راضیه حسینی: حکایت است که ملانصرالدین زنش را هر روز کتک میزد. از او پرسیدند چرا او را بیدلیل میزنی؟
گفت: «من که نمیتوانم برایش غذایی بیاورم، او را سفر ببرم، برایش لباسی بخرم یا وظیفۀ همسری بهجا آورم
پس او را میزنم که یادش نرود من شوهرش هستم.»
حکایت دانشگاه آزاد هم همین است. شما تصور کنید، هر سال با افزایش شهریهای معقول دانشگاه بروید، سر کلاسها بنشینید، از سلف همان غذای تکراری و بیکیفیت را تحویل بگیرید و این روند را تا آخر ادامه دهید، اصلاً متوجه میشوید در دانشگاه آزاد درسخواندهاید؟ چطور باید تا عمق وجودتان این موضوع را بفهمید؟ معلوم است با افزایش نجومی شهریه! در این صورت تازه یادتان میآید در کجا مشغول به تحصیل هستید و تا پول ندهید از علم خبری نیست.
حتی شاید پس از این افزایش نجومی، غذای دانشگاه هم برایتان خوشمزهتر شود. شاید حتی کلاسهای هشت صبح را هم با چشمان بازتر و نگاه بیدارتر دنبال کنید و دیگر سر هیچ کلاسی چرت نزنید، چون میدانید هزینۀ هر کلاس چقدر تمام شده و خوابیدن مساوی است با هدردادن پول!
شما بعد از پرداخت این هزینه نگاهتان به دانشگاه تغییر خواهد کرد. تلاش میکنید از هر قدمی که برمیدارید استفادۀ درست کنید و هیچ دقیقهای را هدر ندهید، حتی شده با استفاده از سرویس بهداشتی!
همین تعداد اندکی که اعتراض کردند، اگر این افزایش انجام نمیشد، زندگی دانشجویی خود را به اتمام میرساندند بدون اینکه هیچ اعتراضی در رزومۀ دانشگاه خود ثبت کنند. بدون اینکه هیجان اعتراض دانشجویی را درک کنند.
در کسالتبارترین حالت ممکن دانشگاه را تمام میکردند و دیگر هیچ خاطرهای برای تعریف نداشتند. اما حالا نهتنها میتوانند از اعتراض خود بگویند، بلکه جزو تعداد انگشتشمار شدهاند و میتوانند تا سالها از شجاعت و جسارتشان بگویند. از اینکه وقتی همه، سربهزیر پی پرداخت شهریۀ نجومی رفتند آنها لب به اعتراض گشودند، و تا آخرین لحظات اتمام وقت پرداخت، مقاومت کردند!
میبینید! این شیوه همیشه جواب میدهد و درست کار میکند. اگر ملانصرالدین هم زمان ما میزیست و مسئول میشد، دقیقاً همین کار را میکرد!