زمان : 29 Aban 1395 - 11:33
شناسه : 131654
بازدید : 10470
زندگی چریکی یک زن زندگی چریکی یک زن
تصویر اول؛ پیراهن بلندی به تن دارد، پرده اندرونی را به کناری زده است و چند قدم جلوتر از او امام در حال حرکت است. تصویر دوم؛ مانتوی بلندی به تن دارد. مقنعه‌اش را در یقه مانتو جا کرده و در دستش اسلحه‌ای دارد و کنار سه مرد اسلحه‌ به‌ دست دیده می‌شود. همین دو تصویر، زندگی مرضیه حدیدچی که با نام همسرش، «دباغ» شهره بود و هست، از دیگر زنان این سرزمین جدا می‌کند؛ زنی که لباس فرماندهی سپاه به تن می‌کند و قبل از آن البته در مبارزات علیه نظام پهلوی تا جایی پیش می‌رود که به اندرونی منزل امام در نوفل‌لوشاتو راه پیدا می‌کند و دیگر به «خواهر طاهره» ملقب می‌شود.
 
به گزارش یزد فردا ، روزنامه شرق با این مقدمه نوشت: «او در مصاحبه‌ای که گویا از تلویزیون هم پخش نشده، خاطره‌ای از همین حضور را تعریف می‌کند؛ خاطره‌ای که به گفته خودش وقتی سردار همدانی به خانه او سر زده بوده، در جمع تعدادی از فرماندهان سپاه هم طرح کرده است: «برادرزاده خانم (همسر امام) آمده بود فرانسه درس بخواند، یک روز گفت که خانم را ببرم در شهر بگردانم. خسته شده از بس در یک اتاق مانده است. خانم با اجازه امام تشریف برد. فردای آن روز بعدازظهر قرار بود برگردد. امام که هیچ‌وقت از پشت نوشته‌های خودشان بلند نمی‌شد، یه‌ وقت دیدم بلند شد و آمد دم در اتاقی که ما هستیم و گفت که خانم دیر نکردند؟ گفتم آقا، خانم که خودشان نمی‌تواند برگردد، آن آقا باید ایشان را بازگرداند. امام گفت دلم نگران است. گفتم برمی‌گردد ان‌شاءالله. نیم‌ساعت گذشت و خانم نیامد. امام دوباره آمد و گفت که دلم نگران است. گفتم حاج‌آقا می‌آیند، نگران نباشید. دوباره نیم‌ساعت نگذشته، امام آمد و گفت، خواهر طاهره حالا که به سمت شب می‌رویم، یک غذایی زحمت بکشی و درست کنی که خانم دوست دارند. خب نبودند، حالا که برمی‌گردند، ميهمان ما هستند! مثلا صبح من بلند می‌شدم چای را آماده کنم، امام می‌آمد، سینی را در دستشان می‌گرفتند. من می‌گفتم آقا من می‌آورم، می‌گفتند، نه خودم می‌آورم. می‌رفتند و سر سفره می‌گذاشتند. کتری و قوری را هم من از آشپزخانه می‌بردم. بعد نان تست می‌کردند، برای بچه‌ها یکی و برای بزرگ‌ترها دو عدد. برای همه چای می‌ریختند. من یک روزی این را برای برادرها، از جمله سردار همدانی تعریف کردم که خود امام کارهای خودش را می‌کند. باور کنید این مدتی که من در خدمت ایشان بودم یعنی چهار ماه و ١٠ روز، یک روز ندیدم که آب بخواهند از کسی، نهایتش می‌گفتند، اینجاها آب نیست.»
 
