محسن بوالحسنی
خبرنگار
حسین پناهی آنچنان نیاز به معرفی و شرححالنویسی ندارد. کافی است اسمش جایی آورده و شنیده شود و سریع آن طنین معصومانه صدایی که انگار از بدویتی باشکوه سرچشمه میگرفت به گوش برسد. زندگی عارفانه، عاشقانه و البته هنرمندانهاش شاید در زمان حیاتش آنطور که باید و شاید شناخته و فهمیده نشد و طبق معمول و مرسوم این سرزمین، پس از مرگش بود که تحشیهها و یادها برایش نوشتند و حرفهای باربط و بیربط بدرقهاش کردند. اما حسین پناهی نقشی بهسزا در سینما، تلویزیون و تئاتر این روزگاران هنر ایران دارد و هر سال 14 مرداد، انگار صدایی، از گوشهای میآید که میخواند «من حسینم، پناهیام، خودمو میبینم، خودمو میشنفم تا هستم جهان ارثیه بابامه، سلاماش و همه عشقاش و همه درداش، تنهاییاش. وقتی هم نبودم مال شما.» حالا از رفتن حسین پناهی 15 سال میگذرد و مسعود جعفری جوزانی کارگردان صاحبنام و رفیق حسین پناهی از راههایی که با او رفته میگوید.
شما نویسندگی و تهیهکنندگی«سایه خیال» را به عهده داشتید و حسین پناهی هم در این فیلم ایفای نقش میکرد. این آشنایی و همکاری چطور و از کجا شکل گرفت؟
آشنایی من با حسین پناهی به چند سال قبل از نوشتن و تهیه فیلم سینمایی «سایه خیال» برمیگردد. کم و بیش چند سالی پیش از «سایه خیال». من با حسین آشنا و دوست صمیمی بودم. اولین برخورد جدیام با او خاطره شیرینی بود که هرگز از یاد نمیبرم. حسین را برای بازی در نقش «هادی دلاک» فیلم سینمایی «در مسیر تندباد» انتخاب کرده بودم و جستهگریخته در زمان استراحت با او گپوگفت میکردم. آن روزها ساعت 4:30 صبح سوار اسب میشدم و در کوهپایههای «گل دره» به گشتوگذار میپرداختم. یک روز زیبای بهاری ساعت حدود 5 صبح که در «گل دره» به سمت چشمهای میرفتم، صدای آواز دلنشین حسین به گوشم رسید. رفتم و رفتم تا به او رسیدم. صبح بخیر و چاق سلامتی کردیم. من هم که در تمام طول زمان طی راه در «گل دره» گلی ندیده بودم؛ با خنده تمسخرآمیزی از حسین پرسیدم: «تو فکر میکنی چرا نام اینجا را «گل دره» گذاشتهاند؟ من که در همه مسیر جز چند گل وحشی و خاک چیزی ندیدم.» حسین خندید و گفت: «بالابالا روی اسب نشستی و تو گرگ و میش صبح، دنبال گل میگردی، قدم رنجه کن و از اسب بیا پایین و زیر پاتو نگاه کن خان!...» آن روزها غرور بیجای عجیبی داشتم و از این حرف حسین هیچ خوشم نیامد. احساس کردم حداقل دو برابر وزن او کتاب خوانده و دنیا را دیدهام. از خود میپرسیدم چطور جرأت کرد با این لحن با من حرف بزند. دندان روی جگر گذاشته و پیاده شدم، هنوز پایم درست روی زمین نرسیده بود که فرشی از گلهای کوچک همرنگ خاک دیدم که دشت را پوشانده است. غرور ابلهانه پیش از آگاهی در من شکست و سخت عاشقش شدم. سال 1368 حسین حال خوشی نداشت. جایی بین خیابانهای ولیعصر و جردن ساکن بود و احساس میکرد یکی از مدیران صداوسیما به خانواده او توهین کرده. با هم راهی دربند شدیم. بین راه طی گپوگفتی طولانی به او قول دادم که فیلمنامهای برایش بنویسم تا نقش اول آن را بازی کند. با خنده گفت: «چشمهام زاغه یا سفید وترگل ورگلم، آخه آلوی خشک پلاسیدهای مثل من چطوری میخواد نقش اول فیلم رو بازی کنه؟...» این بود که رفتیم بالای کوه و کلی به بلاهت زندگی خندیدیم و نتیجه اینکه شش هفته بعد «سایه خیال» را نوشتم و فیلم شد.
تجربه همکاری با پناهی که روحیات خاص خودش را داشت چطور رقم خورد و چطور توانستید به عنوان یک نویسنده و تهیهکننده او را در شرایطی که مورد نظرتان بود قرار بدهید؟
تلاش زیادی لازم نبود. حسین یک هنرمند واقعی بود و خصیصههای فردی منحصربه فردی داشت. او به معنی وسیع کلمه خوشرو و پر احساس و دلنشین بود. میدانستم که حسین دل هر اهل سینمایی را میبرد. کافی بود لب باز کند و حرف بزند. کافی بود حرکتی خوشایند به چهره و اندامش بدهد. آن سال در جشنواره حسین خوش درخشید و دیپلم افتخار بهترین بازیگر نقش اول را برد. حسین اگر میخواست میتوانست!
چقدر به کارگردان پایبند بود و چقدر براساس سیر و سلوک و ایدههای خودش پیش میرفت؟
حسین پناهی اهل ادا و وانمود کردن نبود او همیشه و در همه فیلمها و سریالها خودش را بازی میکرد. ریزهکاری داشت، خلاقیت و شعور داشت و استثنایی بود. حسین نه فقط با سرودن شعر نابِ مملو از احساس و پر از شعور خود قادر بود دل و جان و خرد انسان را درگیر کند و از پی خود بکشد، که در بازی هم زندگی و دوربین را به دنبال خود میکشید. ریزهکاریها و خلاقیت دمبهدم او فیلم را زیباتر و شکیلتر میکرد.
چرا حسین پناهی برای شما شخصیتی ویژه محسوب میشود و چه چیز او را در زمینه کاری و شخصیتی از دیگران متمایز میکند؟
اول آنکه به وسعت بیکران کلمه، رفیق و یار غار هم بودیم. در خوشی و غم شریک، و در تعریف هنر هم با یکدیگر همسو بودیم.
فکر میکنید حسین پناهی در زندگی و زیست هنری خود چه دغدغهای داشت و مسأله اصلیاش در حیات و ممات چه بود؟
حسین یک سر پر شور داشت و یک دل مهربان و دو تا دست بزرگ بخشنده. در مناسبات روزمره، پای در گل داشت و سرش توی آسمانها به دنبال معنی هستی میگشت. حسین یک مسافر پر سؤال در این قطار بیرحم و پر رنج زندگی بود که بال درآورد و زود پرواز کرد. تا هستم یادش در کنار و کلمات زیبایش در سرم جاری است. خوش به سعادتش که زود رفت و این روزهای پررنجِ سلطه سرمایه بر هنر و سینما را ندید.