زمان : 26 Tir 1397 - 07:16
شناسه : 145646
بازدید : 12990
به من نگویید قربانی! گفت و شنودی دو ساعته با «مرضیه ابراهیمی» و کند و کاو معضلی به نام «اسیدپاشی» به من نگویید قربانی! هوای اصفهان گرم است. زاینده رود، مثل آئینه ی دق جلوی چشم رهگذران ـ درست مانند بیماری رو به احتضار ـ در حال جان دادن است. ترافیک خیابان های اصفهان همچنان سنگین است و رفت و آمد در هوای گُرگرفته و دَم دارِ تیرماهی این شهر، به سختی انجام می شود. موضوع گزارش اما؛ نه کمبود آب است نه بررسی راه های احیای زاینده رود و نه فرهنگ ترافیک و مواجهه با معضلات اجتماعی! منبع: روزنامه آفتاب یزد

هوای اصفهان گرم است. زاینده رود، مثل آئینه ی دق جلوی چشم رهگذران ـ درست مانند بیماری رو به احتضار ـ در حال جان دادن است. ترافیک خیابان های اصفهان همچنان سنگین است و رفت و آمد در هوای گُرگرفته و دَم دارِ تیرماهی این شهر، به سختی انجام می شود. موضوع گزارش اما؛ نه کمبود آب است نه بررسی راه های احیای زاینده رود و نه فرهنگ ترافیک و مواجهه با معضلات اجتماعی!
قرار گذاشته ایم با«مرضیه ابراهیمی» تا همه ی گفته ها و شنیده های این چهارسال را مرور کنیم شاید، حرف تازه ای و کلام ناگفته ای کشف شد که توانست به پیشبرد اهدافی که این بانوی اصفهانی دنبال می کند، کمک نماید.
وقتی از او وقت مصاحبه خواستم گفت:«یک هفته تهران هستم نمایشگاه عکس دارم و می توانم همانجا به سؤالات شما جواب بدهم» و اما به او گفتم:«ترجیح من گفت و گو در شهر اصفهان است» وقتی دلیل را پرسید گفتم:«گزارش میدانی واقعاً باید میدانی باشد! شاید خواستم درست در محل وقوع اسیدپاشی با تو به گفت و گو بنشینم و...» پذیرفت یک هفته بعد دو ساعت آزادانه پرسیدم و او با انرژی ای مثال زدنی به همه ی سؤالات جز یکی پاسخ داد ـ وقتی از او پرسیدم:«از کی بیشتر از همه دلگیری؟» گفت:«جامعه!» و وقتی اصرار کردم یک چهره خاص نام ببر؛ با جدیت تمام گفت:«هرگز به این سؤال پاسخ نخواهم داد، اصرار هم نکنید!» ـ، سخت ترین کار در مصاحبه با مرضیه ابرهیمی، گرفتن عکس بود به چند دلیل؛ یکی این که اساسا نمی توانستی از او عکسی بگیری که بدون لبخند باشد! دوم این که به شدت روی ثبت تصویر حساس بود و دلیل آخر این که می گفت اجازه نمی دهم از من چهره ی یک قربانی ثبت و به نمایش گذاشته شود!
دقیقه، ساعت، روز، ماه و سال؟
«6 و 40 دقیقه ی چهارشنبه 23 مهرماه 1393» این دقیقا؛ دقیقه، ساعت، روز، ماه و سال وقوع آن حادثه ی تلخ است. بعضی وقت ها یک حادثه را با تمام جزئیاتش به یاد داری، ثانیه به ثانیه اش برای ابد جلوی چشمان تو رژه می رود... آن حادثه می تواند تلخ باشد، شیرین باشد، جانکاه باشد، باورنکردنی و... می تواند پاشیده شدن اسید روی صورتت باشد! تصورش سخت است تحملش را فقط آدم هایی شبیه مرضیه می دانند.
مرضیه ابراهیمی می گوید:«من آن سال در حال گذراندن طرح بودم. من«ماما»هستم. محل کارم نائین بود. همیشه تا پنجشنبه باید نائین می ماندم. آن هفته وقت دندانپزشکی داشتم. یک روز مرخصی گرفتم. 4 و 30 دقیقه رسیدم اصفهان. روز سختی بود. اتوبوس در راه خراب شد. کلی سختی کشیدم تا رسیدم خانه. کلاً روز سختی بود انگار زمین و زمان نمی خواست بگذارد من در«6 و 40 دقیقه ی چهارشنبه 23 مهرماه 1393» اصفهان باشم اما بالاخره با هرجان کندنی بود خودم را رساندم و این درست همان بازی بی رحم سرنوشت است با زندگی ما آدم ها...»
خواهرش طبقه بالای خانه ی آن ها زندگی می کرد. مرضیه دی ماه 92 یعنی 9 ماه قبل از حادثه، عقد می کند. به او زنگ می زند که شب با مهرداد ـ مهرداد اسم پررنگی است در زندگی مرضیه کمی جلوتر این پر رنگ بودن را مرور خواهیم کرد ـ برای شام بیایید بالا(یعنی خانه ی ما)، عندالمطالبه؛ مهرداد نام همسر مرضیه ی ابراهیمی است اما یک مهرداد دیگر هم در زندگی مرضیه وجود دارد؛ مهرداد دیگر نام شخص نیست؛ نام یک خیابان است، خیابانی که طول و عرض آن برای مرضیه به اندازه ی یک پلک بر هم نهادن است اما اثرش جاودانی است. مرضیه که روز سختی را پشت سر گذاشته، در پاسخ به درخواست خواهر، می گوید:«فقط می خواهم خودم را برسانم دندانپزشکی و بعد استراحت. خسته ام.» و ادامه می دهد:«حتی بی میل نبودم قرار شام بیرون با مهرداد را به خاطر خستگی زیاد بر هم بزنم.»