از تولد تا ازدواج و کوچیدن به تهران
 
مرضیه حدیدچی‌ دباغ‌ زاده ١٣١٥ در محله امامزاده عبدالله همدان بود. آن‌ طور که خود در کتاب خاطراتش روایت کرده، پدرش، علی‌پاشا حدیدچی، فردی فاضل و معلم اخلاق در محافل مذهبی بوده است. مرضیه اندکی تحصیلات مکتب‌خانه‌ای داشته است و نوشتن را به‌ دور از چشمان پدر می‌آموزد. در ١٥ سالگی با همسرش به نام حسن دباغ که دباغی داشتند، اما کسب‌وکارشان از رونق افتاده بود، به تهران کوچ کرده‌اند و او هم شاگردمغازه‌ای بود. مرضیه که بعدها به اسامی مختلفی چون خواهر دباغ و خواهر زینت احمدی‌نیلی هم نامیده شد، با حسن ازدواج کرد و نام دباغ تا آخرین روز حیاتش بر او به‌جا ماند. زندگی در تهران و آشنایی با شهید آیت‌الله سعیدی، مسیر زندگی دباغ را به سمت امام و تحرکات مسلحانه سوق می‌دهد. خود او در کتاب خاطراتش این‌گونه روایت می‌کند: «شوهرم اهل کار بود اما نسبت به سیاست هم بی‌تفاوت نبود. پای منبر وعاظ می‌نشست و گاهگاه اعلامیه‌ها را در بازار جابه‌جا می‌کرد. وقتی می‌آمد خانه، همه اتفاقات را برایم تعریف می‌کرد و من را با مسائل سیاسی و آخرین اخبار روز آشنا می‌کرد. به او اصرار کردم تا در مبارزاتش من را شریک کند. بالاخره موافقت کرد و در پخش‌ کردن اعلامیه‌ها با او همراه شدم. اعلامیه‌ها را به حمام زنانه می‌بردم و پخش می‌کردم.»

آشنایی با شهید سعیدی
 
دباغ در همین مسیر است که با شهید سعیدی آشنا می‌شود. او در مصاحبه با سایت خبرآنلاین در این‌ باره می‌گوید: «ایشان در مسجد موسی‌بن‌جعفر (ع) در محله قیاسی حضور داشتند و من به همراه تعدادی از خانم‌ها از ایشان خواستیم که برای ما کلاس بگذارد و در برابر درخواست ما ایشان می‌گفتند: «نمی‌شود زیرا خانم‌ها کار را ادامه نمی‌دهند» اما در‌‌ نهایت ایشان با تقاضای ما موافقت کردند. البته من قبلا نیز یک هیأت سینه‌زنی در فامیل راه انداخته بودم که این هیأت با وجود دل‌نگرانی بسیاری از اعضای فامیل تا زمان ازدواج من به کار خود ادامه داد. همین مسئله خمیرمایه فعالیت‌های انقلابی من در کنار فعالیت‌های مذهبی شد که امام حسین(ع) چه هدفی را دنبال می‌کرد.»
 
او در این مسیر به گفته خودش با برخی از دانشجوهای دانشگاه تهران هم ارتباط برقرار کرده و گاه آنها را در خانه پنهان کرده بود. دباغ در همان مصاحبه درباره این ارتباط و دستگیری خودش هم می‌گوید: «دستگیری من مربوط به مدارکی بود که ساواک از منزل آیت‌الله سعیدی پیدا کرده بود. در‌‌ همان زمان آقای سعیدی برای انتخاب افراد امتحان‌هایی را در نظر گرفته بود. سه، چهار جزوه‌ای که من درباره حضرت زینب (س) و حضرت فاطمه(س) نوشته بودم، به ‌دست ساواک افتاده بودند. فارغ از این متوجه شده بودند که ما به برخی از دانشجویان پناه داده‌ایم؛ البته یکی از دانشجویان یک هفته در منزل ما پنهان شده بود... .»

گدایی کنار سعدآباد
 
کار کردن در کنار آیت‌الله سعیدی آن‌قدر برای دباغ مهم است که چند روزی هم لباس گدایی بر تن کرده است. آنجا که قصد داشتند تا ولیعهد را یا دستگیر یا ترور کنند، برای جمع‌آوری اطلاعات او نزدیک محل تردد آنها بساط گدایی پهن کرده است. مرضیه در همان مصاحبه می‌گوید: «من بر اساس برنامه‌ریزی صورت‌ گرفته، نزدیک به ٢٠ روز با لباس فقرا و کولی‌ها در خیابان منتهی به کاخ سعدآباد گدایی می‌کردم. فرح و ولیعهد بیشتر در آن کاخ زندگی می‌کردند. بچه‌ها دنبال این بودند که ولیعهد را یا بکشند یا دستگیر کنند تا ضربه سنگینی را به رژیم وارد کنند. برای دستیابی به این هدف لازم بود تا اطلاعات جامعی درباره رفت‌وآمد و... داشته باشند. یکی از کارهای واگذار شده به من گدایی بود. من تشکی پاره را در کنار جوی آب می‌انداختم و گدایی می‌کردم. اتفاقا برخی از افراد این مسئله را باور کرده بودند و یک قرون، دوزار به من می‌دادند.»

