یزدفردا"محمد رضا شوق الشعرا:سالها سال قبل، در اوایل پیروزی انقلاب و در اوایل جوانی و آنگاه که فکر می کردیم انقلابی در ایران رخ داده و خیلی چیزها عوض خواهد شد، در دیداری از بردستان، گزارشی با عکس تهیه و در هفته نامه گلواژه چاپ کرده و بر اساس آنچه بعضی از جوانان بردستانی می گفتند، از دکتر مرتاض، که اربابی بر قسمتی از بردستان بود، سخت انتقاد نمودیم.
آن روزگار فکر می کردیم ارباب ها که بروند و رعیت ها که جای ارباب ها را بگیرند، وضع و روزگار کشور و ملت بهتر خواهد شد، و حتی به دفاعیاتی که پیران روستا از مرتاض در مقابل جوانان انجام می دادند، اعتنایی نمی کردیم
چرخ، چرخید.
روزگار گذشت.
گلواژه در چهارمین شماره توقیف شد.
دکتر مرتاض چند سالی به خارج از کشور رفت و بعد بازگشت و یکی از بهترین و زیباترین بیمارستانها را برای مردم یزد ساخت، و در این صبح از بحث آب و کمبود شدید آب و سوءمدیریتی که در قضیه آب وجود دارد، به مرتاضیه، در دل کفه ابرکوه و پسته زارهای آن رسبدیم.
جایی که با استفاده بهینه از آب و بدون آلایندگی هوا، بجای کاشی و فولاد، پسته تولید می شود.
دکتر حاجب مرتاض، از جدشان علی آقا شیرازی مالک ثروتمندی که روزگاری گله ای با هفده هزار گوسفند داشت، گفت.
از گله هایی که هفتاد سگ گله و شاید بیشتر داشتند و روزی چند من آرد برایشان نان می شد، گفت، و از روستاهایی که در مسیر ییلاق و قشلاق رفتن این گله های بزرگ جدشان علی آقای شیرازی ایجاد کرده بود و داشت.
فخر آباد ، مزرعه وزیری ،حسین آباد ، دشت آباد، بین آباد، دولت آباد، رشکوییه ، گز و مه ، کهدوییه، بردستان و ...
می گفت که می گفتند علی آقا شیرازی، در قسمتی از فخر آبادی که در آنسوی بخ و گاربزات بود، محوطه ای را برای سگ های گله پیر و فرتوت ایجاد کرده، و سگ های گله پس از آنکه پیر و از کار افتاده می شدند در آنجا تا زمان مرگ نگهداری می شدند.
این نگاه انسانی و اخلاقی و زیبا بود، که سگ گله با وفا را در پیری به امان خدا در بیابان رها نمی کرد و غذایی که همیشه به او داده می شد، از آن دریغ نمی گشت.
و اینچنین می شود که نواده های آن مرد بزرگی که بفکر سگ های پیر گله هم بود، می شوند دکتر مرتاض ها!
واگرنه! چرا همه نوه و نواده های بزرگ مالکانی که بودند، انسانهایی بزرگ نشدند!؟
در رابطه با پدید آمدن روستای مرتاضیه در کفه ابرکوه، دکتر حاجب مرتاض می گفت پنجاه سال پیش و در سال ۱۳۴۶ و موقعی که بدنبال شکار در کفه ابرکوه بودند، به چاه آب قطار گز، که چاه آب رمه داران بوده می رسند.
چاهی با عمق سه متر و نیم و آب زلال و خوبی در میان ریگزارهای کویر ابرکوه، و به پیشنهاد قاسم دشت آبادی معروف به حسن نخودی که مباشر شان بوده، و با بکار گیری کارگران بومی منطقه، زمینهای اطراف چاه را بزیر کشت گندم برده و چند سال بعد جمشید امانت در بازدیدی که از منطقه داشته، پیشنهاد کاشت روناس را می دهد و مدتی هم چغندر قند کشت شده و به کارخانه قند اقلید فرستاده می شود و در سالی با تغییر مدیر کارخانه قند ودبه ای که برای قرارداد درآورده می شود، قید کشت چغندر قند را زده و بسمت کاشت درخت پسته می روند، که بخاطر آب و زمین و هوای مناسب و رسیدگی، خوب هم جواب می دهد و اینک سالهای سال است که روستای مرتاضیه در آنسوی کفه ابرکوه با ایجاد اشتغال مولد، پسته تولید می کند.
