«چرا باید برای ترس از نگاه مردم نتونم توی خیابون با زنم راه برم؟ چون عجیب نگاهمون میکنن؟ خب نگاه کنند چه اهمیتی داره؛ واقعیت اینه که من و فاطمه با اینکه دست و پا نداریم، اما خیلی بیشتر از خیلی از جونهای سالم و بدون مشکل احساس خوشبختی میکنیم و "مریم" همه دارایی ماست...»
این گزارش روایتی است از عاشقانههای زوجی معلول که دست و پای یکدیگر شدهاند و با همه سختیها سالهاست که آشیانهشان را در کهریزک ساختهاند.
"احمد" سی و چند ساله است اما با چنان ذوق و اشتیاقی از سالها زندگی مشترکش با فاطمه میگوید که میتوان خوشبختیاش را علی رغم تمامی مشکلات و سختیهایش حس کرد. تعریف می کند که سالها پیش همزمان با دو زوج دیگر در آسایشگاه کهریزک عقد کردند و الان مدتهاست که در خانه 86 متری شان در شهرک عمید آسایشگاه کهریزک زندگی میکنند.
وقتی از سالهای آشناییاش با فاطمه برایم میگوید، مدام نام خانم «بهادری» را تکرار میکند؛ از کسی میگوید که برایش مادری کرده و آنقدر باورش داشته که با کمکهای او توانسته به خواستگاری فاطمه برود. با جزئیات بیشتر تعریف میکند و میگوید: خانم بهادری از اعضای هیئت مدیره آسایشگاه کهریزک بود. به خوبیاش ایمان دارم. برایم مادری کرد. وقتی از علاقهام به فاطمه برایش گفتم آنقدر باورم داشت که توانستم به خواستگاریاش بروم و حالا با وجود "مریم" دختر شش سالهمان با تمام سختیهایی که داریم، خوشبختیم.
یاد سالهای ازدواجشان که میافتد با اشتیاق به دیدن آلبوم عروسیشان دعوتم میکند؛ با او، فاطمه و مریم از کارگاه توانبخشی آسایشگاه کهریزک به سمت شهرک عمید این آسایشگاه و خانهشان راهی میشوم، بین راه، به طرف مسجدی که در آن عقد کردهاند راهنماییام میکند، درب مسجد را باز می کند و محل دقیق خواندن خطبه عقدشان را نشانم میدهد.
به شهرک عمید که نزدیک میشویم با حوصله خانه همسایههایشان که تمامی آنها زوجین معلول حاضر در آسایشگاه خیریه کهریزک هستند را نشانم می دهد. میایستیم؛ اینجا خانه این خانواده 3 نفره است؛ خانهای که مامن تمام سختیها و نداشتههایشان شده است.
احمد با وجود آنکه در صحبتهایش مدام تاکید می کند وضع زندگی ما که در آسایشگاه کهریزک زندگی می کنیم بهتر از معلولینی است که در جامعه رها شدهاند و هیچ حمایتی نمیشوند، میگوید: در جامعه به ما حق نمیدهند و حقوقمان را رعایت نمی کنند اما حق گرفتنی است و خودمان باید شانه به شانه افراد سالم در جامعه زندگی و کار کنیم و تشکیل خانواده دهیم؛ تا کی قایم شویم و خودمان را از همه پنهان کنیم؟ باید به مردم ثابت کنیم که ماهم با وجود همه محرومیت ها و محدودیت هایمان توانایی زندگی کردن داریم.
احمد علی رغم این روحیه مبارز اما از حقوق کم اش بسیار ناراضی است و می گوید: خیلی خسته شدم از اینکه ماهیانه با وجود داشتن همسر و دخترم فقط با 100 هزار تومان زندگی می کنیم. خسته شدم؛ هر روز از 7:30 صبح تا حوالی ظهر در کارگاه توانبخشی آسایشگاه معرق کاری میکنم، گه گاهی فعالیتهای هنری مثل تئاتر هم انجام میدهم اما با این حقوق کم نمیتوان زندگی را گذراند ....
فاطمه هم که در تمام مدت با نگاهش احمد را در این گفت و گو همراهی می کرد از وضعیت سخت درآمدیشان گلایه و برایم تعریف می کند که چند وقتی است به عنوان منشی در یکی از بخشهای نگهداری از معلولان آسایشگاه فعال است اما اوهم مثل احمد ماهیانه تنها حدود 100 هزار تومان درآمد دارد و این میزان حقوق کفاف زندگیشان را نمی دهد با این حال مدام در حرف هایش به مریم و احمد نگاه می کند و زیر لب خدا را شکر میکند.
نگاهش را از مریم می گیرد و رو به من میگوید: همین که سالم است روزی هزار بار خداروشکر می کنم.
از او راجب احمد و زندگیشان می پرسم، تعریف می کند که از حوالی 18 سالگی خانوادهاش را ترک و به آسایشگاه میآید؛ اما احمد سه سال بعد پس از ترخیص از یکی از مراکز شبه خانواده بهزیستی کرمانشاه به تهران آمده و به آسایشگاه کهریزک ارجاع داده می شود.
از سالهای تمرین تئاترشان میگوید: با احمد با همدیگر در گروه تئاتر کار می کردیم، احمد هنوز هم حرفهای دنبال می کند اما من دیگر ادامه ندادم؛از همان اول برایم با تمام پسرها فرق داشت،با شخصیت و جدی بود؛به حرف هایش عمل می کرد. هنوز هم همین طور است.
تعریف می کند که آن سالها در یک ماه سه خواستگار داشته اما احمد قسمت او بود و الان از زندگیاش راضی است.
با مریم شش ساله، دارایی ارزشمندشان هم حرف میزنم، از آروزهایش برایم میگوید از اینکه میخواهد دکتر شود و پاهای مادرش را خوب کند... آرزوی مریمی که تمام دارایی پدر و مادرش است.
جمع سه نفرهشان را در حالی ترک میکنم که احمد و فاطمه همچنان عاشقانه مریم و سپس یکدیگر را نگاه میکردند.