داستان عجیبی دارد این دندانپزشکی رفتن. او می خواهد سر وقت به دندانپزشکی برسد. می گوید:«ماشین من دست شوهر خواهرم بود. آن ها ماشین خریده بودند اما هنوز به آن ها تحویل داده نشده بود. زنگ زدم. او(شوهرخواهرم) گفت بعید است بتواند ماشین را سر وقت بیاورد. گفت با تاکسی برو ولی در نهایت ماشین را به من رسانید! ماشینی که رنگ آن سیاه بود.»
ماشین بازی در می آورد. اول روشن نمی شود. بعد که روشن شد تازه مکافاتی دیگر داشتم! چراغ هایش روشن نمی شود. برادر مرضیه سیم ها را دستکاری می کند. چراغ ها روشن می شود. او باید از بزرگمهر خودش را برساند توحید. ترافیک سنگین است.
می گوید:«رسیده بودم چهارراه توحید. به طرف خیابان مهرداد. من کلاً سرمایی هستم. پالتو پوشیده بودم. تقلا برای سر وقت رسیدن را جمع کنید با شلوغی خیابان و استرس گیر آوردن جای پارک؛ گرمم شده بود. ضمن این که فقط دنبال یک جای پارک مناسب می گشتم. کمی شیشه ی ماشین را پایین کشیدم و...»
تمام صورتش آتش می گیرد. احساس می کند آب جوش روی صورتش پاشیده اند. خبری از اسیدپاشی های اصفهان نداشت یعنی نه که نداشت! چیزک هایی شنیده بود. یک آن احساس کرد او هم دچاراسید پاشی شده است و...
مرضیه ابراهیمی می گوید:«از ماشین پیاده شدم. نمی دانستم چکار باید انجام دهم. به اولین مغازه دار که مراجعه کردم شوک زده فقط نگاهم کرد. به مغازه ی دیگری رفتم. خدا خیرش بدهد. کرکره مغازه را کشید پایین در را بست و کمک کرد لباس هایم را درآورم. این بهترین کار ممکن بود. دیگر از ازدحام و عکس گرفتن ها نجات پیدا کردم. کمک کرد لباسم را درآورم. آب روی صورتم پاشید. زنگ زده بودند اورژانس. در حالی که فریاد می زدم از سوختگی شدید! گفتم به مادرم چیزی نگویید، فشار خون دارد. و جمله ای دیگر... صورتم هست!؟ و اما آن ها به مادرم نیز گفته بودند.»
خیلی سریع همه چیز اتفاق افتاد. «نه چیزی دیدم نه شنیدم!». می گویم انتخاب شده بودی؟ می گوید:«نمی دانم! خیلی هوشمندانه اتفاق افتاد. انگار طرف منتظر بود شیشه را بدهم پایین. بعدها که پلیس هم از من پرسید همین را گفتم. نمی دانم چه اتفاقی افتاده بود چون نه کسی را دیدم نه صدایی شنیدم و نه از قبل هشداری دریافت کرده بودم!»
بیشتر اصرار می کنم. از قبل هشداری؟! تهدیدی؟! می گوید:«سرم به کارم گرم بود. نائین بودم و معمولاً اهل دنبال کردن اخبار نبودم. روز قبلش توی سالن آرایشگاه به خواهرم گفته بودند:«شنیدی به چند زن اسید پاشیده اند؟» نه من، خیلی ها خبری نداشتند. موضوع خیلی رسانه ای نشده بود. انگار نباید اخبارش در سطح شهر منتشر می شد. بیخبری همیشه هم خوب نیست!»
او چهارمین موردی بود که اخبار اسیدپاشی های اصفهان را کامل کرد. مردد است که آیا همین چهار مورد بود یا نه! می گوید:«من آخرین نفری بودم که مورد تهاجم جماعت اسیدپاش قرار گرفتم اما این که چهارمی بودم یا نه واقعا نمی دانم. فقط می دانم من آخرین مورد بودم.»
سحر، مینا، سهیلا و... در نهایت مرضیه!
می گویم: از بقیه خبر داری؟ با هم در ارتباط هستید؟ پاسخ می دهد:«پیشترها بله اما این روزها نه. سحر و مینا که خدا را شکر صورت هاشان زود خوب شد. اصلاً می گفتند دو مورد اول اسید نبوده! جوهر نمک بوده. می ماند سهیلا(جورکش) که برای درمان چشم آمریکا است و من خیلی از او خبر ندارم، فقط می دانم به دنبال درمان چشمانش هست. البته هر بار آمده ایران به دیدنش رفته ام ولی خب، همه درگیر زندگی های خودشان هستند و این طبیعی است.»
شوهر خواهرش اولین کسی است که خبر اسید پاشی را می شنود. مرضیه می گوید:«با آن که اصرار داشتم به مادرم نگویند اما گفته بودند ولی اول از همه شوهر خواهرم باخبر شد.»
یک ماه و دو روز...
«آن مغازه دار ـ که خدا خیرش بدهد(این را مرضیه با تأکیدی خاص می گوید) ـ کمک بزرگی به من کرد. اطرافم ساکت بود. از حواشی نجات پیدا کردم. حواشی منظورم ازدحام جمعیت است و فیلم و عکس گرفتن که مثل خوره به جان مردم ما افتاده! اول مرا به سوانح سوختگی اصفهان بردند بعد برای«چک/آپ» چشم آوردندم بیمارستان فیض و این کار هر روز من شده بود. طی آن یک ماه و دو روزی که بستری بودم دائم بین این دو مرکز در رفت و آمد بودم.»
