زمان : 16 Tir 1389 - 21:26
شناسه : 24175
بازدید : 11539
از پنجره اتاق آذر یزدی( به بهانه اولین سالگرد عروج پدربزرگ قصه های خوب) از پنجره اتاق آذر یزدی( به بهانه اولین سالگرد عروج پدربزرگ قصه های خوب)

از پنجره اتاق آذر یزدی

(
به بهانه اولین سالگرد عروج پدربزرگ قصه های خوب)

رقیه دوست فاطمی ها
کسی که از صمیم قلب آذر یزدی را
دوست می داشت



وقتی كه قرار شد از پدر بزرگ قصه های خوب بنویسم، دلم به تپش افتاد و سر خورد توی حوض خانه اش ...

حوض آبی كوچكی كه تنگ بزرگی برای ما هی های قرمزش بود و در تنهایی حیاط
خانه اش موج می زد و
گا هی با امواجش ، غباری از سر و روی خانه می گرفت،


خانه ای كه پر بود از خاطرات تنهایی... و هزار درد نگفته ... و هزار راز
نهفته ...

به یاد اولین روزهای آشنایی با او می افتم، در لابلای صفحات افسونگر" قند و
عسل"، آنجا كه از ته دل می نالد:

وای اگر نا اهل غمخواری کند

وای اگر نا جنس دلداری کند


وای اگر بی درد گوید حرف درد

وای اگر نامرد گیرد جای مرد

......
بی هنر چون می شود یار هنر

می شود آشفته بازار هنر


بی ادب چون می کند کار ادب

مردمان گردند بیزار ادب

......
آرام و بی صدا، به حیاط خاطراتش پا می گذارم و چه زود، درگوشم زمزمه می شود
كه:

"
به سراغ من اگر می آیید ، نرم و آهسته بیایید، مبادا كه ..."

با چرخش نگا هم، بدون این كه قدم از قدم بردارم ، در گوشه و كنار حیاط و
تالار قدیمی خانه سیرمی كنم و باز جز سكوت و صداقت و سادگی ، چیزی نمی یابم.

آرام ، پرده ی توری كهنه و رنگ و رو رفته ی اتاق را از چارچوب در كنار
میزنم و او را مثل همیشه ، پشت میز كارش می بینم، با عینك ته استكانی بند دار و لبخندی بر لب و میزی كه پر است از كتاب و كاغذ و زندگی ...
در میان اتا قی پر از سكوت،
با دیوارهای كاه گلی، به قدمت خاطراتش ...

چشم هایم را دوباره باز می كنم و در گوشه ای از اتاق، دكان بقالی را می
بینم در گوشه ای دیگر دكان عطاری را ...
اتا قش پر است از نفس های كهنه ی كتاب هایی كه او با هر دمی تازه شان می
كند،
درست مثل
چای تازه دمی كه در دل قوری بند زده ی روی سماور دم میكشد تا خستگی سال های تنهایی را از دل نازك او بیرون كند...
ودست های كشیده و لرزانی كه به بهانه ی ریختن چای در فنجان صمیمیت، دوباره
من را به نشستن سر سفره ی درد دل های كودكی و نوجوانی دعوت می كند ...
ومن، مشتاق تر از همیشه، لنگر می اندازم در ساحل این اقیانوس آرام و می
نشینم به تماشای موج های كوچك و بزرگش
...
حرف هایش از جنس تنهایی است و كلماتش سرشار از احساس بودن
...

