خان دایی زبان دراز سخت عصبانی بودند و برای همفکری تشریف آورده بودند منزل اخوی که این حقیر هم مانند خروس بیمحل سر رسید و از صورت و اشارتهای ابرو فهمید از حضور غیرخودی سخت ناخوش هستند. بنده هم طبق روال غیرخودیها صحنه را زود ترک کردم که داییزاده کوچکی را گریهکنان دیدم درحالیکه گوشهایش قرمز و چشمها از گریه پف کرده بود. گفتم: چه کردی؟ گفت: داداش سیگار کشیده من هم به مامان گفتم تا وضع وخیمتر نشده جلویش را بگیرند که والده گفتند: هیس! کسی نفهمد، بابات ناراحت میشه! بعد چند روز دیدم عملش! پیشرفتهتر و سنگینتر شده، ترسیدم وضع وخیمتر شود قضیه را در خانه علنی کردم که حضرت ابوی فهمیدند و بنده را سخت مورد نوازش پدرانه قرار دادند!!! گفتم او را چی؟ گفت هیچی! در خانه کار بد کردن مهم نیست، خبردار شدن دیگران جرم است. دراینحال چیزی مانند کفش از بیخ گوش بنده رد شد اخوی بودند که بدین وسیله میخواستند جلو اشاعه و تشویش را بگیرند بنده هم بر سرعت ترک صحنه افزودم تا هرچی بیشتر (ندانم) شاید سرم سالمتر باشد. خوانندگان فهیم آیینه یزد متوجه هستند چرا؟!
زبان دراز