مسعود میرجلیلی
فرخي، شاعر لب دوخته
«به مناسبت 25 مهر سالروز قتل فرخي»
ميرزامحمد فرخي يزدي فرزند محمدابراهيم در سال 1306ه.ق در شهر يزد به دنيا آمد. او از يك خانواده فقير برخاست و تحصيلات مقدماتي خود را در مدرسه مرسلين (ميسيونرها)ي انگليسي يزد به پايان رسانيد. پانزده، شانزده ساله بود كه طبع ناآرامش وي را به سرودن اشعاري در سرزنش اولياي مدرسه تشويق نمود و همين امر موجب اخراجش از مدرسه گرديد.
او به كرات در مدرسه ميديد كه معلماني غريبه مسألهگوي شاگردان شده و استاد ترسايي در پي ترغيب آيين ترسا، دين احمدي را بر باد داده است. بنابراين به تبليغات مبلغان مسيحي بر عليه دين اسلام اعتراض ميكند و در نتيجه از مدرسه اخراج ميگردد.
او در يزد با سرودن شعري بر عليه ضيغم الدوله قشقايي، حاكم يزد به قدري مورد غضب قرار گرفت كه دستور دادند لبهايش را با نخ و سوزن به يكديگر بدوزند! اين عمل بيسابقه و غير انساني، موجب بروز بلوا و شورش در ميان آزاديخواهان شد. پس از اين جريان، فرخي يزدي به تهران فرار كرد. در ابتداي سلطنت پهلوي او به مجلس راه مييابد و با انتشار روزنامه طوفان به انتقاد از پهلوي ميپردازد. در آن زمان كه قريب به اتفاي وكلاي مجلس، طرفدار رضاخان بودند فرخي را مورد اذيت قرار دادند و او پيوسته مورد شماتت و دشنام قرار ميگرفت. حتي يكبار توسط يكي از وكلا مورد ضرب و شتم واقع شد. او كه وضع خود را بسيار وخيم ديد، پس از چند شبانهروز تحصن در مجلس، به مسكو فرار كرد و از آنجا به برلن رفت (بهار 1310) اما با وساطت تيمورتاش وزير دربار وقت، وليعهد كه براي تحصيل در سوئيس به سر ميبرد به برلن رفته و رضايت وي را جلب ميكند. پس از اين جريان فرخي يزدي به تهران بازميگردد. فضاي كشور ايران در سال 1311 شمسي به قول فرخي «محيط مردگان» است.
دستگاه نظميه در همه جا رخنه كرده است. روزنامه مخالفي وجود ندارد. در مجلس همه به ذائقه حكمران سخن ميگويند و قلمها جز ستايش ترقيات كشور و تحليل نبوغ پادشاهي كه او را قائد اعظم مينامند كار ديگري ندارند. او قبلاً هم در زمان نخستوزيري رضاخان، به انتقاد از او ميپرداخت. رضاشاه تأكيد داشته كه فرخي در همسايگي كاخ تابستاني او (سعدآباد) تحت نظر باشد. در اين دوران، ارتباط فرخي با جهان خارج قطع بود و همواره تحت نظر مفتشين اداره تأمينات قرار داشت.
اين زندان غير رسمي فرخي يزدي را به شدت تحت فشار قرار ميداد. شاعر همچون پرندهاي محبوس در قفس خود را به در و ديوار ميزد، خشمگين ميشد، در باغ خانه كه ديوار به ديوار كاخ بود قدم ميزد و بلند بلند به مسبب اوضاع دشنام ميداد... فرخي حتي از شدت استيصال و براي انتقام جويي، در نهر آبي كه از خانه محل اقامت او به كاخ سعدآباد ميرفت آشغال ميريخت اما اين حصر خانگي نيز پايان ماجرا نبود و سرانجام شاعر به زندان ميافتد. بهانه اين حكم، بدهكاري فرخي يزدي بود. طلبكاران وي را به شهرباني احضار ميكردند و با تهديد شكايتي را از جانب او بر عليه فرخي يزدي تنظيم ميكنند در زندان نيز شاعر با سرودن اشعاري بر عليه اختناق رضاخاني، وضع خود را سختتر ميكند.
در آخرين شعري كه از او ثبت شده ازدواج وليعهد را نشانهاي از نزديك شدن حكومت پهلوي به آخر كار معرفي ميكند.
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد ميگردد
مگر روزي كه از اين بند غم آزاد ميگردد
ز اشك و آه مردم بوي خون آيد كه آهن را
دهي گر آب و آتش دشنه فولاد ميگردد
دلم از اين خرابيها بود خوش زانكه ميدانم
خرابي چون كه از حد بگذرد آباد ميگردد...
اين غزل براي فرخي حكم تير خلاص را دارد. بنابراين جلاد رضاخان به سراغ شاعر ميرود. پزشك احمدي به بهانه بيماري، او را به بيمارستان زندان ميفرستد و در 25 مهرماه 1318 در تاريكي دردناك با آمپول هوا به زندگي او خاتمه ميدهد. جسدش را به احتمال زياد براي دفن به گورستان مسگرآباد تهران ميفرستند. جاي مزارش تاكنون شناخته نشده است.
=======================================================
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود زجان شستم از برای آزادی
شيخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بيند در فنای آزادی
فرّخی زجان و دل می کند در اين محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
«فرّخی يزدی»
«من فرّخی يزدی لب دوخته ام، مدير روزنامه «طوفان»، که به جرم حق گويی و حق نويسی، ظالمانه توقيف شده، نماينده «دارالشوری» هستم. به گناه اعتراض و تکلم عليه يک قانون جابرانه و زيان بخش، مغضوب و متعاقب شدم. چند سال از کشور خود متواری بودم.»