مهرداد همه ی آئینه ها را جمع کرده بود!
یک ماه و نیم بعد آئینه را از دست دختر خواهرش می گیرد و تازه صورت بانداژ شده اش را می بیند. وقتی می پرسم؛ اولین بار کی و کجا صورتت را دیدی می گوید:«در بیمارستان سوانح سوختگی، معمولاً خبری از آئینه نیست. یکبار با دقت روی قسمت آلومینیومی درب های بیمارستان، یک چیزهای مبهمی دیدم اما 45 روز بعد از حادثه، اگرچه مهرداد تقریباً تمامی آئینه ها را جمع کرده بود، از دست فاطمه ـ دختر خواهرم ـ آئینه را وقتی گرفتم که حواسش نبود. بازهم چیزی ندیدم. در عین بدبین بودن؛ واقع بین نیز هستم. پس هم می دانستم چه بلایی سرم آمده و هم تصور ذهنی ام از چیزی که برایم رخ داده بود فاجعه آمیزتر بود.»
در حادثه ای مثل اسید پاشی، وقتی اطلاعات پزشکی هم داشته باشی، بد بینی و خوش بینی خیلی اوضاع را خوب و بد نمی کند. مرضیه تقریبا صورتش را از دست رفته می پندارد و عملاً نیز نیمی از صورتش رفته بود. نیمی از صورت یعنی دقیقاً نیمی از صورت با تمامی جزئیات از ابرو و گونه بگیر تا چشم.
هر چند دقیقه یک بار چکانیدن قطره ای درچشم این پیام را منتقل می کند که نباید آن چه به نام چشم در صورت باقی مانده خشک شود. آینده و علم و سرنوشت شاید آن یکی چشم را نیز بازگردانید. وضعیت فعلی خوب است چون حالا و با عمل های جراحیِ موفقیت آمیز، ترمیم های خوبی صورت پذیرفته است.
قصد شبیه سازی یا داستانسرایی ندارم اما وقتی داستان اولین مواجه شدن با چهره ای که با اسیدپاشی تقریبا از بین رفته است را تعریف می کند یاد صحنه هایی از فیلم حادثه ای «تغییر چهره»(face/ off)می افتم فیلمی به کارگردانی«جان وو» و با بازی«نیکلاس کیج» و«جان تراولتا». در یکی از صحنه ها، آن جا که مردی با چهره ای بدون صورت یا بهتر است بگویم بدون پوست رو در روی آئینه می ایستد و نعره های جنون آمیزی سر می دهد می تواند کمک کند تا بتوانم تصویری از اولین مواجهه ی مرضیه و صورت از دست رفته اش را در ذهن مرور کنم.
مرضیه آئینه را در دست می گیرد و... صحنه را اینگونه توصیف می کند:«دلم آشوب شد. دختر باهوشی هستم. می دانستم اسید 98 درصد یعنی چه و با پوست و گوشت و استخوانم چه می کند. یک آن دنیا روی سرم خراب شد اما خیلی زود خودم را جمع کردم. خوشحال از این که؛ چه خوب! حداقل عمل جراحی انجام گرفته روی صورتم چقدر خوب بوده! پیش خودم می گفتم: اسید بوده، آب که نبوده. آن ها قرار نبوده روی صورتم مدینه ی فاضله ای به یادگار بگذارند. اگر نام و نشان آن ها را نمی دانستم هدف آن ها که معلوم بود و همین مسئله کمک کرد تا دیگر مسیر نابودشدگی را نپیمایم! دیدن آن صحنه یک ماه تمام من را دچار کابوس های ویران کننده ای کرد اما خیلی زود خودم را پیدا کردم.»
ایرادی بر گفته هایش وارد می دانیم؛ تو بالاخره بدبینی یا واقع بین؟! مرضیه جا نمی خورد! می گوید:«بدبینِ واقع بین! توضیح بیشتر این که وقتی صورتم را دیدم واقع بینانه همه چیز را پذیرفتم و با بدبینی تا دو قدم بالاتر نیز رفتم یعنی فاجعه را با عمق بیشتری پذیرفتم و این بزرگترین هنر من بود در این مبارزه ی طولانی!»
مهرداد و تأثیرگذاری هایش...
پیشتر گفته بودم که مهرداد دو نام در زندگی مرضیه است یکی همان مکانی است که اسید را روی صورت او پاشیدند!(چهارراه توحید، اول خیابان مهرداد) و مهرداد دوم همان کسی که 9 ماه پیش از حادثه ی تلخ اسیدپاشی با مرضیه پیمان زناشویی امضا می کند. مهرداد اول از ذهن مرضیه نمی رود و مهرداد دوم کمک می کند تا مرضیه گوشه ی انزوا اختیار نکند!
مرضیه مهرداد را اینگونه ترسیم می کند:«مهرداد، مهم ترین قهرمان قصه ی زندگی من است. او در تمامی ثانیه ها کنار من بود. تنها کسی بود که اجازه ی ملاقات داشت. تنها کسی بود که همه ی روز و شب خود را با من گذرانید. در تمامی بیمارستان ها کنارم بود. بدون مهرداد این راه پیمودن را محال می دانم.»
به مهرداد گفتم از زندگی من برو!!!