دکتر مرتاض با یادآوری سالهایی که گذشت، می گفت سال۱۳۵۰ با مشقت زیادی یک تراکتور به قیمت سی و پنج هزار تومان از اصفهان خریداری کرده و به منطقه آورده و اینگونه مرتاضیه با پول و سرمایه و مدیریت دکتر مرتاض و تلاش کارگران بومی منطفه مرتاضیه شد.
دشت مرتاضیه و دشت طاقستان که روزگاری ۲۲حلقه چاه داشت الان ۷۳ حلقه چاه عمیق دارد و عمق چاه مرتاضیه ای که روزگاری سه متر و نیم بود، اینک چهل و سه متر شده است. عمقی که روزبروز بیشتر و آبی که روز بروز غلیظ تر می شود
بیمارستان مرتاض در قلب یزد و روستای مرتاضیه در قلب کویر ابرکوه و ساختمان پزشکان آبادیس و خانه ای با سروهای بلند و تنومند و خاطره هایی از گذشته و عشق ایران و فرزندانی که چون پدر عشق ایران و خدمت دارند و این همه یادگارهای مردی هست که اینک پای در بند گچ از پشت پنجره به درختان بلند سرو نگاه می کند.
سروهایی که بوی آزادی می دهند
در صبح نزدیک به ظهر آخرین جمعه امرداد، بدیدار دکتر حاجب مرتاض که بر روی تختخوابی در اتاق خانه بستری و دراز کشیده بود رفتیم.
حیاطی بزرگ و از روزگار گذشته بجا مانده با فضای سبزی چشم نواز و درختان سرو و کاج کهنسال.
درختان زیبایی که سالهای سال است اکسیژن تولید کرده و هنوز هم به تولید اکسیژن مشغول می باشند.
سروهایی بلند و زیبا که حتی یکی اصله آن را نتوانسته شهرداری یزد پرورش داده و در اختیار مردم شهر بگذارد.
وجود سرو در باغ و باغچه خانه، بیانگر نگاه و فکر بلند صاحب خانه است و حتی محوطه بسیاری از مجتمع های آپارتمانی هم این روزها سرو ندارد.
دکتر حاجب مرتاض، پیر و پای در گچ و همچنان لبخند بر لب، بر روی تختی که در کنار قفسه کتاب و رو به پنجره قرار دارد، دراز کشیده، برای بلند شدن، بدلیل پای در بند گچ بودن مشکل دارد و اما نیم خیز می شود و هنوز هم می تواند از گذشته و امروز بگوید، و جالب است که هنوز هم سخت به آینده و فردای ایران امید دارد.
کتاب پانزده جلدی سیری در تاریخ هنر ایران رد پا و.نشانی از گذشته ایران است که در قفسه کتابخانه و کنار بستر دکتر مرتاض جا خوش کرده است.
اسب حیوان نجیب و باوقاری است و در هیجده سالگی دیگر پیر است، و توانش به اندازه توان انسان پیر هشتاد ساله می ماند، و در صبحی دکتر مرتاض تصمیم می گیرد تا دوباره طبق عادت دیرین با این اسب، سواری کند ، و اما ناگهان اسب در پایان سواری دادن، روی پای می نشیند و می افتد و پای دکتر مرتاض به زیر شکم اسب می ماند.
اسب خسته و پیر ، در افتادن ناخواسته هم معرفت به خرج داده و با نگاهی غمگین، آرام بلند شده و به آرامی می رود...