقبال هیچ بچه‌ای را همراه نداشته. دیگر؟ یك سری نمایشنامه و شعر و داستان بود كه در جو خفقان بعد از كودتای 28 مرداد، به زبان كودكان نوشته می‌شد، ولی مال كودكان نبود.
و بالاخره می‌ماند، آثار ترجمه از ادبیات اروپایی. باورش كمی مشكل است، اما در كل دهه30، فقط 17 كتاب ایرانی برای كودكان نوشته و چاپ می‌شود. آمار كتاب‌های كودك ترجمه در آن دوره چقدر است؟ 217 تا.
دهه40 را در ادبیات فارسی، دهة تحول به حساب می‌آورند. این تحول شامل حال ادبیات كودك هم شد. در این دوره تألیف و تصویرگری ایرانی، توانست جای ادبیات ترجمه و تصویرهای خارجی را بگیرد.
تأسیس شورای كتاب كودك (1341) و كانون پرورش فكری، هنری كودكان (1345) مال همین دوره است. نویسندگان كودك هم همین موقع سر‌و‌كله‌شان پیدا شد: صمد بهرنگی، محمد كیانوش، احمدرضا احمدی، هوشنگ مرادی كرمانی، نادر ابراهیمی، قدسی قاضی نور، محمود حكیمی، رضا رهگذر و بالاخره مهدی آذریزدی.
توی این موج، كارهای مهدی آذریزدی با بقیه یك فرق اساسی دارد. این كه آذر یزدی هیچ چیزی از خودش ننوشت. مهدی آذریزدی هرچه نوشت، بازنویسی ادبیات كهن ما بود.
مجموعه‌ای كه او با عنوان «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» آماده كرد، بازنویسی قصه‌های كلیله و دمنه بود و مثنوی معنوی و مرزبان‌نامه و گلستان و ملستان (كتاب‌هایی كه به تقلید از گلستان سعدی نوشته شده) و مثنوی‌های عطار و سندباد نامه و همان قابوسنامه كه اول همین نوشته، نمونة متنش را آوردیم.

بقیة نویسندگان كودك، چیزهایی می‌نوشتند كه خوب بود، خواندنی بود و عالی بود، اما آن‌ها تحت تأثیر ادبیات اروپایی می‌نوشتند. مهدی آذریزدی اما تحت تأثیر هیچ جریانی نبود (او اصلا سواد آكادمیك ندارد).
او فقط و فقط داستان‌های خودمان را می‌گفت. داستان‌هایی را كه چند صد سال بود داشتیم و به خاطر فاصلة زبانی كم‌كم داشتند فراموش می‌شدند.
راز اصلی جذابیت كارها و كتاب‌های آذریزدی، علاوه بر نو بودن و همراهی با موج اول ادبیات كودك ایران، به خاطر همین ایرانی بودن مضمون و موضوع قصه‌ها بود. ذائقة ایرانی، داستان ایرانی می‌پسندد.
تصویرهای خوب برای بچه‌های خوب
رضا مختاری :
كافی است یك نفر را یا یك خیابان را در روزگار كودكی دیده باشیم تا در بزرگی، دیدن دوباره‌اش برایمان لذت‌بخش باشد.
این قصه برای متن‌ها و تصویرهایی هم كه در كودكی دیده‌ایم صدق می‌كند. ارزش زیبایی‌شناسی آن متن یا تصویر آن‌قدرها اهمیت ندارد و هر چه كه باشند در بزرگسالی تبدیل به خاطره یا نوستالژی‌ای می‌شوند كه آدم‌ها از به یاد آوردن‌شان لذت می‌برند.
اما چه خوش‌ شانس اند كسانی كه این خاطرة ارزشمند فردی‌شان به خودی خود دارای ارزش هنری است. كتاب‌های «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» از این جنس‌اند. گذشته از متن خوب، تصویرهای این كتاب‌ها از آثار بزرگان گرافیك تصویرسازی ایران‌اند.
تصویرسازی‌های مرتضی ممیز، فرشید شقالی، علی‌اكبر صادقی و... مستقل از متن‌ها و در حد مجموعه آثار هنری، قابل توجه‌اند. این تصویرسازی‌ها در زمان خودشان از معتبرترین جشنواره‌های تصویرسازی دنیا جایزه‌ها برده‌اند.
فرشید شقالی به خاطر تصویرسازی این كتاب‌ها مدال جهانی هانس كریستال اندرسن را گرفت كه این افتخارات هنری قدر خاطرات كودكی ما و نسل قدیمی‌تر را بالا برده است.
سؤال من این است كه آیا كودكان امروز چیزی خواهند دید یا خواهند خواند كه فردا كه بزرگ شدند، به خاطره‌هایشان افتخار كنند؟
از حوالی دیروز...