و باز خاطرات چاپ خانه ی گلبهار و شنیدن قصه های خوب و غرق شدن در بوی
مثنوی و زمزمه ای زیر لب كه:

"
ازدست عزیزان چه بگویم، گله ای نیست
گر هم گله ای هست، دگر حوصله ای نیست
"

بی اختیار، به یاد پری خیالی
آذر می افتم، صدایش می كنم، اما جوابی نمی شنوم ...
پری كجایی؟! پری قصه های خوب كجایی، پدر بزرگ قصه های دور خسته است و دلش
پر از غصه های نگفته ...
پری كجایی؟!چرا نمی پرسی كه استاد برای شام چه چیزی میل دارند؟
!
پری بیا یك استكان چای بیاور ، بیا و جارو را از دستان لرزان پدربزرگ بگیر و
گرد و غبار سالیان تنهایی را از خانه ی دل او بزدای،
پری بیا
...
شاید هنوز آذر یزدی: منتظر پری رویایی قصه ی پر غصه زندگیش باشد
.
و شاید برای همین است كه هیچ وقت ،هیچ پری دیگری، اجازه راه یا فتن به
زندگی خصوصی او راپیدا نكرده است .

هر چند زمان برای سرودن از او اندكی به سرعت گذشته است ، اما من امروز از
مهدی آذر یزدی می نویسم، از درخت تنومندی كه روی تنه اش ، 88 رگه را به یادگار گذاشته، اما ریشه های پر معنای زندگیش، محكم و استوار، در خاك ادبیات كودك و نوجوان این سرزمین به خوبی رسوخ كرده است وجوانه های امیدش نه تنها در كشور عزیزمان، بلكه در سایر كشورهایی مانند فرانسه هم در حال روییدن است.

گا هی وقت ها فكر می كنم، همه ما در حق او كوتا هی كردیم ، كم تر یا بیش
ترش را نمی دانم فقط می دانم او چیز زیادی نمی خواست، خیلی كمتر از آنچه تصورش را بکنیم!

مگر ما چند تا آذر یزدی داریم؟
!

یا حتی چند نفر شبیه آذر یزدی داریم؟
!

اگر از پنجره ی اتا قش، سری به او می زدیم، به جرات می گفتیم كه در تمام
عمرمان ، كسی را ندیدم كه به اندازه او عاشق كتاب باشد و تمام زندگیش را صرف خواندن کتاب کند و تمام پولش را صرف خریدن آن...!

وشاید اغراق نباشد اگر او را "اسطوره ی مطالعه"بنامیم و برگزیده ی
برگزیدگان تمام مسابقات كتاب خوانی و الگویی برای نهادینه شدن فرهنگ مطالعه در عصر پیشرفت تكنولوژی،
وچه زیباست اگر روز كتاب وکتاب خوانی را در سراسر كشور به یاد او گرامی
بداریم.

نمی دانم صدایم را خواهد شنید یا نه
...!

اما من از همین جا ، با صدای بلند
فریاد می زنم:

"
دست مریزاد پدربزرگ ، به خاطر تمام داشته هایی كه به نوه های هرگز نداشته ات در سراسر دنیا هدیه كردی ، تا آن ها دیگر مثل خودت از كمبود كتاب رنج نبرند و مهر و عطوفتت را به لطا فت خنده های شیرینت، بین فرزند خوانده هایت تقسیم كردی تا به ما بگویی:

"
بردند ذره ذره ، این مهوشان دلم را
یك ذره ی دگر هست ، تا قسمت كه باشد
!"

می دانم كه رفته ای تا آخرین صفحه زندگیت را ورق بزنی و قصه های تازه ات را
در گوش کودکان بهشتی زمزمه کنی،

ما هم به تو قول می دهیم که قلم استاد آذر یزدی بر روی زمین نماند
. . .

کودکان و نوجوانان این دیار قلم تو را بر خواهند داشت و با سرودن قصه های
خوب دیگری برای بچه های خوب دنیا، راه تو را ادامه می دهند چرا که آنها به این سخن شاعر فرهیخته دیارمان، فرخی یزدی باور دارند که:

"
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم
هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

در پیشگاه اهل خرد نیست محترم

آنکس که فکر جامعه را محترم نداشت
"

سلام ما را به خدا برسان


و اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن

و بگو ماهیها، حوضشان بی آب است
. . .

روحت شاد و راهت پر رهرو


یزدفردا