خروج از کشور
 
بعد از آن که به دلیل شرایط سخت جسمی، دباغ از زندان ساواک آزاد می‌شود، بنا می‌شود تا دوباره به زندان منتقل شود. همین جاست که مرضیه از شوهرش می‌خواهد تا برای فرار از زندان از کشور خارج شود. در حالی‌ که هشتمین فرزندش خردسال است، با پاسپورت جعلی از کشور خارج و راهی انگلستان می‌شود. خودش در مصاحبه‌ای اعلام کرده بود که به دلیل فعالیت‌هایش دو دختر بزرگ او از جمله رضوانه که در ١٤سالگی به همراه مادرش از سوی ساواک بازداشت و شکنجه شده بود و مادرش در نگهداری این هشت فرزند به او کمک می‌کردند. آنها قبول کرده بودند که هر کدام یک هفته مراقبت از بچه‌ها را بر عهده بگیرند. رضوانه را هم به دلیل خواندن سرودهای انقلابی به همراه هم‌سالانش در مدرسه دستگیر کردند. او این سرودها را از رادیو بغداد می‌نوشت و می‌خواند. رادیو بغداد در آن روزها که رابطه شاه و عراق تیره‌وتار شده بود، از سوی سیدمحمود دعایی راه‌اندازی شده بود.
 
دباغ در نهایت بعد از مهاجرت به انگلیس و کار در خانه‌ها تصمیم می‌گیرد با همراهی سراج‌الدین موسوی، غرضی، جنتی و آلادپوش از طریق زمینی و با پاسپورت جعلی زامبیایی برای شرکت در مناسک حج به عربستان بروند تا اعلامیه و کتاب ولایت فقیه امام (ره) را آنجا پخش کنند. قبل از سفر به مکه او به نمايندگي از همین جمع راهی نجف می‌شود تا با امام ملاقات کند و شرایط را توضیح دهد. طبق روایت او در کتاب خاطراتش که در خبرگزاری ایسنا بازنشر داده شده، در این دیدار، امام مشکلاتش (دباغ) را جویا ‌شد و وقتی از نگرانی‌ها برای هشت فرزندش گفته بود، پاسخ شنیده بود که بمانید، ان‌شاءالله اوضاع تغییر می‌کند و همه با هم می‌رویم. بعد از آن بود که دباغ از امام اجازه می‌خواهد که برای گذراندن آموزش‌های چریکی و جنگ‌های نامنظم به لبنان و مناطق تحت اشغال اسرائیل برود و در عملیات‌ علیه اسرائیل شرکت کند.
 
حضور در سوریه و لبنان

دباغ آموزش‌های چریکی را نزد شهید محمد منتظری و شهید مصطفی چمران می‌گذراند و بعد از آن هم خودش به تعدادی از داوطلبان آموزش می‌داده است. او در همان مصاحبه با خبرآنلاین درباره محمد منتظری می‌گوید: «آقا محمد در دوران چهار ساله‌ای که ما در سوریه و لبنان بودیم، با ما کار می‌کرد. اگر شما ایشان را پیدا می‌کردید و می‌گفتید: «محمد من می‌خواهم به لیبی بروم.» همانجا می‌گفت: «برویم قهوه‌خانه و در فاصله خوردن یک چای مدارک شما را می‌گرفت و زیر میز برای تو ویزا صادر می‌کرد و مهر روادید را ضمیمه مدارک تو می‌کرد. آقا محمد، مهر اکثر کشور‌ها را داشت. ایشان می‌توانست حتی برای شما ویزای حجاز را صادر کند؛ همچنان‌ که من به‌ همین‌ صورت مکه رفتم. این فوت‌و‌فن‌ها را محمد به ما یاد داده بود اما با رفتن محمد همه ‌چیز رفت!» او به دیدارش با امام موسی صدر هم اشاره‌ای دارد. امام موسی برای او کارت تردد بین سوریه و لبنان را صادر می‌کند. او در همان مصاحبه در خاطره‌ای به نقل از امام موسی صدر می‌گوید: «من به خاطر دارم که زمانی که شهید چمران (رضوان‌الله) می‌خواستند ازدواج کنند، پس از این که امام موسی صدر خطبه عقد را خواندند، هنگام خروج عبای خود را روی سر عروس‌خانم انداختند و عبا را بوسیدند و دعا کردند. این کار بسیار عجیب بود اما‌‌ همان زمان ایشان در برابر نگاه جوياي ما گفت: «من پدر تمام این افراد هستم.» زمانی‌که خودم دست امام را از پشت عبا بوسیدم، به یاد این کار امام موسی صدر افتادم و متوجه شدم که این کار مشکلی ایجاد نمی‌کند.»
 
