زمان : 19 Tir 1403 - 10:43
شناسه : 195538
بازدید : 5001
زلال مردی از دل کویر زلال مردی از دل کویر یزدفردا: محمدعلی علومی، نویسنده، اسطوره شناس، پژوهشگر، منتقد ادبی، رمان‌نویس و طنزپرداز فرهیخته که در حقیقت شاعری بود نویسنده با روح دردمندی که به همه لبخند می زد؛ غریبانه بعد حدود 10 سال تنهایی در شهر زادگاهش بم و تحمل کنج عزلت و خلوت، از این جهان فانی کوچ کرد.

رضا رفیع: او تمام وجودش بهاری بود؛ در فروردین زاده شد و در اردیبهشت، چون پرستویی عاشق به عالم بالا پرکشید. روح بی تاب و بی قراری که گویی چنین قفس نه سزای چو او  خوش الحانی بود. چنان رها از دنیا بود و بی تعلق که کلّ هستی را به هیچ می گرفت و مصداق اتمّ این کلام حافظ بود:
  در این غوغا که کس کس را نپرسد
   من از پیر مغان منّت پذیرم
  خوشا آن دم کز استغنای مستی
     فراغت باشد از شاه و وزیرم

با حضرت علومی از همان ابتدای دهه هفتاد آشنا شدم. از همان زمان كه در ماهنامۀ ادبی ـ فرهنگی و موسیقایی«ادبستان»، نقد داستان و مطلب می‌نوشت و همزمان در مجلۀ فرهنگی جوانان امروز نیز استعدادهای داستانی جوان این مرز و بوم را همراه با نقد آثارشان چاپ می‌كرد. همان سال‌هایی كه خود شاگرد مرحوم «ابوالقاسم انجوی شیرازی» بود كه وی را «پدر فرهنگ مردم ایران» می‌دانند كه در زمان حیات خود توانست یازده جلد كتاب پژوهشی در زمینه فرهنگ مردم ایران، شامل مثل‌ها، قصه‌ها و آداب و رسوم آنها منتشر كند. هرگز هم ازدواج نكرد، اما دوستان زیادی داشت.

خلاصه این كه جناب علومی، از شاگردان تشنۀ آموختن از محضر چنین بزرگمردی بود و گویا به همین جرم، باید در گوشۀ دور افتادۀ شهر زلزله زدۀ بم، با لحظه‌های سخت زندگی، دست و پنجه نرم می كرد. تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس!

صفای باطن و سادگی معصومانه و کودکانه اش وقتی با آن لهجۀ شیرین و صمیمی اش در هم می آمیخت، شما را تا اوج رهایی، مجذوب کلام و رفتارش می کرد. زلالْ مردی كه رمان‌های بسیاری نوشته است و سال‌ها نیز در تهران با هنرمند همشهری‌اش زنده یاد«ایرج بسطامی» همخانه بود.

و شاید آن تصنیف و ترانۀ حزین و غمین «گلپونه‌ها»ی این خوانندۀ خوش صدا كه در حادثۀ تلخ زلزلۀ بم از دست رفت؛ به گونه‌ای زبان حال همین یار غارش محمدعلی علومیِ بازمانده از زلزلۀ روزگارِ بی‌دوست هم بوده باشد كه با لحنی سوزناك، چنین از سویدای جان، مویه سر داد:
گل‌پونه‌های وحشی دشت  امیدم
وقت سحر شد
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد
من مانده‌ام تنهای تنها
من مانده‌م تنها میان سیل غم‌ها

فایل صوتی علومی را می‌شنوم كه برایم فرستاده است. با همان لهجۀ خوشمزه و صمیمی‌اش. در بیان حال و احوال این روزهایش در سال 99 كه چرا نوشتن مقدمۀ كتابم به تأخیر افتاده است. حزن حرف‌ها و سوز صدایش هنوز هم رهایم نمی‌كند. انگار مضمون همان گلپونه‌ها را می‌شنوم؛ اما به نثر. به زبان گفتار:
«سلام رضاخان عزیزم! شبت به خیر... تأخیری كه در نوشتن مقدمه كتابت شد، خودخواسته نبود، بلكه حال روحی‌ام بسیار بسیار به هم ریخته است كه طبیعی هم هست. وقتی آدم درآمد ثابتی نداشته باشد و چه می‌دانم، وقتی كه بحران‌های روزگار به یك طرف، بحران بیكاری به یك طرف؛ بعد تازه خدا بگوید كه كجا شو دیدی، واستا هنوز برات دارم؛ اینم كرونا!... اینم فلان!