یک حادثه ی تلخ می تواند ابعاد وسیع و متنوعی داشته باشد. یک حادثه ی عجیب می تواند یک زندگی را تا قهقرا ببرد. مرضیه اولین پیشنهادش به مهرداد، از آن دست پیشنهاداتی بود که تن و بدن آدم را می لرزاند:«به مهرداد گفتم از زندگی من برو! تو با اتفاقی که برای من افتاده با من به جایی نمی رسی!!!» این«از زندگی من برو!» را بارها و بارها تکرار می کند. مرضیه معتقد است نباید مانع خوشبختی و پیشرفت مهرداد می شده و اما مهرداد داستان را به گونه ای دیگر پیش می برد.
«مهرداد» تک فرزند و تک پسر خانواده است. استاد دانشگاه و دانشجوی مقطع دکتری در رشته زبان انگلیسی است. در حال حاضر تدریس می کند. مرضیه مهرداد را سالم، صادق، صبور، وفادار و واقع بین تر از حتی خودش می داند.
می پرسم:«مهرداد قبل از حادثه با مهرداد بعد حادثه هیچ تفاوتی با هم ندارند؟» پاسخ مرضیه غافلگیر کننده است:«خیلی تغییر کرده است! صبورتر، واقع بین تر و شاکرتر از همیشه. مهرداد از نظر من یک انسان خاص است از جنس آن هایی که باید بگردی تا پیدایشان کنی».
مهرداد بارها و بارها به مرضیه یادآوری کرده بود و همچنان نیز می کند که:«یادت هست از من خواستی از زندگی ات بروم؟» می پرسم:« گلایه مندانه و از روی ناراحتی؟» می گوید:«به حالای من نگاه نکنید. به دختری فکر کنید که خودش را تباه شده می دید. به کسی که هیچ کاری از دستش ساخته نبود! خب، من حق نداشتم زندگی یکی دیگر را تباه کنم. حالا هم در موقعیت آن روزها قرار بگیرم بازهم به مهرداد می گویم برود دنبال زندگی خودش!»
می گویم:«تو که تباه نشدی؛ شدی؟» می گوید:«من مثل آن پرنده ی افسانه ای، مثل ققنوس از خاکستر خودم متولد شدم اسمش را هرچه دوست داری بگذار! ولی به من نگو قربانی!!!»
عجب تعبیری! دختری که با یک ظرف اسید نیمی از صورتش را از دست می دهد حالا خودش را ققنوسی می پندارد که از خاکستر خودش دوباره زاده شده و خیلی هم بی شباهت نیست داستان زندگی مرضیه و داستان زندگی آن مرغ افسانه ای همان ققنوس معروف که نوشته اند ققنوس:«پرنده مقدّس افسانه‌ای است که در اساطیر ایران، اساطیر یونان، اساطیر مصر، و اساطیر چین از آن نام برده شده. درباره ی این موجود افسانه‌ای گفته می‌شود که وی مرغی نادر و تنها است و جفتی و زایشی ندارد. اما هزار سال یک بار، بر توده‌ای بزرگ از هیزم بال می‌گشاید و آواز می‌خواند و چون از آواز خویش به وجد و اشتیاق آمد، به منقار خویش آتشی می‌افروزد و با سوختن در آتش، تخمی از وی پدید می‌آید که بلافاصله آتش می‌گیرد و می‌سوزد و از خاکستر آن ققنوسی دیگر متولد می‌شود. ققنوس در اغلب فرهنگ‌ها نماد جاودانگی و عمر دگربار تلقی شده‌است. امّا برخی فرهنگ‌ها ویژگی‌های دیگر هم به او نسبت داده‌اند. از جمله در مورد او گفته شده: اشک ققنوس زخم را درمان می‌کند.» و اما این روزها حرف های مرضیه، همان ققنوس در اسید سوخته، خیلی ها را آرام و امیدوار کرده است به خوب شدن، جنگیدن و کم نیاوردن، به ماندن و شاد زیستن به خیلی چیزها...
ستاره، فاطمه، سارا و نسيم
فاطمه صمیمی ترین دوست مرضیه است، او دختر خواهر مرضیه نیز هست. بعد سارا که از دبستان و راهنمایی با هم بوده اند و ستاره و نسیم. در آن روزهای سخت این چهار نفر در کنار مهرداد و خانواده کمک می کنند مرضیه بال بگشاید، بر تلی از هیزم بی خردی و آن را با امید و نوایی خوش به آتش بکشد و دوباره متولد شود؛ مرضیه ای زیباتر، دوست داشتنی تر، صبورتر، امیدوارتر، واقع بین تر، فعال تر و از همه مهم تر، امیدبخش تر.
تنها سؤالی که بی جواب ماند!
پرسیدم:«کسی دلت را شکست؟» و او می گوید:«خیلی ها!» می گویم مشخص تر! و او می گوید:«می دانم منظورت چیست و هرگز به جواب نخواهی رسید!» اصرار بی فایده است او تصمیم دارد از شخصی خاص نام نبرد. او جامعه، آدم ها، نگاه ها، حرف ها، سؤالات و مجموعه ی این ها را آزار دهنده می داند و اما دست روی اسم خاصی نمی گذارد! اسمی که مطمئن هستم وجود دارد. مرضیه می گوید:«درد دارد که جامعه بداند چه بلایی سر تو آمده آن وقت بایستد و دلسوزانه، از روی ترحم، حتی با چندش! نگاهت کند. سؤالاتی آزار دهنده بپرسد و با همان نگاه و سؤالات، آتشی بدتر از اسیدی که نیمی از صورتت را برد برپا کند و با آن؛ تمام جانت را بسوزاند.»
