یزدفردا " فارس یزد : نام مهدی آذریزدی از زمانی كه آغاز به نوشتن كرد در ذهن كودكان ایران زمین حك شد و او را امروز راوی كتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» میشناسند اما گزارشی كه مهلت نیافت تا در زندگی استاد آذر منتشر شود، امروز در حالی كه یك سال از فقدان او میگذرد، غصههای تلخ او را به تصویر میكشد.
به گزارش مهدی جلیلیان سرپرست خبرگزاری فارس از یزد، صبح یك روز بهاری از اواخر اردیبهشتماه، هنگامی كه عازم یك نشست خبری بودم، از یكی از دوستان خبرنگار شنیدم كه مهدی آذریزدی كه در یزد از او به نام استاد آذر یاد میكنند، در بیمارستان سیدالشهدای یزد بستری شده است.
دلم گرفت، او را خوب میشناختم. از دوران كودكی تكتك كتابهایش را خوانده بودم و قصههای شیرین آن در ذهنم نقش بسته بود. با آوردن نامش تصویر كتابهایش در ذهنم تداعی شد، به واقع كه در نوشتههای خود شگفتی میآفرید.
چند باری او را در بلوار نزدیكی دفتر خبرگزاری منتظر اتوبوس یا در حال گذر از خیابان دیده بودم. خمیده قامت و تنها. هر بار كه خواستم برای عرض ارادت نزدیك او شوم، به نحوی نشد یا اتوبوس آمد و او رفت یا من به سرعت از كنار او گذشته بودم و امكان بازگشت نداشتم.
میدانستم كه خانه او در نزدیكی دفتر خبرگزاری است. چند باری با بچهها تصمیم گرفته بودیم به دیدنش برویم اما هر بار به دلیل مشغله زیاد نشد.
حالا كه میشندیم در بیمارستان بستری است، گفتم دیگر جای درنگ نیست. سریع با یكی از دوستان و همراهان عكاس هماهنگ كردم و عصر روز 28 اردیبهشتماه به بیمارستان سیدالشهدای یزد رفتیم.
در بخش قلب بستری بود اما شنیده بودم كه تصادف كرده از پرستاران جویا شدیم، گفتند 21 اردیبهشتماه تصادف كرده بود و به بیمارستان شهید رهنمون رفته و پس از بهبودی مرخص شده بود اما در 26 اردیبهشتماه به دلیل ضعف و بیحالی به بیمارستان سیدالشهدا منتقل و بستری شده است.
باز هم دلم گرفت. ضعف و بیحالی بر اثر تنهایی و كمفرصتی برای تغذیهای مناسب آن هم در مردی كه هزاران هزار طرفدار و ارادتمند دارد، جای بسی تاسف داشت.
از كمتوجهی و غفلت خود و امثال خود شرمنده شدم، با همكار عكاسم وارد اتاق شدیم. انتظار داشتیم حالا كه ساعت ملاقات است، اتاق او پر ازدحام باشد اما هیچكس نبود. آن روز ما تنها ملاقاتكنندگان او بودیم. كنارش نشستیم اما اعتنایی نكرد، سلامش كردیم و او به تلخی پاسخ داد.
مشخص بود كه دل بزرگ و مهربانش گرفته و حال كه در گوشه بیمارستان تنهاتر از همه روزهای تنهایی خود بستری بود، چشم به راه هیچكس نبود.
* استاد آذر: دیگر خبرساز نیستم
وقتی شنید خبرنگارم، بیشتر ناراحت شد. با بغضی گفت: برای تهیه خبر آمدی. من دیگر خبرساز نیستم.
دقایقی تلاش كردم او را به حرف بگیرم اما دائم میخواست كه تركش كنیم و تنهایش بگذاریم تا او در كنج خلوت خود در اندیشه روزهای جوانی و حسرتهای زندگی سیر كند. گفتم استاد شما زحمات زیادی برای نسل ما كشیدید حال چرا اینگونه رنجور و دلخستهاید و او پاسخ داد: «چه فایده حالا كه تنهایم». تلخ بود و تلخیاش كاممان را تلختر از خبر بستری او در بیمارستان كرد.
