راضیه حسینی: رفیق ناپلئون (پیشوای قلعه حیوانات) در حالی که روی تپهای مشرف به مزرعهای سرسبز نشسته و به غروب آفتاب خیره شده بود گفت: «اصلاً چی شد که خواستیم جای آدما رو بگیریم؟»
اسنوبال در حالیکه روی همان تپه، ولی برعکس نشسته بود گفت: «چون فکر کردیم خیلی بلدیم. قدرت فقط واسه اونا بده و دست ما بیفته دنیا رو گلستون میکنیم. چقدرم تونستیم.»
ناپلئون: «به همین سوی آفتاب اگه میدونستم اینقدر وحشیان عمراً جلو میافتادم. من فکر کردم کل دنیا تو یه مزرعه خلاصه میشه. نمیدونستم کل مزرعه واسه دنیا قد یه ارزن هم نیست.»
اسنوبال: «الان، فهمیدی؟ منو که ناکار کردی. خودتم بالاخره مردی اومدی ور دل خودم. فکر کردی تا تهش میمونی؟»
ناپلئون: «به روحت قسم اصلاً فکر نکردم که چی میشه. اولش فقط با دستور دادن حال میکردم، بعدش دیدم نه، بیشتر میخوام،»
اسنوبال: «تهش هم اینقدر خواستی که دیگه هیچی از قلعهی حیوانات نموند. من از این بالا داشتم میدیدمت که چجوری دست و پا میزدی تا لااقل خونهی خودتو امن نگه داری.»
ناپلئون: «همه چیو دیدی؟ حتی اون انفجار تو انبار کاه؟ جنگ بین ما و آدما؟ تلف شدن جوجهها و بچهها؟»
اسنوبال: «همه چی. پناه گرفتنت تو اتاق خواب. منع کردن خونوادهت از بیرون رفتن، حتی تا دم در خونه. قیافهت دیدنی بود وقتی گرخیده بودی.»
ناپلئون: «فکر کردی اگه خودت بودی الان شقالقمر میکردی؟ نلسون ماندلا طور همه رو به صلح رهنمون میکردی؟»
اسنوبال: «نه بابا. همون بهتر که به لطفت غزل خداحافظی رو خوندم.، وگرنه داشتم زیر پرچمت گند میزدم، آخرش هم تو وا میدادی و همه چیز رو مینداختی گردن من بدبخت. نگو نمینداختی که ازت دلخور میشم، ناپی جون.»
ناپلئون: «خداوکیلی اشتباه کردم کشتمت. کاش اونوقتا بازی مافیا دراومده بود، یاد میگرفتم بعضی شهروندا رو نباید کشت، یه روزی به درد میخورن.»
اسنوبال: «بیخیال. دیگه خیلی مهم نیست. باز خدا رو شکر کن الان اون پایین نیستی. نگاه کن، ببین چه اوضاعی شده.»
ناپلئون برگشت سمت اسنوبال و به جایی که اشاره میکرد نگاه کرد. اسنوبال فوت شدیدی کرد و ابرها کنار رفت و زمین دیده شد. ناپلئون با تعجب گفت: «شت… اینا دارن چه غلطی میکنن؟»
اسنوبال گفت: «فهمیدی به منم بگو.»
ناپلئون آه بلندی کشید و گفت: «الان اگه اون پایین بودم میدودنستم چطور صلح رو برقرار کنم. کاری میکردم حیوونا قدرت رو دست بگیرند و دنیا گلستون شه.»
اسنوبال گفت: «تو حیوون بشو نیستی. خاک بر سرت ناپلئون. خاک بهشت و جهنم کلاً بر سرت.»