«مگر ما چه نوشته بوديم؟ نوشتيم که در مملکت مشروطه، قانون اساسی مقدس بوده و مافوق هر قوه محسوب میشود. ما نوشتيم که تجاوز از حدود قانون، مسؤوليت توليد میکند و اين مسؤوليت برای هر متجاوزی مجازاتی تعيين مینمايد. ما نوشتيم که با وجود پارلمان، حکومت نظامی بیمعنی و بیمنطق است. ما نوشتيم که تحويل چندين شغل به يک نفر در اين مملکت که مردمانش از بيکاری بهجان آمدهاند، خارج از حدود عدالت است»
محمّد فرّخی يزدی با اين نوع نوشته هايش در طول زندگی خود، بارها به زندان افتاد.و به دليل سرودن شعری عليه حاکم يزد به فرمان وی دهان او را میدوزند. در زندان شعر معروف زير را می سرايد
شرح اين قصه شنو از دو لب دوختهام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهام
از کودکی تا جوانی
فـرّخی يزدی، به نام اصلی ميرزا محمد متخلص به فرّخی، فرزند محمد ابراهيم سمسارزاده يزدی، شاعر و روزنامهنگار آزادیخواه در سال ۱۳۰۶ هجری قمری در يزد ديده به جهان گشود.
شاعرانی که بر سر عقيده جان باختند، در قلمرو ادبيات فارسی انگشت شمارند. محمد فرخی يکی از آنهاست
محمد از همان کودکی که يتيم شد با درد و رنج آشنا گشت و آن را حس کرد. او از کودکی به کار در دکان نانوايی می پرداخت و با بردن نان به در خانه های اعيان و تجار به آنجا رفت و آمد داشت.
فرخی از نزديک، سختی و مشکلات اطرافيان خود را ديد و بر اثر اين رنجها بود که روحيه انقلابی در وی پديدار گرديد و چون ذوق سرشاری به شعر داشت افکار انقلابی خود را به نظم کشيد.
من آن خونين دل زارمِ که خون خوردن بود کارم
مباهاتی که من دارم ز دهقان زادگی دارم
فرخی در اوايل پيدايش مشروطيت از آزاديخواهان يزد گرديد.
آزادی ايران که درختی است کهنسال
ما شاخهً نورستهً آن کهنه درختيم
فرّخی يزدی از بزرگترين شاعران غزلسرای عصر خود بود. غزليات سياسی وی در ادبيات فارسی بی نظير است. با اينکه او از تحصيلات عاليه بی بهره بود، ليکن شعر او بسيار پيچيده و محکم تر از اشعار معاصرينش است. اشعار فرخی دارای مفهومی جدی و قاطع است که معتقد به آرمانی است که حاضر است به خاطر آن خود را قربانی سازد
در غزلی، آزادی را چنين تفسير می کند:
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روح بخش جهان است نام آزادی
به پيش اهل جهان محترم بود آنکس
که داشت از دل و جان احترام آزادی
هزار بار بود به ز صبح استيداد
برای دستهً پا بسته شام آزادی
اگر خدای به من فرصتی دهد يک روز
کشم ز مرتجعين انتقام آزادی
فرخی که ديگر، کارگری با سواد و آگاه شده بود و به بدبختی خود و ديگر گروه های زحمتکش واقف و در پی چاره ای برای رهايی زحمتکشان جامعه بود، با اولين گروه های آزاديخواه يزدهم آواز شده و به نهضت مشروطه خواهان پيوست.
فرخی از لحاظ قالب شعری هوادار شعر قديم بود. او در اشعارش به شدت از طبقات محروم جامعه دفاع می کرد و به طور کلی بايد گفت که سخن و شعر فرخی در فرمی کلاسيک و دارای مفهومی انقلابی و مدافع حقوق رنجبران، دهقانان و کارگران می باشد.
تا حيات من به دست نان دهقان است و بس
جان من سر تا به پا قربان دهقان است و بس.
منهدم گردد قصور مالک سرمايهدار
کاخ محکم،کلبه ويران دهقان است و بس.
ماجرای لب دوختن
در آن زمان ستمگری به نام احمد ضيغم الدوله حاکم يزد شد و بنای ظلم و ستم گذارد. فرخی بر آن شد تا درعيد نوروز يکهزار و دويست و نود شمسی بر خلاف ديگر سراينگان چاپلوس با ساختن مُسمطی وطنی به ضيغم الدوله هشدار دهد. ( ۲)
عيد جم شد ای فريدون خو، بُت ايران زمين
مستبدی، خوی ضحّاکی است، اين خو، نِه ز دست
تا ز ظالم می نمايد عدل، سَلبِ احترام
هر زمان اين شعر می گويم پی خشم کلام:
مجلس شورای ملی تا ابد پاينده باد
خسرو ِ مشروطهً ما تا قيامت، زنده باد
وقتی اين اشعار به گوش ضيغم الدوله رسيد، بسيار خشمگين شد و دستور داد فراشان حکومتی فرخی را گرفته و پس از ضرب و شتم فراوان در دارالحکومه او را به فلک بستند و چوب زيادی به او زدند. ضيغم الدوله نخ و سوزن خواست. فراشباشی نخ و سوزنی را که آماده داشت به نظر ضيغم الدوله رسانيد. سوزن مزبوراز جوالدوز قدری ظريف تر و کلفتی نخ هم متناسب با همان سوزن بود. فراشباشی سه بخيه را بر دهان فرّخی زد و بدين طريق آشکارا و آسان، حق را در دهان يک شخص حقيقت طلب محبوس و خفه کرد.