پیش خود گفتم ای كاش زودتر از آنكه دیر باشد دلی از هنرمندان و نویسندگان بزرگی چون او به دست آوریم تا روزی مانند امروز اشكی برای تنهایی بزرگان علم و ادب و هنر كشورمان نریزیم.
آن روز به یاد ماندنی بود و هنوز هم صدای ضبط شده استاد از آن ملاقات را دارم و گاهی آن را مرور میكنم.
استاد اوایل خردادماه از بیمارستان مرخص شد. یكبار دیگر دیدمش و در آن دیدار وقتی مرا به یاد آورد، بدش نیامد كه درد دلی كند. گفتم استاد چه خبر. خندید و گفت: شما خبرنگارید.
سر صحبت را كه باز كردیم، گفت: دلم میخواست خیلی مطالب دیگر كه در ذهن داشتم را بنویسم اما فكر كنم دیگر نتوانم شاید دیگر فرصتی نباشد.
وقتی اسم كتابهایی كه از او خوانده بودم را یكی یكی گفتم و برای اینكه مطمئن باشد كه تكتك كتابهایش را خواندهام قسمتهایی از آن را برایش بازگو كردم، چشمانش برق زد. احساس كردم بیشتر باورم كرده و حالا با رغبت با من گفتوگو میكند.
از كتاب و كودك و ادبیات كودك و نوجوان گفت «كسی این روزها حوصله نمیكند برای كودكان بنویسد. بیشتر كتابهای كودك ترجمه داستانهای خارجی است. مولانای خودمان هزاران داستان دارد كه میشود آنها را به نثر درآورد و به آن پرداخت. حداقل از این طریق بچهها مولانا را بهتر میشناسند». گفتم شما چرا نمینویسید، گفت «دیگر فرصت ندارم، دنبال یك آرامش بدون هیاهو هستم. میخواهم استراحت كنم، ترجیح میدهم كتابهای نخواندهام را بخوانم».
استاد آذر گفت: شما كه خبرنگارید بنویسید «از من كه گذشت، بقیه نویسندهها را احترام كنید تا حداقل با دل خوش بنویسند». گفتم از كی گلهمندید. درنگی طولانی كرد، نگاهی طولانیتر و گفت: از هیچكس، سرگذشت من حاصل كاهلیهای خودم است.
حوصله صحبت طولانی نداشت. احساس كردم خسته شده، گفتم اجازه دارم یك روز بیایم شما در منزلتان ببینم. فكر كنم همین نزدیكها باشید.
با صراحت گفت: نه!
دستش را بوسیدم و از او خداحافظی كردم. كمتر از یكماه پس از این دیدار، 18 تیر بود كه شنیدم استاد آذر با زندگی وداع كرده، به واقع متاسف شدم و راستی كه راست میگفت «دیگر فرصت ندارد».
مهدی آذریزدی متولد سال 1301 در محله خرمشاد یزد بود و در زندگی به گفته خود حسرتهای بسیاری داشت كه یكی از آنها مدرسه رفتن بود.
او در طول زندگی خود هرگز ازدواج نكرد و همواره تنها زیست.
حاصل تنهایی او بیش از 18 كتاب برای كودكان بود و از اینروست كه او را پدر ادبیات ایران زمین خواندهاند.
مجموعه «قصههای خوب برای بچههای خوب»، «شعر قند و عسل»، «قصههای تازه از كتابهای كهن»، «قصههای پیامبران»، «مثنوی بچه خوب» و «خودآموزی عكاسی» از جمله كتابهای مهدی آذریزدی بود كه برخی از این آثار به زبانهای عربی، انگلیسی و فرانسه نیز ترجمه شده است.
وی تا چند سال قبل از آخرین روزهای زندگی خود به كرج رفته و در آنجا زندگی میكرد اما سال آخر عمر خود را به یزد بازگشت و ترجیح داد به قول خود روزهای باقیمانده از عمرش را دور از هیاهو سپری كند.
استاد آذر 18 تیرماه سال 88 به علت عفونت ریوی در بیمارستان آتیه تهران جان به جان آفرین تسلیم كرد و داستان مرگ او به قصهای تلخ برای كودكان ایران زمین تبدیل شد.
گزارش تصویری فارس »