دباغ در همان کتاب که خبرگزاری ایسنا بخش‌هایی از آن را بازنشر داده بود، می‌نویسد که امام موسی صدر به دلیل این که دباغ آشنا به مسائل محافظت خانگی و آموزش پلیسی بوده، او را به پلیس فرانسه معرفی می‌کند و از آنجا او وارد خانه امام در نوفل‌لوشاتو می‌شود.

دباغ بعد از انقلاب
 
دباغ ١٥ روز بعد از دوازدهم بهمن از فرانسه خارج شده و به کشور بازمی‌گردد؛ بعد از آن که از سال ٥٣ از کشور خارج شده بود. دباغ در اولین حضورش رئیس زندان زنان تهران می‌شود و بعد از تشکیل سپاه به دلیل همان آموزش‌های چریکی فرماندهی سپاه همدان را که مرکزیت سپاه غرب کشور بود، بر عهده می‌گیرد. این همان تصاویر اسلحه‌به‌دوشی دباغ است که گفته شده در عملیات پاوه و خنثي‌سازي کودتای نوژه هم حضور داشته است. دباغ علاوه بر همه اینها سه دوره اول مجلس شورای اسلامی نماینده همدان در مجلس بود.
 
از رساندن پیغام به گورباچف تا مصافحه
 
شاید مهم‌ترین تصویری که از دباغ در اذهان باقی مانده باشد، همان حضورش در کنار آیت‌الله جوادی‌ آملی، به‌ عنوان نماینده وقت مجلس خبرگان و محمدجواد لاریجانی معاون وقت وزارت امور خارجه باشد که قرار بود حامل پیغام فروپاشی مارکسیسم و کمونیسم به میخائیل گورباچف، آخرین رهبر اتحاد شوروی باشند.
 
استقبال‌کنندگان از تیم ایرانی دسته‌ گلی را آورده بودند که به دلیل دیدن دباغ در بالای صندلی‌های هواپیما، دسته‌ گل را به او می‌دهند و او هم آن را به جوادی‌ آملی تقدیم می‌کند. در جریان این پیغام‌ رساندن است که دباغ در شرایطی قرار می‌گیرد که با گورباچف مصافحه کند. جریان این مصافحه هم این‌گونه روایت شده است که محسن کاظمی در کتاب خاطرات مرضیه حدید‌چی به نقل از او می‌نویسد: «دیدم اگر تو ذوق گورباچف بزنم خیلی بد است، از این رو وقتی او دستش را دراز کرد، من چادر را روی دستم انداختم و با او دست دادم. این برخورد برای رهبری امپراطوری شرق خیلی سخت و گران آمد. سعی کرد به روی خود نیاورد و گفت: «من دستم را برای دست‌ دادن دراز نکردم بلکه دستم را به سوی این مادر انقلاب دراز کردم که بگویم ما همسایه‌های خوبی هستیم. ما دست بی‌اسلحه‌مان را به سوی شما دراز می‌کنیم، شما هم مردهایتان را تشویق کنید که دست بدون سلاحشان را به سوی ما دراز کنند.»