من به دنيا آمدم
و اين هم شرح ِ کوتاهی از زندگی ِ شاعر است از زبان ِ خود ِ او:
"هنگامی که من به دنيا آمدم ، ناصر الدين شاه بر ايران حکومت می کرد. البته در اين کار دست تنها نبود .هشتاد و پنج زن ومعشوقه با صدها مادر زن و پيرزن به اضافه ی مقدار ِ زيادی پسر و دختر و نوه و نتيجه او را دوره کرده بودند. اينان ، ايران را مثل ِ گوشت ِ قربانی بين خود تقسيم کرده بودند . هر گوشه ای از مملکت در دستِ يکی از شاه زاده گان و نوه ها بود که خون ِ مردم را توی ِ شيشه می کرد. به هر حال از شرح ِ حال ِ خود بگويم ، مخلص پس از چند سال خاک بازی در کوچه ها مثل ِ همه ی بچه ها به مدرسه رفتم (ببخشيد اشتباه کردم همه ی بچه ها که نمی تواتسند به مدرسه بروند ، از همان کودکی به کاری مشغول می شدند تا تکه نانی به دست آورند. بله فقط تکه نانی و ديگر هيچ . بچه ها که کاری پيدا نمی کردند ، پولی هم نداشتند تا به مدرسه بروند .) مدرسه ای که من می رفتم ، مال ِ انگليسی ها بود . بيچاره انگليسی ها خيلی زحمت می کشيدند . آنها هم درس می دادند و هم برای دولت خبرکشی می کردند ؛ اما انگليسی ها در عوض ِ اين زحمت ، هر کاری می خواستند ، می کردند ؛ هم پول ِ مردم را بالا می کشيدند ، هم به مردم گرسنگی می دادند. مثل ِ سگ ِ هار به جان ِ مردم افتاده بودند ، به مردم بد و بی راه می گفتند باز هم طلب کار بودند ، فکر می کردند از کره ی مريخ آمده اند يا از دماغ ِ فيل افتاده اند.
از پانزده سالگی که مرا ترک ِ تحصيل دادند ، به ناچار از مدرسه بيرون آمدم. درس ِ زندگی را از کلاس ِ اول شروع کردم و با زند گی ِ واقعی آشنا شدم. از ابتدا به کارگری مشغول شدم، مدتی پارچه می بافتم و چند سالی هم کارگر ِ نانوايی بودم. در مدرسه ی اجتماع ، چه چيزها که نديدم ، حتی آردی که به ما می دادند تا نان کنيم و به نام ِ نان ِ گندم به خورد ِ خلق الله بدهيم ، پر بود از کاه و يونجه و خاک اره . ساعتی از روزها را که کار نداشتيم با مردم بودم، در کارهای اجتماعی شرکت می کردم و کتاب و روزنامه می خواندم . گاهی هم شعری می ساختم و برای مردم می خواندم . با اين که جوان بودم و کمتر از بيست سال داشتم ، از کار ِ شاعران ِ درباری و مداحی اصلا خوشم نمی آمد و از آنها بی زار بودم . با اين حال از شما چه پنهان من هم شعری در وصف ِ حاکم ِ شهر ساختم، شعر را برای حاکم نخواندم بل که برای مردم خواندم زيرا برای مردم ساخته بودم ؛ اما سرانجام به گوش ِ حاکم رسيد . حاکم ِ شهر دستور داد لب های مرا با نخ و سوزن بهم دوختند و به زندان انداختند."
پيوستن به مبارزات ملی
فرخّی در شهريور ماه يکهزارو دويست و نود شمسی برای پيوستن به رودِ خروشان مبارزات ملت ايران عليه ستمگران داخلی و دخالت های بيگانه، راهی تهران شد و به آزاديخواهان پيوست.
در تهران به عضويت انجمن ادبی ايران در آمد و از آغاز ورود به تهران، همکاری خود را با برخی جرايد شروع کرد.
فرخی، چون ديگر شاعران انقلابی با لحنی شديد به مخالفت و قيام عليه عقد قرارداد ۱۹۱۹ (سند ايران فروش) پرداخت.او هم مانند ديگر آزاديخواهان ايران، نمی توانست زير بار چنان ننگی برود.
کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ که با حمايت و دستياری بيگانگان شکل گرفت، تا شهريور ۱۳۲۰ ادامه يافت. اصلی ترين خصيصهً اين عصر، نوعی استبداد رضا خانی است که در ادوار گذشته تاريخ ايران سابقه نداشته است
فرخی عليه ديکتاتوری رضا خان مقالات بسيار تندی مینويسد. وی رضاخان را موجودی دست پروردهی انگليس مینامد و بارها به همين دليل به زندان می افتد. ( ۲)
روزنامه طوفان
فرخی در سال ۱۳۰۰ شمسی روزنامه «طوفان» را منتشر میکند که در طول ۷ سال انتشار آن، ۱۵ بار توقيف و وی بارها زندانی می شود.
