به گزارش یزدفردا: صدای فروریختن دیوارها و سقفها در هم پیچید، صدای نالههایی که از زیر آوار برخاستند، به سوی آسمان فریاد زدند، اما هیچ پاسخی نیامد. بم، این شهر ۱۰۰۰ ساله، فرو ریخت. ارگ باشکوهش که روزگاری شاهد شکوه و زیبایی بود، اکنون به تلی از خاک تبدیل شده بود.
در میان این ویرانی، مادری دست کوچک فرزندش را محکم گرفته بود، اما آوار سنگینتر از عشق او بود. کودکی دیگر در گوشهای از خرابهها، چشم به پیکر بیجان والدینش دوخته بود، بیآن که درک کند چرا دیگر نمیتوانند او را در آغوش بگیرند. صدای گریه کودکان یتیم، همنوای سکوت سهمگین شهر شده بود.
۳۳ هزار و ۴۸۹ جان از دست رفتند؛ نه فقط اعدادی در یک آمار، بلکه قصههایی ناتمام، آرزوهایی بر باد رفته و عشقهایی که هیچگاه مجال شکوفایی نیافتند. هزاران کودک، بیپناه و بیسرپرست، سرگردان در دنیایی از تلخی و وحشت باقی ماندند.
اما تلخی این تراژدی تنها به ویرانی و مرگ محدود نبود. زمین لرزه بم، ناتوانی انسان را در برابر خشم طبیعت عیان کرد؛ دیوارهای خانههایی که با امید ساخته شده بودند، در برابر زمین لرزهای کوتاه بیاثر ماندند. آنچه باقی ماند، تنها خاک، اندوه و چشمانی پر از حسرت بود.
با گذشت ۲۱ سال از آن صبح غمانگیز و جانکاه، بم اکنون زنده است، اما زخمهایش هرگز التیام نمییابند. این تراژدی، یادآور شکنندگی ما انسانهاست؛ در برابر زمین، در برابر زمان و در برابر لحظهای که میتواند تمام آنچه را که عزیز میداریم، از ما بگیرد.