راضيه حسينی: روزی روزگاری در سرزمینی، دور جایی که با ما خیلی فاصله داشت و دارای فرهنگی بسیار متفاوت بود آدمهایی زندگی میکردند که هر کدام برای خود شغل و موقعیتی داشتند.
یکی بازرگان بود و با طوطی خود شب را به روز و روز را به شب میرساند یکی بزاز بود آن یکی خراط و تعدادی هم فرزند وکیل و وزیر هر کدام از این افراد به دلیلی بین مردم شناخته شده بودند بازرگان به واسطه طوطی پر سر و صدایش همیشه در دید بود.
آقازاده ها اسبهایی داشتند که خیلی می ارزیدند و شیهه هر کدام قد زندگی مردم معمولی ارزش داشت وکلا و وزرا را از روی نطقهای همیشگی و وعده های توخالیشان میشناختند.
داروغه را از صدای طبل پیش از ورودش قاضی را از صدای چکش پیش از قضاوتش خراط را از صدای خراطی و خیاط را از صدای قیچی اش میشناختند هر وقت صدایی از جایی کم میشد همگی متوجه میشدند و پی حل مشکل بر می آمدند. مثلاً یک بار اسب یکی از آقازاده ها عطسه ای کرد چنان بلبشویی به پا شد که هفتاد و هفت سرباز نتوانستند جمعش کنند. همه بزرگان و کوچکان نگران اسب بودند و از آن بدتر نمیدانستند اگر بلایی سر حیوان زبان بسته بیاید چه کسی قرار است جواب مرکب سوار را بدهد و چقدر از پول خزانه باید برای اسبی دیگر برود.
تمامی عطاران و حکیمان گرد هم آمدند و برای بهبود اسب زبان بسته تلاش کردند حتی برخی نزد فالگیر شهر رفتند تا روح خدابیامرز ابو علی سینا را احضار کند و از او کمک بگیرند.
مردم از بس مشغول رتق و فتق آب بینی اسب بودند که فراموش کردند از میان جمعیتشان هر روز تعدادی کم میشود. اصلاً نفهمیدند بعضی ها هیچ صدایی ندارند و هیچ وقت حتی دیده هم نمیشوند زیر زمین وسط معدن و در تاریکی کار میکنند و گرد زغال طوری بر چهره شان مینشیند که دیگر کسی آنها را نمیشناسد هیچکس نفهمید بعضیها بی صدا کم میشوند و به سرعت فراموش همه یادشان رفت آنها هم نیازمند و سایلی بودند ولی صدایشان میان شلوغی بازار به کسی نرسید. آنها خواستند؛ اما کسی ندید.
ما نمیدانیم چند نفر، و چند بار در سال از تعداد این مردم کم شد گفتیم که سرزمین آنها خیلی خیلی از ما دور بود.