احمد شاه بر خلاف ميل و ارادهً خود ناگزير گرديد در سوم آبان هزار و سيصد و دو فرمان نخست وزيری سردار سپه را صادر و او را ماًمور تشکيل کابينه کند.فرخی بی درنگ در سرمقالهً توفان، چهار آبان هزار و سيصد و دو زير عنوان «تعبيرخواب نديده» چنين نگاشته است:
«...هنوز هم مردم غفلت زده و خوش باور ايرانی خوابی نديده اند که حاميان قدرت، زود، زود مشغول تعبير کردن هستند....اگر می خواهيد مثل دو هزار سال پيش عقيدهً خود را به جبر و فشار به مردم تحميل کنيد، بدون ترديد سر ِ شما به سنگ خواهد خورد. ما با اصلاحاتی موافق هستيم که گردش و حرکت چرخ آن به دست عامّه و به ارادهً ملّت باشد. فعلا" خواب نديده را نبايد تعبيرکرد!». (۱)
و در پايان اين غزل را درج نموده:
آنانکه بی مطالعه، تقدير می کنند
خواب نديده است که تعبير می کنند
...بازيگران که با دُم شيرند آشنا
غافل که تکيه بر دَم شمشير می کنند
امنیّت چيست؟
طوفان در سال سوم شماره سی و هفت، تحت عنوان "امنيت چيست" به سردارسپه يادآوری می کند که چرا مدير روزنامه اقدام(آقای خليلی) را بدون مجوز قانونی به بين النهرين تبعيد و روزنامه اش توقيف گرديده است:
«امنيت فقط منکوب کردن راهزنان کوه و بيابان و قطع ريشه شرارت اشرار و دزدان نيست. امنيت اينست که افراد مردم عموما" بدون استثناء از هر نوع تعرض و خلاف مصون باشند.امروز ما موظف هستيم که سردار سپه را يادآوری کنيم که: گذشته از اينکه دنيای ما نادر و ناپلئون نمی پروراند، اگر می خواهيد در رديف جهانگيران مالک الرقاب نام شما ثبت شود، بايد لااقل از رويهً و طريقهً ايشان پيروی نمائيد.به عبارت اُخری،تحت کلمهً "اجرای قانون" با ارادهً فردی حکومت نکنيد!»(۱)
با مُشت و لگد معنی امنیّت چيست؟
با نفی ِ بَلـَد، ناجی امنیّت کيست؟
با زور مرا مگو که امنیّت هست
با ناله ز من شنو که امنیّت نيست!
حکومت فشار
پس از توقيف طوفان، فرخی روزنامه "طليعهً آئينه افکار" را شخصا" منتشر کرد و مندرجات مقالهً شديدالحنی تحت عنوان "حکومت فشار" موجبات تبعيد وی را به کرمان فراهم ساخت.
«بر اعمال نا مشروع و خلاف قانون های صريح و روشن خود لباس قانون نپوشانيد، زيرا آنوقت ما و ديگران را با شما بحثی نيست!!.همين که از چندی قبل زمزمهً حکومت قدرت بلند شد، ما يقين کرديم که برای آتيهً اين مردم بيهوش و حواس، بدبختی های تازه ای آماده خواهد شد و امروز صريحا" مشاهده می کنيم که رويهً دولت نسبت به عقايد و افکار آزاد، خطرناک گرديده است. جرايد مرکز، کم و بيش به حکم فساد محيط و ترس از شلاق و چوب ناگزير شده است که اقدامات و عمليات هيئت دولت را زشت يا زيبا تقديس و تمجيد نمايند.
«اگر چه هوشمندان منورالفکر تهران باين عظمت جلال مصنوعی و باين تعارفات نابهنگام پوزخند ميزنند، ولی آنهائيکه دور از جرايد مرکز و در محيط خارج ازين خراب آباد زندگی می کنند، کسانيکه از اين شهر خاموشان رخت بربسته و در زوايای مطالعه و کنجکاوی نشسته اند و وقتيکه روزنامه های تهران بدستشان رسيده و از صدر تا ذيل آنها را نظر می کنند، جز تشکر از رفتار هيئت دولت و غير از سپاسگذاری اوليای عدالت پرور(!) حکومت چيزی قابل مطالعه و دقت در آن ها نمی يابند و شايد در وهله اول حقيقتا" تصور کنند که خطهً ايران از پرتو امنيت و امان رشک بهشت برين و در خور صد هزار آفرين گرديده، خيال ميکنند ايران و بالخصوص تهران در ظل توجهات عاليه اشرف و ليدرهای خطاکار اجتماعيون، حيات تازه ای يافته، جان و مال مردم از هر گونه تعرض مصون و محفوظ می باشد.»
«اين است رئيس الوزرائی که برای ساختن مجسمهً او روًسای قشونی بزور سر نيزه از مردم پول و جريمه اخذ ميکنند. اين است حکومتی که ميخواهد عظمت و افتخار ايران را برای خود يادگار بگذارد. در همين حکومت است که شب قبل از انتشار يک روزنامه، يک گروهان آژان و نظامی بمطبعه ريخته و روزنامه را که حتی يک کلمه تند بهيچ يک از اوليای امور و يک جمله برخلاف قانون ننوشته است، مانع از انتشار می شوند.» (۱)
راستی نَبوَد به جز افسانه و غير از دروغ
آنچه ای تاريخ وجدان کُش، حکايت می کنی
بی جهت بر خادم ِ مغلوب گوئی ناسزا
بی سبب از خائِن غالب، حمايت می کنی
پيش چشم مردمان چون شب بود رويت سياه
زان که در هر روز ای جانی، جنايت می کنی
از "رضا" جز نارضايی، حکمفرما گرچه نيست
بعد از اين از او هم اظهار ِ رضايت می کنی
سرانجام رضا خان با زمينه سازی چند ساله با دست زدن به شبه کودتا در آذرهزار و سيصد و چهار به قدرت رسيد و با تاجگذاری در پنجم ارديبهشت هزار و سيصد و پنج دوران شانزده سالهً حکومت وحشت، شکنجه و خفقان سرتاسر ايران را فرا گرفت. زندان ها از حقّ طلبان و آزاديخواهان پُر شد و گروه بيشماری کشته شدندکه فرخی يکی از اين خيل جانبازان و پاکبازان بود.