الان یك انگیزه‌ام برای دوام و تداوم زندگی اینه كه می‌خوام ببینم چقدر پوست كلفتم؟ چقدر می‌تونم تحمل كنم؟... گاهی رضاجان، از زور فكر و خیال، خودم ترسیدم كه نكنه دارم دیوانه میشم! خب بم معمولاً تنهام. پیش دكتر رفتیم، گفت نه، اینها همه از فشار عصبی است. ضمناً این دكتر، خوبیش اینه كه تقریباً همسنّ خودمه. آدم كتابخون و باسوادی هم هست. یعنی دور نیست از این وقایعی كه بر سر نسل ما و روزگار ما گذشته. كم و بیش در جریانه. بنابراین فرق دارد با  دكتری كه جوان باشد و بنابراین، هرچی میگی، خودش هیچ خاطره‌ای نداشته باشه!.... 

به هر حال، حال روانی مساعدی نداشتم كه رمق پیدا كنم چیزی بنویسم وكاری بكنم. الان یك مدت طولانی هست كه می‌خوام یك متن كوتاهی در ستایش از نیك كرداری محمد جواد حجتی كرمانی بنویسم، ولی رمق نمی‌كنم اصلاً كه پنج سطر بنویسم. ای بابا... برای من كه به قول خودت میگی جنون قلم داشتم....».

صدای گرفته و غمبار علومی كه گاه با خنده نیز درهم می‌آمیخت، وقتی كه با لهجة شیرین بمی‌اش حرف می‌زد، همچنان در گوش جانم طنین‌انداز است و گوش دیگرم گویی به آن آوای خفته در زیر آوار رفیق همخانۀ سالیان نه چندان دورش«ایرج بسطامی»گوش سپرده است كه همچنان دارد می‌خواند و همچنان نیز محزون، كه بر جان و روان آدم چنگ می‌زند: 
گلپونه‌ها، نامهربانی آتشم زد، آتشم زد 
گلپونه‌ها، بی‌همزبانی آتشم زد 
می‌خواهم اكنون تا سحرگاهان بخوانم
افسرده‌ام، دیوانه‌ام، آزرده‌جانم..... 

چهره علومی را به خاطر می‌آورم كه همیشه، پركار، مشغول نوشتن بود. به خصوص در دهه 70 و 80 و نتیجه‌اش رمان‌هایی چون: سوگ مغان، آذرستان، هفت‌حكایت، امید بردمیدن، ظلمات، اندوهگر، پریباد، داستان‌های غریب مردمان عادی، هزار و یك شب نو، خانه كوچك، عطای پهلوان و ... 
همچنین كتاب‌های طنزی چون: شاهنشاه در كوچه دلگشا، من نوكر صدامم، طنز در آمریكا، طنز در مثنوی مولانا جلال‌الدین، انواع طنز در گلستان سعدی، طنز و شیوه‌های داستانی در بوستان، طنز در دورة پهلوی با نقد و بررسی آثار طنزنویسان آن زمان، طنز ایران از مشروطه به بعد، بررسی انواع طنز در خارستان حكیم قاسمی كرمانی، داستان طنز جدید در ایران، و.... حالا همین آدم، عزا گرفته بود كه چطور چهارخط بنویسد؟!... این خودش بزرگترین طنز تلخ تاریخی و فلسفی روزگار نیست؟ ...  

رمان جدی او «آذرستان» در سال 77 كتاب برگزیده سال شد و دیگر رمان طنز او «شاهنشاه در كوچه دلگشا» برنده سی‌سال رمان طنز ایران. او دبیر جشنوارۀ سراسری طنز و كاریكاتور بم نیز بود كه در سال 84 در این شهر زلزله زده برگزار شد. در همان شهری كه تعداد زیادی از خانواده و اقوام و اطرافیانش را در زلزله از دست داده بود و طبیعتاً می‌بایست بر سر خود آوار شده باشد. 

اما چون روحیه‌اش هنوز قوی بود و ناامیدی‌های امروز هم پیش نیامده بود؛ باز برخود مسلط شد. ماجرا را كه با من درمیان گذاشت، از آن استقبال كردم. گفتم شعار جشنوارة این باشد كه: «آمده‌ایم تا لبخند را از زیر آوار، بیرون بیاوریم.» 

از ابتدای دهه 70 كه آقای علومی را می‌شناختم، به صفا و صمیمیت و یكرنگی و معرفت می‌شناختم. او تا آخرین روزهای عمرش نیز همین گونه بود. 

همچنان مهربان و بامرام و اهل اندیشه، با دلی دریایی و روحی دردمند و آزاده كه در آخرین پیامک ارسالی اش از گوشۀ بم برایم نوشته بود:«رضاجان، سرنوشت ما هم همین است که در حاشیۀ جهان، به زاری و به تلخی بخندیم.»

باری، او درویش وار پا بر سر دنیا نهاده بود و به زبان حال می گفت: 
               درویش را نباشد برگ سرای سلطان
                                                       ماییم و كهنه دلقی كآتش در آن توان زد 
پس به یک آن، دلق خود و دل های ما را آتش زد و رفت...