روایت هاشمی از دست‌ دادن
 
هاشمی‌ رفسنجانی در خاطرات خود درباره این رویداد چنین می‌نویسد: «آقای [محمدجواد] لاریجانی آمد و شرح مذاکرات هیأت ابلاغ پیام امام به گورباچف را داد. گفت که گورباچف با هیأت گرم گرفته و با خانم دباغ دست داده. در ابتدای ورود، خانم دباغ از زیر چادر دست داده ولی آخر جلسه گورباچف دستش را زیر چادر برده و دست خانم دباغ را گرفته و او را به خاطر مبارزات و فعالیت‌های اجتماعی تحسین کرده. خود خانم دباغ هم امروز صبح مراجعه کرد و از این رویداد اظهار اضطراب کرد که او را دلداری دادم.»

دباغ و موضوع ٨٨
 
دباغ به همراه دختر امام، زهرا مصطفوی، جمعیت زنان جمهوری اسلامی را در سال ١٣٦٥ راه‌اندازی کرد و قائم‌مقام آن بود. اگر چه به دلیل ضعف جسمانی ناشی از فعالیت‌ها و خدمات و آسیب‌های زندان کم‌کم از عرصه سیاست کناره گرفت. او در مصاحبه‌ای که با روزنامه «وطن امروز» داشت درباره وقایع سال ٨٨ این‌گونه اظهار نظر می‌کند: «خیلی مایل نیستم وارد آن بحث شوم؛ چرا که دلم خیلی آزرده می‌شود و اعصابم به هم می‌ریزد. واقعا تحمل آن برایم سخت است ولی واقعا خدا لطف کرد که انقلاب نجات پیدا کرد. متأسفانه بعضی اتفاقات در این قضیه روی داد که زیبنده جمهوری اسلامی نبود منتها در هر اتفاقی بالاخره یک‌ سری اختلالات وجود دارد اما آقا بحمدالله خوب توانستند قضیه را جمع کنند... روزی که تظاهرات بود من از بیمارستان مرخص شده و به ‌سمت منزل حرکت می‌کردم و واقعا وقتی زن‌هایی را می‌دیدم که با آن ظاهر نامناسب تکه‌ای نوار سبز به دستشان بسته بودند و داد می‌زدند: «موسوی، حمایتت می‌کنیم» گریه کردم. گریه کردم که خدایا آقای موسوی که نمی‌داند اینها چه کسانی هستند. گریه کردم که چرا زنی که باید حجابش را رعایت کند تا دل آقای موسوی گرم شود، با آن اوضاع و احوال آمده و می‌گوید: «موسوی حمایتت می‌کنیم»... بسیار هم آزار دیدیم.» دباغ با این حال از جمله کسانی بود که در قالب بیانیه تشكل متبوعش یعنی جمعیت زنان جمهوری اسلامی از نامزدی میرحسین موسوی حمایت کرده بود. مرضیه اما یک سال بعد در سال ٨٩ در گفت‌وگو با ویژه‌نامه روزنامه جوان درباره انتخابات این‌گونه می‌گوید: «مرضیه دباغ ضمن انتقاد از حضور حلقه‌ای از افراد در اطراف میرحسین موسوی گفت: «اگر یک در هزار، چه من، چه خانم مصطفوی (دختر گرامی امام)، چه سایر خانم‌های جمعیت [جمعیت زنان جمهوری اسلامی] می‌دانستیم که قضایا به اینجا کشیده خواهد شد، به‌ هیچ‌ وجه به آقای موسوی رأی نمی‌دادیم. البته من هنوز هم آقای موسوی را آدم بدی نمی‌دانم اما کسانی دور ایشان جمع شدند و حلقه‌ای را ایجاد کردند که راه نفوذی به سمت ایشان نباشد و ایشان تحت‌ تأثیر قرار گرفتند. آن باعث شد که قضایا به اینجا کشیده و مشکل ایجاد شود.»
 
دباغ روز پنجشنبه بیست‌و‌هفتم آبان ماه به دلیل بیماری قلبی و در حالی‌ که آسیب‌هایی فراوانی از دوره زندان به همراهش داشت، در بیمارستان خاتم‌الانبیا درگذشت؛ در حالی‌ که همین بیماری‌ها مانع از آن شد که بتواند فعالیت‌های سیاسی خود را بعد از زمان حیات امام، پی بگیرد. زنی که نزدیک‌ترین فرد به امام بود تا آنجا که به دلیل فعالیت‌ها و خدماتش به گفته مرحوم سیداحمد خمینی، انتخاب شخصی امام برای حرکت به مسکو بوده است.»