فال گرفتن از آثار ادبی، از باورهای کهن این مرز و بوم است. در گذر زمان ساکنان این خاک به ادیبانی که گمان میبردند بهرهای از کلام حق دارند رجوع میشد. با این حال، اما در گذر زمان تنها تفال به حافظ در فرهنگ عامیانه ما باقی مانده است.
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
بر آستان مرادت گشادهام در چشم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله
که روز بیکسی آخر نمیروی ز سرم
غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
به هر نظر بت ما جلوه میکند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همینگرم
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
شرح لغت: معنی لغتی برای این غزل وجود ندارد.
در این غزل هم مانند دیگر اشعار این شاعر عارف، گوشهچشمی به شاه شجاع داشته است. حافظ محبوب خویش را به صبح تشبیه میکند و خود را همانند شمع سحر میداند. هنگامی که صبح میآید، شمع را که از شب تا صبح سوخته، خاموش میکنند؛ حافظ نیز همینگونه با یک تبسم یار جان میسپارد.
احساس میکنی فرصت و زمان از دست میرود و تو هنوز قابلیتهای خویش را نشان ندادهای؛ برای ادامه راه بهتر است به قلب خود رجوع کنی و ببینی دلت چه میگوید. البته که راه رسیدن به مقصود بسیار دراز است، پس باید صبر و تحمل را پیشه کنی. به تنهایی نمیتوانی از عهده مشکلات برآیی. با دوستان و بزرگان مشورت کن تا از غم تنهایی رها شوی. قدر اطرافیانت را بدان. آنها با دلسوزی تمام به فکر تو هستند.