ای داد که راهِ نفسی پيدا نيست
راهِ نفسی بهر ِ کسی پيدا نيست
شهری است پُر از ناله و فرياد و فغان
فرياد که فرياد رسی پيدا نيست
فرخی برای شرکت در دهمين جشن انقلاب کبير روسيه از طرف دولت اتحاد جماهير شوروی بمعيت عده ای از محترمين تهران دعوت شده بود و مدت يازده روز در آن کشور اقامت گزيد و در آنجا غزلی ساخت بمطلع:
در جشن کارگر چو زدم فال انقلاب
ديدم بفال نيک بود حال انقلاب
منهم بنام ملت ايران سپاسگوی
بر قائدين نامی و عمّال انقلاب
فرّخی و قوام السلطنه
بيشترين حملات فرخی عليه قوام السلطنه و خانوادهً او بوده است. فرخی در طوفان می نويسد:
«اگر به ادوار سياه و ننگين خانوادهً قوام السلطنه مراجعه کرده و بخواهيداز قاموس کلمات برای اين فاميل طمّاع و بی حقيقت،اسمی استخراج نماييد، بدون هيچ انديشه و تاًمل بايستی در صدر ديباچهً اعمال ايشان و در سرلوحهً تاريخ وزارت و حکومت آنها،خانوادهً خيانت را به خطّ برجسته بنگاريد» طوفان شماره ۲
محو شد ايران، ز اقدام قوام السلطنه
محو بادا در جهان، نام قوام السلطنه
مذهبش کافر پرستی، دينش آزادی کشی
ای دريغ از دين و اسلام قوام السلطنه
گشته بيت المال ملت، بهر ِ مشتی مفتخور
مخزن الطاف و انعام قوام السلطنه
روز و شب آباد شد بغداد جمعی کاسه ليس
همچو اهل کوفه، از شام قوام السلطنه
خامهً تقدير، نام اکثريت را نوشت
طايران بسته در دام قوام السلطنه
دوخت تشريف خيانت گوييا خیّاط صُنع
از برای زيب اندام قوام السلطنه
بر فراز مرز و بوم ما زند فال فَنا
بوم ِ شوم ِ خفته بر بام ِ قوام السلطنه.
وقتی طوفان توقيف می شود، فرخی در روزنامه پيکار با عنوان«حراج در وزارتخانه»باز عليه قوام چنين می نويسد: «اختلال و هرج و مرج در ادارات در هيچ موقعی در اين سنوات اخير به اين پايه نرسيده و دزدی و اختلاس در وجوه ماليه در هيچ زمانی به اين درجه شيوع نيافته بود... قوام السلطنه نيز می تواند مانند برادر خود وثوق الدوله محرمانه، تعهّد نامه های مخفی با دولت بريتانيا مبادله نموده و جنوب ايران را مانند امروزه يکسره به آنان بسپارد. قوام السلطنه نيز می تواندبه تحريک اربابان خود تمام ادارات مرکزی و ايالات شمالی مملکت را فلج سازد، ولی اگر تصوّر نمايد که او رئيس الوزرای مملکت و نمايندهً افکار عمومی است، اشتباه کرده است. ارادهً ملّت به اندازه ای قوی است که در مقابل تمام اين تشبّـثات مقاومت ورزيده و به زودی پرده از روی تمام اين سياهکاری های چند روزهً او به يک سو خواهد کشيد. آن وقت است که هيئت متّحده مجلس اهمیّت شرکت خود را با خيانت قوام السلطنه ملتفت شده و خواهند ديد که برای فروختن مملکت ايران تا چه اندازه جسارت نموده اند».(۱)
بدبختی ايران ز دو تن يافت دوام
اين نکته مسلّم خواصّ است و عوام
آن دولت انگليس را بود «وثوق»
اين سلطنتِ هُـنود را هست «قوام»
فرّخی، نماينده مجلس شورای ملی
«فرخی در سال ۱۳۰۷ به نمايندگی يزد در مجلس شورايملی انتخاب شد و با محمود رضا طلوع نماينده رشت در اقليت بودند زيرا از اقليون ديگر کسی را در مجلس باقی نگذاشته بودند. فرخی در مجلس با زبان و انتقادات تند و تيزش عليه نمايندگان و مداحان وقت، دشمنان بسياری برای خود فراهم کرد، زيرا تمام وکلاء طرفدار دولت بودند».( ۲)
فرخی در اين مورد میگويد: «البته بر اثر فريادهای اعتراض ما گاهی چرت نمايندگان محترم پاره میشد. سر بلند میکردند، فحش و ناسزا میگفتند و دوباره به خواب خرگوشی فرو میرفتند. هر وقت هم نخستوزير يا وزير صحبت میکرد، کارشان اين بود که بگويند صحيح است قربان. در اثر تمرين در اين کار چنان استاد شده بودند که حتی در حال چرت زدن هم میتوانستند وظيفهی خود را انجام دهند و بگويند صحيح است قربان! بدون اين که چرتشان پاره شود. بله در همان حالت چرت، سرنوشت يک ملت را تعيين میکردند.» روزی عده ای از نمايندگان اکثريت تصميم گرفتند، فرخی را کتک بزنند، چون سخنرانی فرخی شروع شد، آنها ابتدا به وی دشنام دادند، اما بعد بی رحمانه او را کتک زدند، به طوری که خون از دهان و بينی او سرازير شد. (۱)
فرّخی ابتدا در مجلس متحصن شد، سپس در تيرماه هزار و سيصد و نه پس از آوارگی بسيار به مسکو گريخت. «روح را مسموم سازد اين هوای مرگبار/ زندگانی گر بود، زين خطّه بيرون می شويم». او در مسکو نيز با مصاحبههای خود با رژيم شوروی مبارزه میکند و در نتيجه از مسکو اخراج میشود و به او اجازه ورود به ايران نيز نمیدهند . فرخی ناچار به برلين میرود.و آنجا روزنامه آتش را منتشر و سپس با گردانندگان روزنامه پيکار همکاری میکند و در دادگاهی در برلين عليه رضا شاه به عنوان مهمترين و بهترين شاهد به نفع ايرانيان آلمان رأی میدهد. بعد از توقيف روزنامه پيکار در برلين، فرخی به انتشار روزنامهی نهضت میپردازد.