مرضیه در جایی دیگر از مصاحبه اما یکی از دلشکستگی هایش را پدیدار می کند:«در آن شرایط سخت و در حالی که من به دنبال از دست ندادن چشم و صورت و زندگی ام بودم؛ برخی ها این سؤالات را می پرسیدند: «حجابت درست بود؟ آرایش نداشتی؟ با کسی خصومتی نداشتی؟ به کسی جواب رد داده بودی؟ تهدیدت نکرده بودند، برای خواستگاری؟ و من از خودم می پرسیدم:«این ها چه سؤالاتی است؟» چه کمکی به من می کند؟ من یک دختر معمولی معمولی معمولی بودم. برای روشن شدن ذهن برخی از آدم ها دنبال هیچ مسئله ای که رنگ و بوی سیاسی بدهد هم نبودم. آن روز با قیافه ی حتی معمولی تر از همیشه! برای ترمیم دندان هایم قصد داشتم به دندانپزشکی بروم، همین! آرایش هم حتی نداشتم. باور کنید آن قدر آن روز خسته بودم که فقط مترصد رسیدن به خانه بودم و یک دل سیر خوابیدن اما دست سرنوشت من را راهی سوانح سوختگی اصفهان کرد.»
رسانه، بلیط و...
جوری که مرضیه ماجراهای مهرماه 93 تا یک سال و نیمِ بعد را تعریف می کند؛ معلوم مان می شود که از دست رسانه عصبانی است. می گوید:«من یک آدم معمولی بودم، سیاسی نبودم! از خیلی از جریانات خبر نداشتم حالا هم سعی می کنم سیاسی نباشم اما کل ماجرا در یک تقابل سیاسی رخ داد، تقابلی که من این وسط قربانی شدم.»
می گویم پیش از شروع مصاحبه گفتی:«من هرگز دوست نداشته ام نقش یک قربانی را بازی کنم و ادای قربانی شدن درآورم!» پس چطور در نهایت به این نتیجه رسیدی که در یک ماجرای سیاسی قربانی شدی؟ مرضیه می گوید:«الآن نیز دوست ندارم به من به چشم یک قربانی نگریسته شود. شما هم به من نگویید قربانی! من می گویم مرضیه ی ابراهیمی قربانی جریان، تفکر و رفتاری شد که از آن بی اطلاع بود. به طور قطع با آن مخالف بود چون در این تفکر«خشونت» حرف اول و آخر را می زند. منتها حرف من چیز دیگری است و آن این که من نمی خواهم زیر سایه ی قربانی شدم بخوابم، امتیاز جمع کنم و موقعیت کسب کنم! می خواهم خودم باشم.»
از او می پرسیم انگار از دست رسانه ها خیلی عصبانی هستی؟ حتی در پذیرفتن مصاحبه خیلی رغبتی از خود نشان ندادی! درست حدس زدم؟ مرضیه می گوید:«تازه دارم می فهمم که رسانه چگونه می تواند زیر بلیط این و آن باشد، وام دار برخی جریانات باشد. من امروز به اندازه آن روزها به رسانه نیازی ندارم. خودم یک رسانه هستم. امکانات بسیاری دم دستم هست که بتوانم حرف هایم، ایده هایم و تفکراتم را به گوش جامعه برسانم اما، من سال 93 رسانه می خواستم. مدت ها در بایکوت خبری بودم. هیچ کس سراغی از من نمی گرفت. حتی برخی ها مصاحبه گرفتند و هیچ گاه منتشر نکردند! با تمام این بحث ها من مشکلات و خطوط قرمز و قانونی رسانه و سختی های اطلاع رسانی را می دانم. حتی اگر از دست رسانه عصبانی باشم بازهم به خودم حق نمی دهم رسانه را تمام و کمال مقصر برخی از ناراحتی های خودم بدانم.»
پلید...
مرضیه گُر گرفته است. او نمی خواهد نقش یک قربانی را بازی کند اما قربانی است! قربانی جریان و تفکری که به او ربطی ندارد!
چهارمین قربانی جریان های مشمئز کننده ی اسید پاشی اصفهان می گوید:«من داخل در جریانی شدم که نه به من ربط دارد، نه به دختر شما، نه به هیچ انسان دیگر و نه حتی نه به هیچ حیوانی! یعنی این فکر آن قدر پلید است که هیچ نامی برای آن سراغ ندارم.»
مواجهه!
می پرسم:«دوست داری با فردی که به صورتت اسید پاشید، رو در رو شوی؟» و او در جواب می گوید:«نمی دانم!» ماجرایی رخ می دهد. به او زنگ می زنند که اسید پاش را گرفته اند. او در اوج عصبانیت و ناراحتی است. نمی داند چه کند، چه بگوید. مرضیه می گوید:«در آن لحظاتِ سخت به خودم گفتم؛ من نمی خواهم با او رو در رو شوم. رو در رو شوم که چه بشود.» آن هم البته یک مظنون بود و... تمام!
می گویم:«از این که فرد اسیدپاش همچنان آزادانه لای مردمان این شهر زندگی می کند چه حسی داری؟» و مرضیه می گوید:«یکی از بزرگترین وحشت ها و ابهامات من همین است اما مطمئنم او دیگر وجود ندارد! وجود ندارد را تعبیر کنید در ایران وجود ندارد و شاید در این دنیا! او مأموریتش را انجام داده و دلیلی ندارد که همچنان وجود داشته باشد!»