احسان رضایی:
خودش هم نمی‌‌داند این شوق و علاقة به كتاب دقیقا از كجا آمده است؟ از آن روزی كه پسر همسایه پز كتاب «گلستان و بوستان» چاپ بمبئی را به او داده بود و او كه از پدرش كتاب خواسته بود، پدر گفته بود «این كتاب‌ها به درد ما نمی‌‌خورد؟» یا آن روزی كه مجبور شد كلاس مكتبش را كه صبح سحر می‌رفت، به خاطر دوری راه دیگر نرود؟ یا روزی كه شنید همسایة زرتشتی‌شان دارد برای بچه‌هایش قصه می‌گوید و دید كه پدر، خودش هیچ‌وقت برای او و خواهرهایش هیچ قصه‌ای نگفته؟

مهدی آذر یزدی، سال 1300 به دنیا آمد، آخر اسفندماه. دِه آن‌ها، خرمشاه حالا در یزد یك محله شده، اما او هنوز هم خودش را دهاتی می‌داند. جد پدری و جد مادری‌اش زرتشتی بودند. محله‌شان هم بیشتر زرتشتی‌نشین است.
پدرش، حاج علی‌اكبر، كشاورزی و باغبانی می‌كرد. مرد مذهبی و مؤمنی بود. اهل محل، از زرتشتی‌ و مسلمان به او اعتماد داشتند و سندها و چیزهای قیمتی‌شان را پیش او می‌گذاشتند. در محله فقط یك مدرسه بود و آن هم مال زرتشتی‌ها. پدر مهدی به او اجازة مدرسه رفتن نداد و خودش الفبا را یادش داد.
روزها مهدی را با خودش می‌برد سر كار و عصرها زیر نور گردسوز قرآن و دعا خواندن یادش می‌داد. ظهرها و غروب‌ها هم مهدی را با خودش می‌برد پشت‌بام و اذان می‌گفتند. سحرها اذان نمی‌گفتند. رعایت حال همسایه‌های زرتشتی را می‌كردند.
مهدی هیچ وقت بازی نكرد. هیچ وقت اوقات فراغت نداشت. هیچ‌وقت كت و شلوار نپوشید. هیچ‌وقت مدرسه نرفت. وقتی در 54 سالگی، یك كلاس درس را در شیراز دید، گریه‌اش گرفت. 19 ساله بود كه رفت خود شهر یزد.
آن‌جا كارگری ساختمان می‌كرد. مدتی در یك جوراب بافی مشغول بود. وقتی صاحب جوراب بافی، یك مغازة كتابفروشی راه انداخت، مهدی را به آن مغازه برد كه از همة شاگردهایش باهوش‌تر بود. «توی كتابفروشی بود كه فهمیدم دنیا از خرمشاه و یزد ما خیلی بزرگ‌تر است.» از آن روز بود كه ماجرای كتابخوانی مهدی شروع شد.
مهدی تمام كتاب‌های كتابفروشی‌شان را خوانده بود. دكتر اسلامی ندوشن كه آن روزها مشتری مغازة مهدی بوده، می‌گوید هنوز هیچ‌كس را ندیده كه به اندازه مهدی كتاب خوانده باشد.
22 ساله كه بود آمد تهران. دیگر در یزد كتابی نبود كه او نخوانده باشد. از آن سال تا سال گذشته كه دوبار به یزد برگشت، همه كاری در تهران كرد. از دایر كردن كتابفروشی تا عكاسی برای روزنامه‌ها.
شغل اولش اما، نمونه‌خوانی در انتشاراتی‌ها بود. ایدة نوشتن «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» از همین جا آمد. یك بار كه «كلیله و دمنه» را داشت توی چاپخانه نمونه‌خوانی می‌كرد، به نظرش رسید كاش یكی پیدا می‌شد كه قصه‌های این كتاب را به زبان سادة امروزی بازنویسی كند.
سال 1335 بود. پنج سال طول كشید تا خودش این كار را بكند. هی می‌نوشت و می‌خواند و خط می‌زد و دوباره می‌نوشت. سال1340، نسخة آماده شدة كتاب را با خودش برد انتشارات.
آن موقع در انتشارات امیركبیر نمونه‌خوان بود. رفت دم در اتاق مدیر انتشارات ایستاد. رویش نمی‌شد برود داخل. مدیر انتشارات فكر كرد آمده مساعده بگیرد.
دست‌نویس كتاب را كه دید، دلش نیامد «نه» بگوید. كتاب را گرفت كه بخواند. و وقتی خواند، آمد به مهدی سفارش 9 جلد دیگر را هم داد.
مهدی آذریزدی، هنوز كه هنوز است نتوانسته 8 جلد بیشتر بنویسد. «بیشتر عمرم صرف اسباب‌كشی و تغییر منزل و تغییر شغل شده است.» او تنها زندگی می‌كند و هیچ‌وقت ازدواج نكرده.
تنها تفریحش بازی شطرنج است. یك كتاب «شطرنج برای همه» هم نوشته. پدر و مادرش تا آخر عمر از كتاب نوشتن او راضی نبودند. «مادرم به من می‌گفت این همه كه شب و روز می‌خوانی و می‌نویسی پول‌هایش كو؟ مادرم تقریبا درست می‌گفت. اگر از اول به همان كار رعیتی چسبیده بودم، خیلی بهتر زندگی می‌كردم.
ولی حالا وضع زندگی من با كودكی‌ام هیچ فرقی نكرده. شما می‌گویید فقیر ولی در یزد، فقیر حرف خوبی نیست و یك‌جور متلك است. من چه آن روز و چه امروز، ندار هستم.
اشكالی هم ندارد. ولی وقتی نمی‌توانم كتاب بخرم یا مجبور می‌شوم كتاب‌هایی را كه دوستشان دارم، بفروشم، خیلی ناراحت می‌شوم.»
با همة این‌ها مهدی آذریزدی یك كتابخانة پر و پیمان با هزارها كتاب نایاب و منحصر به فرد دارد كه دو سال پیش آن را به مؤسسه پژوهشی تاریخ ادبیات كودكان هدیه كرده است، با این شرط كه تا زمان حیاتش، كتاب‌ها پیش او امانت باشند. مهدی عاشق كتاب است.
وقتی كه هفتة پیش برای دومین بار در عمرش دكتر رفت و دكتر او را به خاطر مشكل قلبی در بیمارستان بستری كرد، به خبرنگارها فقط یك حرف می‌زد: «می‌ترسم بمیرم و حسرت كتاب‌های نخوانده را با خودم ببرم.»
دوازده چشم با شابک اضافه
محمدجباری:
خوب نگاه‌اش می‌کنی. انگار خودِ خودش است. باور نمی‌کنی هنوز همان‌جور مانده باشد. پس چرا اصلا عوض نشده؟ اصلا این‌جا چی کار می‌کند؟ یک‌دفعه از کجا سر و کله اش پیدا شد؟
انگار سوار ماشین زمان شده باشد و یکهویی 20،15 سال آمده باشد جلو. با همان شکل و قیافة کودکانه‌اش روبه‌رویت ایستاده است و دارد به‌ات لبخند می‌زند.
بی‌حس شده‌ای. دستانت را بی‌اراده دراز می‌کنی، می‌خواهی لمسش کنی. می‌ترسی خودش نباشد. می‌ترسی همه‌اش فکر و خیال باشد. آخر همه چیز خیلی عادی است غیر از او. یعنی همه چیز عادی بود مثل هر روز؛ همان میزها، همان کارها، همان آدم‌ها، همان گرفتاری‌ها که یکهو پیدایش شد.
زل زد به تو و یک دفعه همه چیز ایستاد، زمان ایستاد، آدم‌ها ایستادند و تو ماندی و او. تو ماندی خیره به او و دستانی که بی‌اراده به سوی او رفت و... آخر وسط این‌جا چی کار می‌کند؟
مثل یک شیء باستانی در دستانت نگه‌اش داشته‌ای و با ترس لمسش می‌کنی. انگار می‌خواهی مطمئن شوی که واقعی است، که خودِ خودش است. اما همه چیز سر جایش است. همان حس غریب آشنا را می‌دهد، همان حس فراموش شده که پس از سال‌ها به سراغت آمده.
دوباره لمسش می‌کنی. می‌خواهم باز هم مطمئن شوی. می‌خواهم مطمئن شوی او همان است که در رنگ‌های مختلف در قفسة کتابخانه خانة کوچکتان جا خوش کرده بود و هر وقت نگاه‌اش می‌کردی به‌ات می‌خندید.
به جای یکی، شش صورت کودکانه داشت و شش تا دهان و شش تا دماغ و دوازده تا چشم به اضافة شش تا لبخند. هیچ وقت غمگین نبود. هر وقت از میان بقیة رفقایش بیرونش می‌کشیدی و رویش را نگاه می‌کردی، به‌ات لبخند می‌زد، ردخور نداشت.
آن وقت تو هم مثل یک « بچة خوب» به‌اش لبخندی می‌زدی و پیشش می‌نشستی یا دراز می‌کشیدی تا وسط یک ظهر داغ که مامان آن طرف خوابیده بود و داداش آن طرف‌تر و بابا سر کار بود، یک «قصة خوب» بشنوی.
دوباره نگاه‌اش می‌کنی. یادت رفته بود که چقدر ساده بود، حتی گلستان و مثنوی و مرزبان‌نامه و قابوسنامه و سندبادنامه و کلیله و دمنه‌اش هم ساده بود. ساده مثل همان روزها که به راحتی می‌شد بچه‌ها را به پنج گروه سنی الف، ب، ج، د و ه تقسیم کرد. هنوز همه چیز این‌قدر پیچیده نشده بود و دنیا ساده بود.
خوب که نگاه‌اش می‌کنی و زیر و رویش می‌کنی، می‌بینی او را هم کمی «پیچانده‌اند.» فهرست‌نویسی براساس «اطلاعات فیپا»،ISBN، «شابک» و آخر سر هم یک «بارکد» برای هشتصد تومان قیمت برای بیست و دومین چاپش. می‌خواسته‌اند او را هم اسیر دنیای پیچیدة تکنولوژی زده‌مان بکنند. ولی او ساده‌تر از این حرف‌هاست. هنوز دوازده تا چشم دارد و شش تا دماغ و شش تا دهان و هنوز لبخند می‌زند و هنوز همان‌قدر ساده است. ولی تو...
منبع"همشهری

یزدفردا