تيمورتاش وزير دربار رضاشاه در آلمان با وی ملاقات می کند و به او اطمينان ميدهد که در صورت بازگشت به ايران مورد رأفت و مهر ملوکانه قرار خواهد گرفت. فرخی با اين فريب در سال ۱۳۱۲ شمسی به تهران بازگشت تا اينکه عدهای به اسم «طلبکار مالی» شکايتی عليه او طرح کردند و وی را با برنامهريزی به زندان کشاندند. ( ۲)
تنها خاطرهً خوش فرّخی
فرّخی تا پايان عمر ازدواج نکرد. تنها خاطرهَ خوش فرّخی در ايام اقامت در مسکو و ملاقات وی با يکی از دانشجويان دانشکدهً زبان های شرقی لنينگراد است که فرخی را می شناخت و اشعار او را از حفظ داشت.
« روزی در يکی ازخيابان های سرد و برف آلود مسکو قدم زنان می گذشتم که ناگهان يک دوشيزه دوچرخه سواری از پشت سر رسيده و لحظاتی پهلوی من دوچرخه اش را نگاه داشت، من با تعجب برگشتم به طرف او، که نگاه من را با لبخند شيرينی استقبال نموده و با زبان فارسی بسيار سليسی سلام کرد، تا من خود را جمع آوری نموده، خواستم سر گفتگو را باز کنم، چرخ را پا زده از نظرم ناپديد شد. بعد از اين، سه بار ديگر در خيابانهای مختلف به اين دوچرخه سوار زيبا برخورد کردم، اتفاقا در هيچ يک از برخوردها فرصت برای صحبت کردن باز نشد، در حالی که از همان برخورد اول هميشه بفکر او بودم. نمی دانم برای چه دلم می خواست اگر يک بار هم شده با او حرف بزنم و نگاه خندان و قيافه جذابش پيوسته در نظرم مجسم بود، آنی نمی توانستم خيالش را از خود دور کنم. تا اينکه يکروز در مهمانی خانه ای که منزل داشتم دم پله ها باو برخورد کردم. من پايين می آمدم او بالا می رفت. عده ای از دختران جوان همراهش بودند. از ديدارش دلم سخت تکان خورد. انصافا زيبا و مليح بود. با ديدن من همان تبسم نمکين در لبانش ظاهر گرديده ايستاد وسلام کرد، بعد از جواب و تعارف گفتم: ببخشيد شما که هستيد و مرا از کجا می شناسيد؟ گفت من يکی از مريدان شما هستم. شما مگر آقای فرّخی يزدی مدير روزنامه طوفان نيستيد. گفتم: چرا هستم ولی شما مرا از کجا می شناسيد. گفت: از عکس شما، غزليات شما را در لنينگراد چاپ کرده اند، من از دانشجويان دانشکده السنه شرق آنجا هستم، می بينيد فارسی را بد حرف نمی زنم. من کتاب شما را بسيار دوست دارم. و خيلی از غزلياتش را از بر کرده ام. اگر وفت شد ممکن است برايتان بخوانم».(۱)
آخرين نوروز
نوروز هزار و سيصد و هجده، آخرين نوروزی بود که فرّخی در زندگی با آن روبرو شد،زيرا پس از آن با سرودن شعری پُر مايه و جاندار پايان عمر خود را رقم زد.
سوگواران را مجال بازديد و ديد نيست
باز گرد ای عيد از زندان که ما را عيد نيست
گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس
شاهد آيينه دل داند که جز تقليد نيست
عيد نوروزی که از بيداد ضحاکی عزاست
هرکه شادی می کند ازدورۀ جمشيد نيست
سر به زير پر از آن دارم که با من اين زمان
ديگر آن مرغ غزلخوانی که می ناليد نيست
بی گناهی گر بزندان مرد با حال تباه
دولت مظلوم کُش هم تا ابد جاويد نيست
هر چه عريان تر شدم گرديد با من گرمتر
هيچ يار مهربانی بهتر از خورشيد نيست
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غير حبس و کشتن و تبعيد نيست
صحبت عفو عمومی راست باشد يا دروغ
هرچه باشد از حوادث فرخی نوميد نيست
اِسائه ادب
فرخی يزدی به هنگام مرگ بيش از دو سالی بود که به جرم «اسائه ادب به بندگان اعليحضرت همايون شاهنشاهی» در زندان به سر می برد. قرار بود فرخی پس از سه سال زندان، آزادی خود را بازيابد. اما دستگاه مخوف شهربانی رضاشاه نظير آنچه طی ساليان گذشته مکرر انجام داده بود، بار ديگر دست به کار قتلی شد و با آمپول هوای پزشک احمدی در حمام بيمارستان زندان موقت شهربانی در تاريخ ۲۵مهر ماه هزار و سيصد و هجده به حيات محمد فرخی يزدی شاعر آزاديخواه و دلير خاتمه داده شد. آنچه در زير می آيد گزارش فتح الله بهزادی پزشکيار وقت بيمارستان زندان موقت شهربانی است که پس از سقوط رضاشاه از سرير سلطنت، درباره روند و کيفيت به قتل رسيدن محمد فرخی يزدی به دادگاهی که جهت تعقيب جانيان دوره مذکور تشکيل شده بود ارائه داده است. بهزادی و همکارش علی سينکی در شب حادثه در بيمارستان فوق کشيک داشته اند. يادآور می شود که مدت کوتاهی قبل از شب حادثه محمد فرخی يزدی را به عنوان زندانی ای که دچار بيماری شده است از بند و سلول مربوطه به بيمارستان منتقل کرده و در حمام! بيمارستان بستری کرده بودند تا چنانکه دلخواهشان بود توسط پزشک احمدی مداوا نمايند.