مرضیه در ادامه دست روی موضوعی تا بیخ و بن عاطفی و احساسی می گذارد:«من آن قدر معصومانه، غریبانه و تنها مورد این عمل وحشیانه قرار گرفتم که حتی نمی خواهم به آن فکر کنم! نمی خواهم فکر کنم که چه شد و چرا؟ فکر می کنم به این که هنوز«او» دستگیر نشده است! اصلاً دستگیر هم بشود، در اصل موضوع که تغییری ایجاد نمی شود، می شود؟». فرض محال که محال نیست. مرضیه ی ابراهیمی را در موقعیتی قرار می دهم که با فرد اسید پاش رو در رو شده است و از او می پرسم:«حالا می خواهی به او چه بگویی؟» مرضیه سکوتی طولانی اختیار می کند:«چیزی ندارم به او بگویم. او هم بازیچه ی یک تفکر است. یک ساعت به او نگاه می کنم، همین! بیشتر از آن که بخواهم من به او چیزی بگویم، دوست دارم او حرف بزند...».
از کی شکایت کنم؟
می پرسم:«شکایت کردی؟» می خندد، تلخ، سرد و پر از سکوت:«از کی شکایت کنم؟ دقیقا از کی؟» او شکایت نمی کند تنها زمانی که می خواهند از صندوق دولت به او دیه پرداخت کنند، نامه ای به قوه ی قضائیه می نویسد با این مضمون که من قربانی اسید پاشی شده ام و عامل من هنوز پیدا و دستگیر نشده است. او معتقد است دیه برای او دردآورترین بخش ماجرا است! پول خون او است، پول چشمی که دیگر ندارد و صورتی که داغون شده! او با این پول با هر رقمی که می خواهد باشد چه کند؟ ماشین بخرد؟ خانه بخرد؟ دور دنیا را زیرپا گذارد؟ این ها جواب کدام زجری است که کشیده است و اما هنوز هیچ دیه ای به او پرداخت نشده!
به خارج نرفتم!
تمامی مراحل درمانی مرضیه که نسبتاً خوب و موفقیت آمیز بوده، تمامی در همین ایران و اصفهان انجام شده است. او از روند درمانی خود، از پزشکان معالج خود و از کادر درمانی و بیمارستانی کاملا راضی و سپاسگزار است. یک بار که بحث رفتن به آلمان می شود پزشکش به او می گوید:«می خواهی بروی برو اما نه برای درمان! برای تفریح خوب که گشتی و لذت بردی برگرد همین جا تا من بقیه روند درمانی را دنبال کنم.» مرضیه گفت:«دکترم درست می گفت. اسید پاشی مال ایران است و دکترهای ایران بهتر و بیشتر با آن آشنا هستند. نمی گویم فقط در ایران اسید پاشی می شود اما موارد اسید پاشی در ایران زیاد است. انگیزه هایش متفاوت است. اسید در دسترس همه است. همه می توانند یک لیتر اسید بخرند و یک زندگی را با قیمت ناچیزی که می پردازند؛ تباه کنند.»
پیشنهاد برای مدلینگ شدن را رد کردم
پیشنهادهای بسیاری دریافت می کند برای مدلینگ شدن و اما رد می کند. می گوید:«من یک ماما هستم، نمی خواهم همین جور بدون مطالعه و بی مقدمه وارد هر شغلی شوم. وقتی آن اتفاق هم برای من رخ داد من شاغل بودم. شاید در آینده به این موضوع هم فکر کردم اما فعلا تصمیمی برای مدلینگ شدن ندارم. روزی شاید دست در دست دخترم مدلینگ شدن را تجربه کردم.»
مرضیه به همه یاد داد برای هر مشکلی راه حلی وجود دارد. دست روی دست گذاشتن چیزی را درست نمی کند. باید ایستاد، حرکت کرد و به دنبال راه حل هایی برای مشکلاتی گشت که ما را احاطه می کند، خم می کند، دچار می کند و مستأصل می کند. او تنها مسئله ای که از آن روزها به یاد دارد این بود که از خدا خواسته بود تا حسرت هیچ چیز در دلش نماند. مثلا حسرت صورت کسی یا زیبایی و دارندگی کسی.
سال 95 به کار و زندگی عادی باز می گردد و تقریبا سه سال سخت را با تلاش هایی که در پیش می گیرد کم کم فراموش می کند. او همچنان زیر نگاه های سنگین جامعه زجر می کشد. مرضیه نکته های دردآوری می گوید:«به رهگذران می گویم نه به شمای خبرنگار! صورت فردی که دچار اسیدپاشی شده است نه«متلک» دارد نه نگاه های سنگین و طولانی و نه سؤالاتی عجیباً غریبا! چه کنم که همچنان لا به لای جامعه برخی نتوانسته اند «بیشعوری» خود را کنترل کنند. نگاه می کنند در حالی که می دانند نباید بیشتر از 3 ثانیه در چهره ی یک رهگذر خیره شد و سؤال می کنند در حالی که همه چیز را می دانند و اذیتم می کنند در حالی که می دانند من برای اذیت شدن گزینه ی خوب و مناسبی نیستم؛ من اذیت هایی که نباید تحمل می کردم را نیز تحمل کرده ام و حالا نوبت زندگی و ساختن آینده است.»
او از آمار بالای 100 مورد اسیدپاشی در یک سال می گوید و یک انجمن و 30 عمل جراحی و ده ها عمل جراحی انجام نشده اش.
صورت از بین رفت اما زیبایی نه!
