آب را دریابیم
که چه آسان رود از دست به بیم
آب را دریابیم
که همه چلچله ها
به امیدیست بیایند بهار
که اگر آب نبود
گل خوش عطر نبود
نه چمن بود و درخت
نه به جنگل شعفی در بر جوی
نه درختی و نه رود
نه ز فواره فرود
نه ز پروانه به رقصی پر گل
نه ز آهوی رمنده جهشی
نه کبوتر نه کلاغ
نه طراوت در باغ
نه به زیبایی آن کره الاغ
که خرامان در دشت
بدود در پی پروانه مست
آب را دریابیم ،
بیم دریا آبیست ، که شود آلوده
بدهد زندگی خویش زدست
جهش ماهی سرگشته مست
نیست جاشو به سر اسکله ای
نیست لنجی به خلیج
ناخدا ناخرسند
نان این مردم سنگ
نیست باران
و نه برف
آدمی در پی حرف
که زمین را برهاند ز زوال
نه ز دیروز و نه حال
که از آنروز که آمد به زمین
به تکبر به غرور
کرد نابود همه
چه به آرامی و زور
رفت نیزار ز هور
گشت جنگل ز درختان خالی
گفت دریاچه به بد احوالی
کوهها خالی شد
ز درختان و ز قوچ
که چه مردند چه کوچ
چه ذغالیست بلوط ؟!
چه بساطیست ز دود ؟!
همه ویرانی و مرگ
همه آهنگ پریشانی و درد
|
آی انسان کز غرور خویش بی تابی
آی انسان پنجه اندر پنجه آبی ؟!
تو چه خواهی ز زمین ای انسان ؟!
تو چه سان اشرف مخلوقاتی ؟!
که همه جنگ بیاوردی و مرگ ؟!
نه به دریاچه و جنگل نه به کوه ؟!
به خودت رحم نکردی ز چه روی ؟!
کودکان گشته یتیم
مادران جمله اسیر
ز شکم باره سیر ؟!
که دمد در دم شیپور به جنگ ؟!
بکشد مردم مظلوم تفنگ ؟!
بمبها بر سر هر پیر و جوان ؟!
بزند ریشه هر مرد و زنان
که شفاخانه نباشد ایمن
که دگر مدرسه شد غسل و کفن ؟!
همه جا نا ایمن
همه جا پر ز پریشانی و مرگ ؟!
همگان خسته از این جنگ و نبرد
غولها خرسندند ؟!
بفروشند سلاح
ببرند نفت ز چاه ؟!
گاوها شیر دهند
چه به ارباب جوان
چه به ارباب ستمکاره پیر ؟!
همه سهمی خواهند ؟!
زکهن سفره نفت ؟!
نه ز وجدان خبری هست نه دل
نه بسوزد نه خجل
تن ابلیس بود از آتش
همه جا سوزش و خون
همگی مست جنون
کودکان را که بریزد چون برگ
شاد و مسرور از این باده مرگ
قدس امروز کجاست ؟!
غزه امروز کجاست ؟!
ز فلسطین چه نشانی گیریم ؟!
رفت وجدان در خواب
آبرو رفت به آب
و شرافت بر باد
باز هم می کشد او
کودکان را در خواب
لب عطشان بی آب ؟!
. . . . . . . . . . . .
محسن اختیاری