گزارش فتح الله بهزادی
«.... قبلاً از طرف اداره زندان محمد يزدی سرپاسبان آمده، شيشه های پنجره اطاق حمام را گل سفيد زده و پنجره های اتاق حمام را گرفته و مسدود نمودند، و روزبيست و يکم مهر ماه هزار و سيصد و هجده، فرخی را به آن اطاق انتقال دادند. و دستور دادند که کسی حق ندارد به اطاق حمام داخل شود و درب را قفل کردند و کليدش را همراه خود بردند و نزد پايور نگهبانی بود و هر وقت که برای معاينه و دادن دستور دوايی لازم بود به پايور نگهبانی اطلاع داده و با حضور آنها عذا و دوا داده می شد و مجدداً درب را قفل و کليد آن را با خود می بردند تا روز بيست و چهارم مهر ماه هزار و سيصد و هجده، ساعت پنج و نيم بعداز ظهر برحسب دستور ياور بردبار، رئيس زندان موقت مرا مأمور کردند که به منزل سلطان متنعم، پايور زندان بانوان رفته و از او عيادت کنم. بنده هم حسب الامر به وسيله اتومبيل به منزل نامبرده عازم شدم و در موقع رفتن به دکتر احمدی که در بيمارستان بوده اظهار داشتم که طبق اين يادداشت برای عيادت متنعم می روم. قريب دو ساعت در منزل متنعم بودم و دستورات دوايی نيز به ايشان دادم و با همان اتومبيل که آمده بودم مراجعت کردم، ديدم پزشک احمدی هم نيست. از علی سينکی سؤال کردم چرا دکتر احمدی نماند؟ شايد اتفاقی رخ بدهد. علی سينکی جواب داد پس از رفتن شما پايور نگهبان دستور داد که ملافه های بيماران را که جمع کرده اند بردار و چون از زندان بانوان انفرميه خواسته اند به فوريت به آنجا برو و من هم از زندان خارج شده و با همان ملافه ها که برای شستن جمع شده بود با خود به زندان بانوان برده و پس از مراجعت به زندان ديدم که پزشک احمدی نيست. من [فتح الله بهزادی] از علی سينکی سؤال کردم که احمدی کجاست؟ گفت رفته است. از پشت پنجره بيمارستان صدا کردم که کليد را بياوريد تا شام فرخی را بدهيم. جواب دادند که فرخی گفته است امشب شام نمی خورم. ساعت بين نه و نيم و ده بود که نيرومند وارد زندان شده و پايور نگهبان هم از عقب ايشان بودند. صبح که آقای دکتر هاشمی آمدند پس از آنکه تمام اتاق را بازديد نمودند برای عيادت فرخی آمد دم پنجره بيمارستان بنده صدا زدم آژدان کليد را بياوريد که هم چای فرخی را بدهم و هم دکتر او را معاينه کند. کليد را آوردند درب اتاق فرخی را باز کردند. دکتر هاشمی به جلو بنده از عقب ايشان پايور نگهبان يزدی هم از رفقای ما داخل شده و علی سينکی هم با ما بود. مشاهده کردم که فرخی روی تخت برخلاف هميشه دراز کشيده است. چون همه روزه که وارد می شديم به پا ايستاده و پس از سلام و تعارف چند بيتی اشعار و رباعی که ساخته بود برای ما می خواند. وضعيت فرخی اين طور بود: يک پايش از تخت آويزان و يک دستش روی تنه و جلو يقه پيراهن، يک دست ديگر او روی شکم، چشمانش باز و گودافتاده بود. از مشاهده اين وضعيت دکتر هاشمی و من و علی چنان تکان خورديم که يزدی و پايور نگهبان که همراه ما بودند ملتفت به اين موضوع شدند و پس از اينکه از اطاق خارج شديم دکتر هاشمی با حالت رنگ پريدگی باقی بود. وقتی فرخی را مرده مشاهده کردم چون انتظار ديدن چنين وضعيتی را نداشتم تکان سختی خوردم و دکتر هاشمی مدت يک ساعت در حالت بهت بود و پشت ميز نشسته ولی نمی توانست دفتر نگهبانی و نسخه ها را بازديد کند. روز قبل از فوتش وقتی وارد اتاق فرخی شديم فرخی به پا ايستاده تا دم درب ما را مشايعت کرد. من با علی سينکی که خارج شديم نزديک بانک سپه بوديم به علی گفتم بابا چطور شد که فرخی مرد و گفتم مگر آمپول کامفـر فرخی را که دستور دادم و دکتر هاشمی داده بود به او نزديد؟ گفت آمپول را دکتر احمدی از من گرفت و گفت من خودم به فرخی می زنم و آنچه بنده می دانم از روی ايمان عرض کنم اين است که فرخی به مرگ طبيعی نمرده و غيرطبيعی مرده است و تا آن تاريخ معمول نبوده که دکتر احمدی آمپول را از علی سينکی يا انفرميه های ديگر بگيرد و مثل مورد فرخی خودش به بيمار تزريق کند. (دکتر احمدی صريحاً در بازجويی گفته است که من هيچ وقت آمپولی به بيمار تزريق نکرده ام و اين کار مربوط به انفرميه است). بنابراين دکتر احمدی فرخی را کشته است.»(۱)