او حالا علاوه بر زندگی روزمره و شغلی که دارد عضو«انجمن حمایت از قربانیان اسید پاشی» است. دکتر فروتن(رئیس انجمن جراحان پلاستیک)، درمیشیان(کارگردان لانتوری)بچه های قربانی و دیگرانی نیز در این گروه هستند. او در کنگره ی مبارزه با خشونت حاضر شده و به بسیاری از سؤالات پاسخ می دهد.
مرضیه ادامه ی ماجرا را اینگونه تعریف می کند:«فشار زیادی روی من بود. سؤالات تمامی نداشت و من باید از یک جایی به بعد ماجرا را درز می گرفتم. عکسی از خودم منتشر کردم و توضیحاتی به آن عکس اضافه کردم:«لازم نیست به چهره ی آدم ها بیشتر از حد معمول نگاه کنیم. هرکسی آفرینشی دارد و داستانی با نگاه مان دیگران را نیازاریم» یکی کوتاه قد است، دیگری چاق، آن دیگری سیاه پوست است و...» نتیجه ای که انتظار داشت، حاصل شد. میلیون ها نفر آن عکس را می بینند و بازتاب ها به مرضیه می گوید:«تو یک دختر فوق العاده هستی!» همه می پذیرند حرف ها و ایده و نظر او را. خیلی ها به مرضیه گفتند:«تو همچنان زیبایی!» او آرام می گیرد و سکوت می کند.
با نگار آشنا شدم
نگار مسعودی با دوربین به کمک مرضیه می شتابد. نه این که مرضیه از او کمک خواسته باشد یا این دوربین به دست گرفتن مسئله ای را عوض کند اما عکس هایی که ثبت شد دید جامعه را به سمتی دیگر سوق داد. مرضیه روایتی دارد از این جا به بعد که شنیدنی است:«با نگار آشنا شدم. او تمامی لحظات زندگی من را به تصویر کشید. کار، زندگی، آشپزی، رانندگی و حتی خوابیدن.» او حالا به زندگی عادی بازگشته. ماجرای اسیدپاشی عروسی او را سال ها عقب می اندازد. او که دی ماه 92 عقد کرده بود؛ شهریور 96 با یک جشن به خانه بخت می رود. او حالا کنار مهرداد ترابی، خوشحال و خوشبخت زندگی می کند و به روزهای آتی چشم دوخته است.
مادر شدن را دوست دارم اما...
او می گوید:« برای مادر شدن به دنبال این هستم که دچار برخی معضلات نشوم. پیشترها فرزند پسر دوست داشتم ولی حالا دلم یک دختر می خواهد البته دختری که من را همین گونه بپذیرد و اگر سؤالاتی پرسید و من گفتم نمی دانم او دنباله اش را نگیرد. بچه های امروز معیارهایی عجیب برای خود دارند. به زیبایی و ثروت و جایگاه اجتماعی اهمیت می دهند و من نمی خواهم در این وادی ها زیر نگاه سنگین فرزندم باشم ولی در هر صورت برای مادر شدن آمادگی کامل دارم.»
او دانشگاه رشته ی مامایی خوانده است. او از لحظه ی تشکیل جنین تا 5 سالگی کودک همراه با مادر است. می گوید:«به دنیا آوردن استرس زیادی دارد و من اما به دنبال آماده سازی مادر برای فرزند دار شدن هستم.»
او فیلمی دیده که مادری که بر اثر اسید پاشی صورتش سوخته، توسط دخترش منع می شود تا دنبال او به مدرسه مراجعه نکند. مرضیه می گوید:« این تنها مسئله ای است که دوست ندارم با آن مواجه شوم و اگر مواجه شدم نمی دانم چه باید کرد.»
او را به اول مصاحبه باز می گردانیم:«یادت هست چندین بار به مهرداد گفتی:«از زندگی من برو! برو چون با من هیچ چیزی به دست نخواهی آورد.»؟! پاسخش مثبت است و حالا مجدداً و در شرایطی ویژه تر می پرسیم:«اگر حالا مهرداد خواسته باشد از زندگی تو برود؟» مکث نمی کند! اخم نمی کند! زیر پاسخ دادن به این سؤال در نمی رود! بی هیچ حرکتی که دال بر ناراحتی باشد می گوید:«حالا هم به او حق می دهم اما باید دلیل منطقی برای رفتنش داشته باشد اما مانع رفتنش نمی شوم!» و اما ادامه می دهد:«شما مهرداد را نمی شناسید، او یک انسان به تمام معنا انسان و فردی اخلاق مدار است. وفادار و همراه. معیارهایی دارد که به نظرم هیچ گاه با او به بن بست نخواهم رسید. به هرچه بیاندیشم به این موضوع هرگز فکر نمی کنم. مهرداد جور دیگری به زندگی نگاه می کند. او جوری با من رفتار کرد تا من هیچگاه احساس دین نکنم و این باعث شد خیلی زودتر اعتماد به نفس و اعتماد به ادامه دادن و توان این ادامه دادن را به دست بیاورم. مطمئنم او هیچ وقت من را تنها نمی گذارد. او وقتی که می توانست و حق داشت و همه به او حق می دادند حتی اگر شماتت هایی را نیز تحمل می کرد دست به چنین اقدامی نزد حالا که دیگر...»
خواستم با مهرداد حرف بزنم و او می گوید:«مهرداد هیچ وقت اهل مصاحبه نبوده و نیست! همین حالا هم وقتی برای مصاحبه می آمدم به من خاطر نشان کرد که اگر می بینی این مصاحبه قرار است باعث آزارت شود عذرخواهی کن و نرو.»
مادرم خواب دیده بود...
به او از گذشته می گویم و از او شادی و آرامش پاسخ می شنوم. وقتی می خواهم بدانم آیا هرگز به چنین سرنوشتی می اندیشیده است؛ جواب یک کلمه است:«هرگز!» او خودش چیزی به خاطر ندارد اما:«یکی ـ دو شب قبل از حادثه، مادرم خواب دیده بود که مردی درخت انجیر خانه مان را کنده و با خود می برد. او هرچه دویده بود و تلاش کرده بود دستش به آن مرد نرسیده بود» و من یادم می آید؛ انجیر میوه ای بهشتی است و دختر هدیه ای بهشتی اصلا روایت داریم کسی که خداوند سه دختر به او بدهد بهشت را بر او واجب گردانیده و اما مادر مرضیه چهار دختر دارد و دو پسر. بین آن خواب و این رخداد تلخ و جانگداز نمی تواند ارتباطی وجود نداشته باشد.
فعالیت های اجتماعی
یک روز به این مسئله فکر می کند:«چرا اسید، این ماده خطرناک تا این اندازه سهل الوصول است» اسید ممنوع نیست. اما تباه می کند. شروع کرد به دنبال کردن این موضوع. او آمنه ی بهرامی را می شناسد. او را ندیده. وقتی از ماجرای قصاص می پرسیم می گوید:«چرخه ی خشونت باید متوقف شود. من با قصاص مخالفم. باید حبس های طولانی مدت تعیین شود. من جای آمنه ی بهرامی نیستم اما تن به قصاص هم نمی دادم ولی نمی گذاشتم آزادانه در جامعه راه بیافتد.»
اسید به آسانی دم دست همه وجود دارد. دو نوجوان 14 سال به آسانی به هم اسید می پاشند! این یعنی چه!؟ قانون باید بازدارنده باشد. باید هزینه ی دست به اسیدپاشی زدن بسیار بالا باشد. اخبار اسید پاشی را دنبال می کند. این آخرین مورد یعنی معصومه جلیل پور دختر تبریزی که به خواستگارش گفته بود نه و تمام بدنش سوخته بود. او به دیدن معصومه می رود. همین جا یک سؤال و آن این که:«آیا می خواهی دلیل این که به تو اسید پاشیده اند را بدانی؟» می گوید:«نه! در اصل موضوع تفاوتی ایجاد نمی کند. شاید انسان دچار یک نوع حماقت شود که ببین! چگونه به یک دلیل عجیب و غریب تباه شده ام.»
او حالا دنبال تصویب یک قانون در مجلس است. جلسات بسیاری با ملاوردی، ابتکار، سلحشوری و بسیاری دیگر برگزار کرده است. در همین نمایشگاه عکاسی«قربانی اسیدپاشی» نیز دیواری درست می کنند تا هرکس هرچیزی که در این رابطه می داند روی آن بنویسد و امضاء کند و آن را تحویل مجلس دهند.
مرضیه، سفیرقربانیان اسیدپاشی و کاری شاخص!
مرضیه می گوید:«شاخص ترین کاری که انجام دادم این بود:«صورتم را پذیرفتم!» این کار کوچکی نبود. او حالا سفیر قربانیان اسیدپاشی است. او دارد تلاش می کند اسید در جامعه ترس ایجاد نکند، زندگی تباه نکند و آتش به جان سرنوشت ها نزند. او می خواهد اسید در چهارچوب قانونی محکم قرار بگیرد. این مسئله برای او خیلی مهم است تاجایی که می گوید:«بزرگترین آرزوی من این است که این تلاش به سرانجام برسد.» و وقتی می پرسم کدام تلاش؟ می گوید:«این که اسید این قدر بی در و پیکر قربانی نگیرد.»
نمایشگاه عکس به این سادگی ها پا نمی گیرد. می گوید:«بنا به هر دلیل کسی مایل نبود این نمایشگاه برگزار شود حالا به دلایل سیاسی یا هر دلیل دیگر.» پس نتیجه می گیرم اصل برپایی نمایشگاه خود یک پیروزی بزرگ است. خانه هنرمندان عکس ها را می پسندد و نمایشگاه برگزار می شود. استقبال بی نظیر است. او راضی است.
حرف هایی که خارج از چهارچوب مصاحبه زده شد.
ـ از این که عامل اسید پاشی لا به لای آدم های جامعه زندگی کند وحشت می کنم.
ـ خانم ملاوردی چیز دیگری بود. نمی دانم چرا از متن به حاشیه رانده شد. فکر و ایده و نگاه او یک سر و گردن با دیگرانی که می شناسم بالاتر بود.
ـ از دور تو را زیر نظر داشته باشند، بعد روی تو اسید بپاشند. بعد بروند و تمام!؟ این داستان است؟ رؤیا است؟ چیست؟
ـ شیرین ترین دلبستگی زندگی مرضیه مهرداد است و خانواده.
ـ از حسرت خوردن فراری ام.
ـ مراقب بوده ام طعمه نشوم به خصوص طعمه ی سیاسیون!!!
ـ قصه ها متنوع است. هر کسی قصه ای دارد زندگی اش، قصه ای به اندازه ی ظرفیتش و از این لحاظ من آدم باظرفیتی بودم.
ـ رؤیاپرداز نبوده ام اما غیرممکنی وجود ندارد غیرممکن وجود ندارد به این دلیل که حالا روی مدار زندگی ام راه می روم.
ـ همیشه برای خراب شدن آمادگی بیشتری وجود دارد.
ـ بیشتر وقتم را با مهرداد و خانواده می گذرانم. عاشق سفرم و میهمانی.