راضیه حسینی: نزدیک به دو سوم دیگر هم معنی نیاز اساسی را تغییر دادهاند و خود را به تنها شاخۀ متصل به درخت آویزان کردهاند. عنقریب است که آنها هم با بادوباران پاییزی به جرگۀ یکسومیها بپیوندند، و دیگر تغییر معنی هم مشکل را حل نکند. اما عده قلیلی کلاً سونامی هم از جا تکانشان نمیدهد. اصلاً نیازی به تغییر معنا ندارند. خودشان معنای نیاز را تعیین میکنند.
حالا که روزگار مانند کالسکهای است که جمعیت اندک پولدار، سوارش شدهاند و از قضا چرخش روی ملت افتاده است، و ژان والژانی هم نیست که این چرخ را بردارد، کاش حداقل میتوانستیم به دل واماندهمان بفهمانیم که جزو آن درصد اندک نیستیم و بهتر است از جو انگیزههای اینستاگرامی دربیاییم. همانها که روز و شب میگویند هر چه تصور کنی همان میشوی. خودت را جدی بگیر. بلند شو و از این حرفها.
بد نیست بهجای این کارها باب «در فضیلت قناعت» از گلستان سعدی را باز کنیم و بخوانیم. مثلاً همین حکایت که میگوید:
رنجوری را گفتند: «دلت چه میخواهد؟» گفت: «آنکه دلم چیزی نخواهد.»
البته شیخ اجل هم اگر در این روزگار بود نوشتن در فضیلت قناعت را کنار میگذاشت. در واقع اوضاع ما مردم را که میدید متوجه میشد خودمان یک باب جدید در فضیلت قناعتیم و نکاتی را آموختهایم که در روزگار ایشان قفل بودهاند. مثلاً همین حکایت بالا. دل ما مدتهاست یادش رفته است چطور باید چیزی بخواهد.
نه که نخواهد، ولی بهمحض درخواست، مغز با پشتدست طوری در دهانش میکوبد که دریچۀ چپ و راست قلب یکی میشود و آئورت و سرخرگ به هم گره ملوانی میخورند. اصلاً مدتهاست کسی از ما نپرسیده است «دلت چه میخواهد… قلبت چه میگوید… ندای درونت چه میکند؟» ما فقط میدانیم باید از این GTA واقعی زنده بیرون بیاییم.
سعدی بزرگ اگر در روزگار ما میزیست احتمالاً در فضیلت پایین آمدن تورم مینوشت. حکایتها از بورس میگفت و داستانها از سبد معیشت نقل میکرد. کتاب گلستان و بوستان را کنار میگذاشت و شاید کتابی با عنوان «بیابان برهوت» و «کویر خشک» مینگاشت. البته در انتها نه کویر و بیابان مجوز میگرفت و نه حتی گلستان و بوستان!