محاکمهً پزشک احمدی
سر انجام روز موعود فرا رسيد، روزی که فرّخی پيش بينی کرده بود:
دلم از اين خرابی ها بود خوش زان که ميدانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد
به ويرانی اين اوضاع هستم مطمئن، زان رو
که بنيان ِ جفا و جور، بی بنياد می گردد
پس از برکناری رضا شاه و تبعيد وی به ژوهانسبورگ، بسياری از ترس ها فرو ريخت. از نخستين انديشه هايی که پس از فروپاشی نظم سابق در ذهن ها بارور شد محاکمه دژخيمان آزادی بود. سرانجام دادگاه ديوان جنايی راًی خود را در سی بهمن هزار و سيصد و بيست و دو اعلام کرد: به نظر دادگاه، بزه پزشک احمدی به شرح زير است: قتل عمدی مرحوم فرّخی و مرحوم جعفر قلی سردار اسعد محرز و بنا به مادّهً صد و هفتاد قانون مجازات عمومی محکوم به اعدام است.(۱)
اکر خدای به من، فرصتی دهد يک روز
کشم ز مرتجعين، انتقام آزادی
ترس از ميعادگاه عاشقان آزادی
شايد دژخيمان ناخن های اورا کشيده باشند. چنانکه حسين مکّی اين قول را با اندکی ترديد آورده است:«برای آينکه مردهً آنها هم قدرت نويسندگی نداشته باشد، ناخن های آنها هم کنده می شد.(فرخی يزدی، معروف بود که ناخن های او را کشيده بودند.)» از جنازه اش نيز وحشت داشتند و از روزی می ترسيدند که آرامگاه او ميعادگاه عاشقان آزادی و عدالت شود. از اينرو بنا به حدسی که مکّی زده است، ظاهرا" پيکر اين گونه افراد را به گورستان مسگر آباد می فرستادند و از قرار معلوم، در آنجا دفن شده است. ( ۲) مکّی افزوده است:«در سال هزار و سيصد و بيست و پنج که که به سمت معاونت شهرداری تهران منصوب شده بودم، يک روز پنج شنبه به عنوان بازديد از گورستان مسگر آباد بدان جا رفتم و در صدد تحقيق از محل دفن برآمدم، هر چه در دفاتر تجسس شد، محل دفن يعنی قبر فرّخی معلوم نگرديد».
هر گز دل ما ز خصم، در بيم نشد
در بيم ز صاحبان ديهيم نشد
ای جان به فدای آنکه در پيش عدو
تسليم نمود جان و تسليم نشد
مآخذ:
(۱) زندگی و شعر فرخی يزدی پيشوای آزادی ـ حسين مسّرت/ تهران نشر ثالث ـ چاپ اول: ۱۳۸۴شمسی
(۲) ديوان فرخی ـ بقلم حُسين مکـّی/ تهران.موًسسه مطبوعاتی علمی ـ چاپ پنجم: ۱۳۴۱شمسی
گزيده اي از اشعار
اي كه پرسي تا به كي در بند دربنديم ما تا كه آزادي بود دربند دربنديم ما
خوار وزار وبيكس وبي خانمان و دربدر با وجود اين همه غم شاد وخرسنديم ما
جاي ما در گوشه صحرا بود مانند كوه گوشه گير وسربلندوسخت پيونديم ما
در گلستان جهان چون غنچه هاي صبحدم با درون پر ز خون در حال لبخنديم ما
مادر ايران نشد از مرد زاييدن عقيم زان زن فرخنده را فرزانه فرزنديم ما
ارتقاع ما ميسر مي شود با سوختن بر فراز مجمر گيتي چو اسفنديم ما
گر نمي آمد چنين روزي كجا دانند حق در ميان همگنان بي مثل و ماننديم ما
كشتي ما راخدايا ناخدا از هم شكست با وجود آنكه كشتي را خداونديم ما
در جهان كهنه ماند نام ما و فرخي چون ز ايجاد غزل طرح نو افكنديم ما
آزادي
آن زمان كه بنهادم سر به پاي آزادي
دست خود ز جان شستم از براي آزادي
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
مي دوم به پاي سر در قفاي آزادي
با عوامل تكفير صنف ارتجاعي باز
حمله مي كند دايم بر بناي آزادي
در محيط طوفانزاي ماهرانه در جنگ است
ناخداي استبداد با خداي آزادي
و اين محبت را گر كني ز خون رنگين
مي توان تو را گفتن پيشواي آزادي
فرخي ز جان و دل مي كند در اين محفل
دل نثار استقلال جان فداي آزادي
افسانه شيرين
شب كه در بستم دست از مي نابش
چرخ اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدي آن ترك خطا دشمن جان بود مرا
گر چه عمري به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشي در دلش افكند و آبش كردم
غرق خون بود و نمي مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شيرين و خوابش كردم
زندگي كردن من مردن تدريجي بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم